🌷🍃
تلنگر و اندکے تفکر
#استاد_فاطمی_نیا می فرمودند :
از #صبح که پا میشه ؛
فلان کس چی گفت !؟
فلان کس چی کرد !؟
فلان روزنامه چی نوشت !؟
#ول_کن......!
.
روایت داریم که اغلب #جهنمی ها ؛
جهنمی #زبان هستند...
.
فکر نکنید همه #شراب می خورند
و از در و دیوار مردم بالا می روند!
یک مشت مومن #مقدس را می آورند
جهنم ؛ که آقا تو صفوف نماز جماعت می نشستند #آبرو میبرند .....!!
.
#امیرالمومنین به حارث همدانی فرمودند: اگر هر چه را که می شنوی بگویی؛
#دروغگو هستی !
.
سیدی در #قم مشهور بود به سید سکوت،
با اشاره #مریض شفا میداد...!
از آیت الله بهاالدینی
#راز سید سکوت را پرسیدم...؟
با دست به #لبانش اشاره کردند و فرمودند:
"درِ #آتش را بسته بودند..."
.
.
.
#لال شویم!
چقدر خوب است؛
که انسان از #غیبت؛
و #تهمت و #دروغ و ...
#لال شود...
#شهید_نوشت
یک روز که آمدم خانه
چشمهایش سرخ شده بود!
تانگاه کردم دیدم کتاب #گناهان_کبیره شهید دستغیب را در دستهایش گرفته است...
.
بهش گفتم :
#گریه کردی !؟
یک نگاهی به من کرد و گفت :
راستی اگه خدا اینطوری که توی
این کتاب نوشته با ما #معامله کنه
عاقبت ما چی می شه ؟!؟
.
مدتی بعد برای گروه خودشان
یک صندوق ساخته بود
و به دوستهایش گفته بود :
هرکی #غیبت کنه
باید پنجاه تومن بندازه توی صندوق،
باید #جریمه بدیم تا دیگه تکرار نشه..
.
#لال_شویم_بهتر_از_این_است_که_گناه_کنیم
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#اللهـم_صل_علـے_محمــد_و_آل_محمــد #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌟🌈🌟
#حتما_بخونید☺️
#تلنگرانه🙃
ای داد از این #روزا. . .😩
⚠️اگه این روزا به یکی بگی
واجب خدا رو انجام بده🙂🌹
مثلا #چشمت رو نگه دار🙈 یا #حجابتو رعایت کن!☺️ بی عفتی نکن!😱😰
میگه: به تو چه #ربطی داره؟😠
#فضولی؟😠
خجالت بکش برو #خودتو درست کن!!😯
ذهن #خراب فلان فلان شده!!😠😠😠
ذهن تو خرابه که با #آرایش💅🏻💄 و چهار تا تار مو گناه میکنی و #گمراه میشی!!😠😡
⬅️ °•اسم امر_به_معروف شده #فضولی‼️ #دخالت کردن‼️ جانماز آب کشیدن°•😔✌️
⚠️اگه این روزا به یکی بگی:
#چشمت👀 دنبال ناموس مردم نباشه. . .🙈چه واقعیش. .چه #مجازی📲!😵
اگه بگی هر آشغالی رو نبین و #لایک 💟 نکن . .😮
چون #تأثیرش برای همیشه تو ذهنت میمونه!😓
هر پیج نجس و #کثیفی رو دنبال نکن. .🙁
نگذار #فالوراش👥 بره بالا که بازدید👁🗨 پیجش هم بره بالا. .😠
گناهش پای تو هم نوشته میشه. . .😔
نگو چند هزار تا فالور👥 داره من یکی #تأثیر ندارم!‼️😐
به هر #کلیپ وعکس #لجنی نخند💤 که این چیزا شادی واقعی نمیاره. .زودگذره. .♻️
آخرش فقط غمه و کلی گناه. . .😞💔😔
عکس #عروسی و ناموستو از پروفایل🎫 یاپیجت🎯 پاک کن،😯
هزار جورچشم #هرزه نگاش نکنه🎼. .ناموستو #عمومی نکن!!😡😡😡
⚠️اگه بگی. .
حجابت چرا این طوریه #بچه شیعه❓
چرا داری فضای🌸 #سالم و عمومی رو خراب میکنی❓
چرا داری چشم و دل بنده های خدارو به #گناه🍂 میندازی ❓
چرا #حقالناس میکنی😔❓
میگه:
🔹مگه تو #نماینده خدایی❓
🔸چرا #قضاوت میکنی❓
🔹چرا #برچسب میزنی❓
🔸چرا #تهمت میزنی❓
🔹تو #مسلمونی واقعا❓
🔸برو #خودتو درست کن!!😠😔
با این #حرفاتون مردم رو از همه چی زده کردید😑
خشکه مقدس هاااا !!!😡
⬅️ #اسم نهی_از_منکر شده قضاوت_کردن😔✌️
☑️خلاصه که
✅اگه بخوای #مسلمون به درد بخور باشی. .👍
بی #خاصیت وخنثی نباشی. .👌
#سیاه لشگر نباشی. .
باید. .✋
✔ #حرف خورت خوب باشه❕😅👌
✔ #فحش خورت هم خوب باشه❕
✔ #کتک خورت ملس باشه❕
✔ #باید پوست کلفت باشی❕
✔ بذار #مسخره ات کنن❕
✔بذار بگن #خشکه مقدس❕🙁😔
#چرا⁉️😯😳
چون #واجب مظلوم خد💕ا،یعنی امربه معروف ونهی از منکر رو انجام بدی❣👏
واجبی که بدجور #فراموش شدهـ💤. . .بدجوری مظلومه. .✌️😔
🍃ولی. . .
🌸به خود خدا قسم . . .
🍃همش در راه خدا #شیرینه. . .
به شرط اینکه #خالص خالص🌈 باشی بی ادعای بی #ادعا🕶. . .#مغرور نشی!😒
خودتو بالاتر و بهتر #نبینی👑 . . .
برای اینکه کمک🎈 کنی به #نزدیکتر شدن ظهورامام زمان💕
#فحش خوردن شیرینه. . .😁
#کتک خوردن شیرین تره. . .😅
مثل شهید علی خلیلی #شهید شدن😍که دیگه هیچی. . .
احلا من العسله🍯😋. . .[شیرین تر از #عسله😋]
همه اش می ارزه به یه لبخند #رضایت امام زمان . .☺️😍
میگی نه⁉️
#امتحان کن.☺
️ ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دانشمند عارف ...
شهید دکتر مصطفی چمران
خدایا...
خود را به تو می سپریم تا در میان طوفان ها
از میان #گرداب های خطر؛ ما را راهنمایی کنی...
با نور #ایمان قلب های ما را روشن نمایی...
به آتش #عشق خودخواهی ها و ناپاکی های وجود ما را بسوزانی....
خدایا...
از تو می خواهیم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز #خدا تسلیم نشویم...
جفیه های دنیا ما را نفریبد!
خودخواهی ها ما را کور نکند!
سیاهی #گناه و #فساد و #تهمت و #دروغ و #غیبت قلب های ما را تیره و تار ننماید...
خدایا...
به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها و سرمست و مغرور نشویم و کوچکی و بیچارگی خود را فراموش نکنیم...
و در برابر شکست ها و #مصیبت ها خود را نبازیم و در تاریک ترین لحظات کشنده حیات!
امید خود را به خدا از دست ندهیم...
☀️#شهید_مصطفی_چمران☀️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تـــلنگـــر⚠️
#نجــــس فقط آن چیزی نیست
ڪه به دهــــــان وارد میـــشود.
👌بلڪه چیزیست ڪه از دهان
بیرون هم می آید مثل↶↶↶
#دروغ #غیـــبت #تهـــمت و...
مواظب #خروجی دهانمان باشیم!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
✔️قسمت ۱۱۳ دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز میکند و جدی میگوید _خوشبختم شهروز
🌱قسمت ۱۱۴
از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم .
شهروز دوباره پوزخند میزند.۳ تا از پسرهای دانشگاه از کنار ما رد میشوند. یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد. دیگری پوزخندی حوالهام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید
_نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده، مثل اینکه فقط برای ما غیرمذهبیها حرامه .
و هر سه میخندند....
شهروز نگاه گذرایی به آن ها میاندازد، انگار بدش نیامده.
چقدر بیرحمانه #تهمت میزنند!!!!
چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را #قضاوت میکنند!!!!
میدانند که ازدواج نکردهام، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند .
با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم . با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم . لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد .
سوار ماشین میشوم و پشت سر شهریار، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم. شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند.
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود.انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد باهم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چون قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند.
چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته که شهریار ضبط ماشین را روشن میکند. صدای آهنگ رپ بسیار زنندهای در ماشین میپیچد.
حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیزهایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند .نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند .
شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید
_قطعش کن .
اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد . وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل !!!
و بعد خطاب به شهریار میگوید
_این ماشین واسه منه تو حق تعیین تکلیف واسش نداری. پاشدی یه روز اومدی تعیین تکلیف میکنی .؟
شهریار نفس عمیقی میکشد .
صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید.با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم . شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخند پیروزمندانهای حوالهام میکند.
بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم .دیگر سکوت را جایز نمیدانم . با آرامش و خونسردی کامل میگویم
+قدیما تغییر یه معنی دیگه داشت .
با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم.گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد. برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند .
_تغییر وقتی ارزش داره که بتونی باهاش به خواستت برسی ، اگه نتونی برسی به هیچ دردی نمیخوره ؛ حتی یه قرونم نمیارزه .
لبم را با زبان تر میکنم
+اگه با تغییر به خواستت برسی بازم اندازه یه قرون نمیارزه، چون تغییر باید برای رضای خدا باشه ، تغییری که واسه #بنده خدا باشه و رسیدن به خواسته های فانی نه تنها لذتی نداره ، بلکه #موندگار هم نیست .
پوزخند میزند و سکوت میکند ، این سکوتش را دوست ندارم چون مطمئنم حرف هایم قانعش نکرده است .از او بعید است به همین راحتی تسلیم شود .
شهریار فقط با ابهام به شهروز و گاهی هم از آینه بغل به من نگاه میکند .کاملا معلوم است از حرف هایمان سردرنمیآورد. شهروز دوباره صدای ضبط را بلند میکند و به رانندگی اش ادامه میدهد
.
.
.
دورهمی خانه عمو محمود به سخت ترین شکل ممکن گذشت .
خاله شیرین مدام بی تابی میکرد و میگفت آخرین بار که اینجا بودا سوگل هم در کنارش بوده .
در آن روز شهریار و سجاد اعلام کردند که میخواهند یک هفته ای درس و دانشگاه را کنار بگذارند و به یکی از مناطق محروم بروند .
شهریار برای معاینه بیماران ، سجاد هم برای کمک به شهریار و کمک در درس های بچه ها . چون رشته اش ادبیات است میتواند کمک زیادی به آنها بکند .
آن یک هفته هم به کندی گذشت ، اما شهریار به تنهایی برگشت و گفت سجاد میخواهد یک ماهی آنجا بماند و درس هایش را غیر حضوری دنبال کند .
خاله شیرین وقتی فهمید زنگ زد و به سجاد اصرار کرد که برگردد ؛ گفت سوگل هم نیست و این تنهایی اذیتش میکند اما سجاد بعد از صحبت های زیاد توانست خاله شیرین را راضی کند .
بعد از یک ماه سجاد برگشت
ادامه👇
ادامه قسمت ۱۱۴👇
بعد از یک ماه سجاد برگشت اما حتی بعد از آن یک ماه هم نتوانستم ببینمش .
زیرا در هیچ کدام از جمع های خانوادگی حاضر نمیشد و میگفت بخاطر نبودش باید عقب ماندگی های دانشگاهش را جبران کند