افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۸۵ #قسمت_هشتاد_پنجم 🎬: ابو معروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: فرمانده عزت الباردی!
#دست_تقدیر ۸۶
#قسمت_هشتاد_ششم🎬:
ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این چند وقتی که خرمشهر بودی آنقدر خوردی که عنقریب است بترکی! از هر چیزی، نمونه ای غنیمت برای خودت جمع کرده ای، اخبار تمام این کارهایت به ما می رسید، اما من می خواهم چشم پوشی کنم و طوری گزارش کارت را بنویسم که انگار تو پاک پاک هستی و از خطای دیگرت هم می گذرم فقط به شرط اینکه از آن غنیمت ها، یکی هم مال من شود.
فرمانده عزت با شنیدن این حرف شاخک هایش تیز شد و شک کرد که ابو معروف دنبال چه چیزی است زیرا او همان طور که ابومعروف می گفت غنیمت های زیادی به دست آورده بود و چه بسیار طلاهایی را که به تاراج برده بود، اما الان متوجه شده بود که منظور ابومعروف کدام غنیمت است، پس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: قربان، چیز زیادی دست مرا نگرفته اما هر چه دارم و ندارم مال شما...
ابومعروف با غضب به او نگاه کرد و گفت: آیا من با تو شوخی دارم؟!
خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را می خواهم فهمیدی؟!
فرمانده عزت که می دانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: اما قربان!
ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: خوب می دانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...
راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که می خواهم برسم، خودت انتخاب کن.
فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است.
ابو معروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: از من پول می خواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه می کنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد، فرمانده صیداوی...
هنوز حرف در دهان ابو معروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابو معروف رفت
میزی ساده که به نظر می رسید کشو ندارد.
او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد.
فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید
از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد:قربان! با من امری داشتید؟!
ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید...
فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت
ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را می کنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۸۶ #قسمت_هشتاد_ششم🎬: ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این
#دست_تقدیر ۸۷
#قسمت_هشتاد_هفتم🎬:
عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود.
طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل ان مقام بعثی بود زودتر می امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه می رسید.
عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر می شد، با یاد آوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: خدایا شکرت!
حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند.
برادر! خبری نشد؟!
عباس سرش را به دو طرف تکان داد وگفت: لا، الامان...
در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید
سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه می کرد گفت: ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته..
عباس دندان هایش را بهم سایید و گفت: اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عالیرتبه را میکندیم.
آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را می کنیم، شک نکن...
ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!!
سعادت خیره به جاده بود و گفت: اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش می کنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند.
حامد خنده ریزی کرد و گفت: همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن...
ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی کردند،فقط آقای سعادت با دوربین نگاه می کرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشین های همراه آنها نباشد که نبود.
ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: شکار خوبی بودند هاا...
سعادت سری تکان داد و گفت: عملیاتی بهتر در پیش داریم.
آنها مشغول حرف زدن بودند و نمی دانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۸۷ #قسمت_هشتاد_هفتم🎬: عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته
#دست_تقدیر ۸۸
#قسمت_هشتاد_هشتم🎬:
ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی شهر گذشت.
ابو معروف که نمی خواست وجههٔ خودش را جلوی راننده بشکند از بین صندلی ها نگاهی به عقب انداخت و همانطور که لبخند کریهی بر دهان گله گشادش نشسته بود و چشمهایش را ریزتر از همیشه نشان میداد رو به محیا گفت: خانم دکترجان! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم، من نمی دانستم که خودی ها شما را اسیر کرده اند وگرنه الساعه خودم را میرساندم، اصلا شما چرا درست خود را معرفی نکردید که چندین ماه در این شرایط بد در اسارت نمانید.
محیا که ذهنش درگیر چیز دیگری بود و میدید از شهر خارج شدند و کسی برای نجات او جلو نیامد، نگاهی تند و تیز به ابو معروف انداخت و بعد نگاهش را به شیشه دودی اتومبیل دوخت و در دل دعا می کرد که عباس و همراهانش زودتر از کمین خارج شوند به آنها حمله کنند.
ابومعروف که سکوت محیا را دید گفت: ببین کارهای خدا را...من برای امری دیگه میام خرمشهر و خدا تمام درهای نعمتش را به روی من باز میکنه، باز هم در حقانیت من شک داری؟!
محیا با تعجب به او نگاهی انداخت و زیر لب گفت: همینجور پیش بره ادعای پیامبری می کنه، روباه مکار...
ابو معروف که فقط کلمه روباه مکار را شنید، گلویی صاف کرد و درست سرجایش نشست تا محیا بیش از این چیزی نگوید و آبرو ریزی نشود.
ساعتی از رفتن ماشین ابو معروف می گذشت که صدای آقای سعادت بلند شد: آماده باشید فکر کنم ماشین طرف داره میاد.
بچه ها با شنیدن هشدار آقای سعادت، آرام آرام از نردبانی که به بام تکیه داده بودند، پایین آمدند خودشان را به دیوارهای نیمه مخروبه حیاط خانه رساندند و طبق نقشه ای که کشیده بودند هر کدام در جایی خاص مستقر شدند.
ماشین فرمانده عزت که جیپی خاکی رنگ بود، درست روبه روی آنها رسید و طبق نقشه، عباس در حالیکه که اسلحه در دست داشت و یک پایش را روی زمین می کشید و وانمود می کرد که حالش بد است، جلوی ماشین را سد کرد و با لهجه غلیظ عراقی شروع به کمک خواستن کرد: کمک، کمک، یک عده جاسوس اینجان، به نظرم می خوان پایگاهمون را بگیرن...کمک کنید..
فرمانده عزت که هنوز به خاطر از دست دادن آن گردنبند با ارزش عصبانی بود، همانطور که به راننده اشاره می کرد که سرعتش را کم کند، با صدای بلند گفت: به من ربطی ندارد، برید به فرمانده جدید بگین و زیر لب غر و لندی کرد و آرام گفت: امیدوارم رکبی سخت از دشمن بخورید و با زدن این حرف به راننده اشاره کرد که سرعتش را زیاد کند و در همین حین صدای تیر اندازی بلند شد و باد لاستیک های ماشین خوابید و ماشین متوقف شد.
عباس فرمانده عزت را نشانه رفته بود که سعادت خودش را به او رساند و عباس آرام گفت: فرمانده سابق هست اما محیا با او نیست..
سعادت که انتظار شنیدن این حرف را نداشت، به سرعت جلو رفت و فرمانده همانطور که کلت کمری در دست داشت از ماشین پیاده شد و جلوی کاپوت ماشین پناه گرفت و با صدای بلند گفت: تو سرباز عراقی هستی، چرا به روی مافوقت اسلحه کشیدی؟! به تو فرصت میدهم که همین الان با دوستانت اینجا را ترک کنی، وگرنه برمی گردم و تا تو را تنبیه نکنم از اینجا نمی روم.
عباس شروع به تیراندازی کرد و راننده که ترسیده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت: دخیل دخیل...
عباس همانطور که جلو میرفت، رجز هم می خواند: بله من عراقی هستم اما در جبهه حق می جنگم، فرمانده عزت اگر به زندگی ات علاقه داری تسلیم بشو چون دور تا دور شما را تک تیر اندازهای ما محاصره کرده اند، اگر تسلیم شوی هیچ آسیبی به تو نمی رسانیم.
فرمانده عزت با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد تیری به سمت عباس شلیک کرد که به خطا رفت و در همین حین تیری به دست او خورد و کلت از دستش افتاد و فرمانده عزت دستانش را بالا برد و شروع به التماس کردن نمود.
عباس و سعادت جلوآمدند و رو به فرمانده گفتند: خانم دکتر کجاست؟!
اگر خانم دکتر را به ما تحویل دهی جانت را به تو می بخشیم و اجازه می دهیم از اینجا بروی!
فرمانده عزت با لحنی متعجب گفت: عجیبه! چرا همه خواستار خانم دکتر شدید؟! مرغ از قفس پرید، خانم دکتر یک ساعت پیش با ژنرال ابو معروف رفتند...
عباس با شنیدن این حرف انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد و بغضی سنگین گلویش را چنگ میزد، پس به سعادت اشاره کرد و گفت: شما این مارمولک را ببرید، من باید خودم را به اون اژدهای هفت خط برسانم و محیا را نجات بدهم.
کمی جلوتر مردی با عینک های آفتابی که داخل دوربین شاهد همه چیز بود به کناری اش گفت: به گمانم زرنگ تر از ما هم وجود داره، احتمالا قضیه گردنبند لو رفته و افراد فرمانده عزت دوره اش کرده اند، سریع تعقیبشان کنید، ما باید اون گردنبند را به چنگ بیاریم، اون گردنبند حق قوم برگزیده هست و لاغیر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۸۸ #قسمت_هشتاد_هشتم🎬: ماشین ابومعروف بدون اینکه کوچکترین مشکلی برایش پیش بیاید از خروجی
#دست_تقدیر ۸۹
#قسمت_هشتاد_نهم🎬:
در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با نقابی بر چهره وارد اتاق شد و در دستانش همچون همیشه، چشم بندی سیاه دیده میشد.
زن به طرف محیا آمد چشم بند را روی چشم های او گذاشت، محیا فریاد زد: باز دوباره سفر؟! باز دوباره جابجایی؟! خسته شدم از اینهمه جابه جایی! چرا دست از سرم بر نمیدارید، چرا راحتم نمی گذارید، آخر من به کجا می توانم فرار کنم؟! با کدام توان ونیرو با کدام پول و سرمایه و با کمک چهکسی فرار کنم؟! او با تکان دادن سر می خواست مانع بستن چشم بند شود که سیلی ای به صورتش خورد.
محیا آرام چشم هایش را از هم گشود، نوری که از سقف می تابید، چشمانش را زد، محیا چشم هایش را بهم کشید و سرش را به یک طرف و چرخاند و متوجه شد در اتاقی هست که همه جایش سفید است.
زنی سفید پوش در کنارش ایستاده بود و با لبهایی که به سرخی گل انار بود به او لبخند میزد.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت:م..من من مرده ام؟! و با زدن این حرف خواست حرکتی کند که با سوزش خطی زیر شکمش صدای ناله اش بلند شد.
زن لبخندی زد و گفت: به هوش آمدی عزیزم، خیلی ترسیده بودم یعنی همسرتون کلی تهدیدمان کرد که اگر بهوش نیایی باید خودمون را مرده فرض کنیم و بعد خنده ریزی کرد و ادامه داد: درسته همسرت خیلی پیر هست و تو خیلی خیلی جوان و خوشگل هستی، اما اونم جذبه داره و البته معلومه که عاشقته...
محیا با تعجب گفت: همسرم؟!
و ذهنش به اول صبح برگشت، دردی جانکاه که بر جانش افتاده بود و او را از نقشه ای که کشیده بود باز داشت و ندیمه ای که برای مراقبت از او گذاشته بودند متوجه حال بدش شد ومحیا بیهوش بر تختخواب افتاد و دیگر چیزی نفهمید.
محیا هراسان دستی به روی شکمش کشید و گفت: بچه ام؟!
زن که از حرکات محیا چیزی سردرنمی آورد، گفت: یه پسر تپل و خوشگل، درست مثل خودت، توی اتاق بغلی هست، پدرش اجازه نداد بیارمش اینجا، گفته قبل از اینکه بچه را بیاریم تا تو ببینیش باید خودش ، شما را ببینه، نمی دونم، شاید می خواد با یه هدیه شگفت انگیز، غافلگیرت کنه...
محیا آه بلندی کشید و بغض گلویش شکست و آرزو می کرد کاش مهدی الان اینجا بود، او اصلا نمی دانست دقیقا کجاست. پرستار، عربی صحبت می کرد اما محیا مطمئن بود این لهجهٔ عراقی نیست، پس الان اون دقیقا کجا بود؟!
محیا با وجود تمام تلاش های ابو معروف راضی به ازدواج با او نشده بود و درست همین امروز که تصمیم به خودکشی گرفته بود، درد زایمان سراغش آمده بود.
سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما بود، پرستار دستی به گونه محیا کشید و گفت: تو خیلی خوشگلی دختر! من برم خبر بهوش اومدنت را بدم و از همسرت انعامم را بگیرم.
محیا زیر لب گفت: اون همسر من نیست، کاش می مرد و بلندتر گفت: من می خواهم الان بچه ام را ببینم و پرستار بدون دادن جواب از اتاق بیرون رفت
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۸۹ #قسمت_هشتاد_نهم🎬: در اتاق صدای ریزی داد و محیا خیره به در اتاق شد، در باز شد و زنی با
#دست_تقدیر ۹۰
#قسمت_پایانی_فصل_اول
صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا نشست و دست به محافظ آهنی کنار تخت گرفت و خودش را بالا کشید.
سوزشی شدید کل وجودش را گرفت، محیا بی توجه به آن، متکا را پشت سرش کمی جابه جا کرد و به آن تکیه داد و خیره به در شد.
درباز شد و قامت ابومعروف با چهرهٔ کریهش در حالیکه که کودکی روی دستش داشت وارد اتاق شد.
محیا اوفی کرد و زیر لب به ابومعروف لعنت فرستاد و ابو معروف با پشت پا در را بست، قیافه او در این لباس که شلوار لی آبی رنگ با پیرهن سفید بود از همیشه خنده دار تر شده بود، انگار ابو معروف می خواست خود را به زور لباس هایش جوان نشان دهد.
ابو معروف همانطور که کودک را در آغوش داشت جلو آمد، محیا به طرفش خیز برداشت و دستش را برای گرفتن نوزاد دراز کرد.
ابو معروف قدمی به عقب گذاشت و گفت: تا حرفهایم را نشنوی و همین الان جواب واضحی به من ندهی هرگز نمی گذارم دستت به این بچه برسد...
محیا دندانی بهم سایید و گفت: تا آنجا که می دانم مسلمانی، گرچه مذهبت با من فرق می کند اما خدا و پیامبرمان یکی ست، تو را به خدای احد و واحد قسم میدهم دست از سرم بردار، چرا نمی فهمی نه من متعلق به تو هستم و نه این کودک...
ابو معروف به میان حرف محیا دوید و گفت: خدا اراده کرده هم تو مال من شوی و هم این کودک و بعد صدایش را بلندتر کرد و گفت: دو پیشنهاد برایت دارم، هر کدام را که پذیرفتی نامردم اگر قبول نکنم.
اول پیشنهاد دوم را می گویم، من میدانستم که تو زن مؤمنه ای هستی و حتما عِده نگه میداری، چون ترتیب طلاقت را خودم دادم و با به دنیا آمدن این بچه عده ات تمام شد..
محیا به میان حرف ابو معروف پرید و گفت: اما ان طلاق یک طلاق اجباری...
ابو معروف صدایش را بلندتر کرد و گفت: نمی خواهم حرفهایت را بشنوم اول تو بشنو، من آدم سخاوتمندی هستم، البته برای تو اینگونه هست، یک شیء بسیار با ارزش را در ازای راحتی تو و این بچه و تحصیل تو در بهترین دانشگاه طب و آینده این کودک معامله کرده ام، تو میتوانی گل سر سبد خانهٔ ابو معروف شوی، خودت و پسرت در ناز و نعمت روزگار بگذرانید و دل من هم به زندگی باشما خوش باشد..
محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من چگونه می توانم زیر سایه مردی که قاتل پدرم هست زندگی کنم؟!
ابو معروف قهقهٔ بلندی زد و گفت: عمویت هم همدست من بود پس به قبیله ات هم پشت کن و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: این رسم روزگار است، دست تقدیر تو را سر راه من و مرا سر راه تو قرار داده اگر می خواهی پسرت را مانند پدرت نکشم پس درست تصمیم بگیر
محیا از شنیدن این تهدید آشکارا یکه ای خورد و ساکت شد و ابو معروف ادامه داد: اگر این پیشنهاد را پذیرفتی که همین جا عقدت می کنم و زندگی رؤیایی برایت می سازم و هر گز پای تو نه به عراق و نه به ایران می رسد همه فکر می کنند مرده ای در حالیکه بهترین زندگی را داری، اما اگر به میل خودت قبول نکنی، به زور تو را به عقد خودم در میاورم و بعد این بچه را نابود می کنم، چنان می کنم که داغش برای همیشه بر دلت بماند. حالا سریع به من بگو چه می کنی؟!
محیا که از لحن ترسناک ابو معروف وحشت کرده بود و در همین حین صدای گریه کودک بلند شد، بغض گلویش را قورت داد و اشک گوشه چشمش را با دست گرفت و دستانش را به سمت ابومعروف دراز کرد و گفت: بچه ام را بده!
ابو معروف خنده بلندی کرد و گفت: این یعنی پیشنهاد دوم را پذیرفتی! و کودک را به سمت محیا داد و گفت: بگیر معروف را پسر گلم را، او قرار است نام پدرش ابو معروف را زنده کند محیا نوزاد را گرفت آهسته گفت: از اتاق بیرون برو بگذار راحت باشم.
ابومعروف که کبکش خروس می خواند دست روی چشمش گذاشت و گفت: چشم ملکهٔ من! هر چه بگویی انجام می دهم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت.
گریه نوزار بیشتر شده بود، محیا دستی به گونه پسرک کشید و گفت: کیسان کوچولوی من! من نام تو را کیسان میگذارم چرا که پدرت مهدی دوست داشت نام پسرش قهرمانی باشد که عشق حسین به دل داشت و ساکن عراق بود.
« #پایان_فصل_اول »
ادامه داستان در فصل دوم
📝ط:حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۹۰ #قسمت_پایانی_فصل_اول صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی روی لب محیا ن
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فصل دوم:
#دست_تقدیر۲
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند.
رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوم🎬:
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟
رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟!
جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون...
صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟!
رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..
صادق روی صندلی نشست وگفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد.
رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت...
صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته
صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم....
در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دوم🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سوم🎬:
رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟!
صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت وهمانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار...
رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست.
رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه!
رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟!
گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده...
رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟!
در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد..
گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم..
رویا بغل میز گلناز ایستاد وگفت: وسایلت را جمع وجور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه...
گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد.
رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر.
مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت.
گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند.
خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلومی رفتند، آقای جوانی جلو آمد وگفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات...
رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد وگفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را...
حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره..
رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟!
مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا...
رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم
مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد وگفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سوم🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهارم🎬:
صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای با درختان اطرافش را به نمایش می گذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار می کرد: دکتر محرابی!
در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده...
صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل انگیزش لذت می برد گفت: به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی...
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: آره من پختم، دست پخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟!
صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد وگفت: آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم...
رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بی خیال شو..
صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمی گردم، فقط یک شبانه روز...
رؤیا با تعجب گفت: من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت،بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟!
صادق سری تکان داد و گفت: اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد وگفت: بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمی دونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه...
رؤیا ابرویش را بالا داد وگفت: دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام...
صادق سری تکان داد و گفت: همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را در آوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران...
رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟!
صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه
رویا اوفی کرد وگفت: اوه! من گفتم چی شده! فکر نمی کنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق می کنه و می خواد یه دارو جدید کشف کنه...
صادق که نمی خواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرام تر گفت: خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان....
رؤیا از جاش بلند شد و گفت: باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم...
صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: آش ماش به همین خیال باش
رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد وگفت: من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی چی زیر زبونی گفتی آقااااا
صادق لبخندی زدی و گفت: شبت به خیر خانم جان...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهارم🎬: صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای ب
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پنجم🎬:
صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند.
پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا
صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباس های محلی که بر تن کرده بود می کرد گفت: این لباس ها هم عجب راحتند هااا
آقای زندی لبخندی زد و گفت: آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین.
صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده...
به روستای مورد نظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی می کرد ادای انسان های بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت.
صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد.
صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت می کرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود.
صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر می خواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید.
صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود می پیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ می کرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد.
پیرمرد زیر لب لااله الله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می پیچی؟
صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ
پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می سوزاندند.
بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد.
دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند.
آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: چی شده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت از اذان صبی درد شدید می کنه.
دکتر محرابی دست روی نقطه های مختلف شکم صادق می گذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد می کند، صادق همانطور که حواسش به صحبت های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد.
دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت،یعنی تا جایی صادق می دانست شبیه هیچ کدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: شما تهرانی هستید؟!
دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: چکار به اصالت من داری؟!
و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی آورد و می گفت.
دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید.
صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد، دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم.
دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد کیسان محرابی...
و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر۲ #قسمت_پنجم🎬: صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند. پراید نقره ای رنگ با س
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ششم🎬:
در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست.
رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب!
راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست.
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟!
صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه....
وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری..
رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند
رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست.
مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم.
محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت وگفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره...
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟!
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد.
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم.
مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟!
صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه
مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد
صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد..
مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست..
صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم..
مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر۲ #قسمت_ششم🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفتم🎬:
مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟!
آااخ محیا....
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند.
صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده...
اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری...
اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی