+ چہ مےفهمیم #شهادت چیست مردم ؟
#شهیـد و همنشینش ڪیست مـردم ؟
تمام جستجومان حاصلـش بود :
#شهـادت اتـفاقـے نیست ....
#بہ_رسـم_رفاقت_دعاے_شهادت
#سلام__بر_شهید_احمد_شوهانی
#سلام_بر_شهید_سید_مجتبی_علمدار
#سلام_بر_شهید_محمد_بلباسی
#سلام_بر_شهید_گمنام_شرهانی
#سلام_بر_شهید_امیر_حاج_امینی
#سلام_بر_شهید_حسین_معز_غلامی
#خادمین_پیروان_شهید_97
#ڪانال_پیروان_شــهداے_بجنورد
https://eitaa.com/piyroo
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت اول
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم.
پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود.
اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم.
یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ...
همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید
_لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود.
اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود.
برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!!
سلام سردی تحویلش دادمو گفتم:
_خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه .
نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم.
ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش.
همانطور که حرص میخورد گفت:
_من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟
من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد.
با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم:
_اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن...
وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم.
نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت:
_ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه
جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت:
_میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟
محمد حسین هم بی تفاوت گفت:
_هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره.
نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم...
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت دوم
وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم:
_خب دیگه کل قضیرو فهمیدین.
باز به زمین خیره شدو گفت:
_بله! هم بزرگ شدین هم جسور.
این را گفتو رفت... یعنی الان مسخره ام کرد؟ من بزرگ شدم؟ انگار خودش سن بابابزرگم را دارد بیشعور!
اما خب تنها امیدم حالا او بود.اصلا ممکن بود به خانواده ام چیزی بگوید.
بلند شدمو به سمتش دویدم که سرباز خپل داد زد:
_کجا خانم؟
_ زندانه! خیابون و باغ نیست ک بتونم در برم الان برمیگردم.
اقا محمد حسین؟
به سمتم برگشت.
قیافه ام را کمی مظلوم کردم اما تأثیری نداشت چون او اصلا به چهره ام نگاه نمیکرد. بنابر این سعی کردم مظلومیت در لحنم باشد:
_میگم... شما حتما اینجا یه کاره ای هستید یکاری کنید حل شه من برم زودتر...
خندیدو گفت:
_کی بود میگفت حاضرم چند ماه و تو زندان سر کنم؟
چشم هایم گرد شد. لحنش؟ چهره اش؟ رسما قصد داشت تخریبم کند..
با عصبانیت گفتم:
_بله؟
خنده اش جمع شدو گفت:
_ببخشید. نه لیلی خانم. اینجا دفتر روزنامه نگاری نیست که پارتی داشته باشه شما با قانون طرفین!
تمام کلماتش تیکه ی بدی را به سمتم پرت میکرد. خیلی جدی لبه ی چادرم را در دست گرفتم و گفتم:
_شما ذهنتون منحرفه که اینو پارتی معنی میکنید. حداقل از این موضوع چیزی به خانوادتون نگید.
_به چشم امر دیگ؟
چشم غره ای رفتمو به سمت صندلی برگشتم.
ادم بی خاصیت!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo