🌷خاطرات_شهید_حسنباقری
💬 روایت مادر
◽️وقتی به دنیا آمد یک کیلو و هشتصد گرم وزن داشت. در آن زمان امکانات به اندازه کافی نبود که او را در دستگاه نگه دارند. نوزاد را به دستم دادند و من هم او را به منزل آوردم. به علت اینکه در زمان تولد نارس بود او را لای پتو پیچیده و تا روز سیزده بدر، زیر کرسی گذاشتم.
◽️به قدری ضعیف بود که تا یک ماه با قاشق مربا خوری به او شیر میدادم. تا اینکه کمکم، با عنایت خداوند رشد کرد.
◽️حدود یک سال و نیم داشت که سیاه سرفه گرفت. با زحمت او را میپوشاندم و به پشت بام میبردم تا هوای آزاد بخورد. همه زندگی من شده بود غلامحسین و اگر او را از دست می دادم، انگار همه زندگیام را از دست داده بودم؛ به هر ترتیب او بهبود یافت.
◽️چهار، پنج ساله بود که به بیماری دیفتری مبتلا شد. زمستان بود و پدرش هم حضور نداشت، از طرفی برف سنگینی هم آمده بود. تنهایی او را وسط برف به بیمارستان رساندم. وقتی دکتری را پیدا نکردم، به داروخانهای که در آن نزدیکی بود، مراجعه کردم و گفتم: «کمک کنید بچم داره از دستم میره»
◽️ بالاخره مسئول داروخانه با دکتری به نام «دکتر زمانی» تماس گرفت و پس از هماهنگی با او، یک تاکسی برای من گرفت و مرا پیش او فرستاد. با نسخهای که دکتر زمانی نوشت و واکسنی که به او زدم، به لطف خدا از این بیماری نجات پیدا کرد.
🌹شهید حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo