eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_سوم.. #هستم_ز_هست
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد دست های حمید را کرم بزنم حمید چون قسمت مخابرات کار می کرد بیشتر سروکارش با سیم های خشک و جنگی بود توی سرمای زمستان هم مجبور بود با تاسیسات و دکل های مخابرات کار کند برای همین پوست دست هایش جای سالم نداشت وقتی داشتم کرم می زدم دست های هر دوی ما می لرزید حمیدبدتر از من کلی خجالت کشید یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم به هم محرم هستیم این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض میکردم خیلی وسواس به خرج دادم دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم پایین پله ها منتظرم بود هر کاری کردم بالا نیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین حمید گفت مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید تشکر کردم و گفتم: حمید چشماتو ببند خندید و گفت: چیه میخوای با شلنگ آب خیسم کنی؟ گفتم کاری نداشته باش چشماتو ببند هر وقت گفتم باز کن وقتی چشم هایش را بست گفتم کلک نزنی خوب چشماتو ببند زیر چشمی هم نگاه نکن چند ثانیه ای معطلش کردم کادو را زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم گفتم حالا میتونی چشماتو باز کنی چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد انتظارش را نداشت همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند خیلی برایم عزیز بود آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد و گفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی فراموش نمی کنم بعد هم تربت داخل جیب پیراهنش گذاشت گفت دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشد قول میدهم هیچ وقت از خودم جدا نکنم. داخل حیاط کنار باغچه چانه هر دوی ما گرم شده بود از همه جا حرف زدیم مخصوصا حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه می رفتم حمید گفت اونجا اومدی یوقت نشینی ما رسم داریم عروس ها کمک می کنند پیش عروس های دیگر خوب نیست شما بنشینی جواب دادم چشم نگران نباش من خودم حواسم هست استاد این کارهام. نم نم باران پاییزی باعث شد برای بیشتر خیس نشدن دل به خداحافظی بدهیم قطره های لطیف باران روی برگ گل ها و درخت های داخل باغچه می نشست و صورت هر دوی ما را خیس کرده بود همین که از چارچوب در بیرون رفت قبل از اینکه در را ببندم برای اولین بار گفتم حمید 🌹🍃بعد هم در را محکم بستم و به در تکیه دادم قلبم تند تند می زد چشم هایم را بسته بودم از پشت در شنیدم که حمید گفت فرزانه من هم 🌺🍃از خجالت دویدم داخل خانه این اولین باری بود که من به حمید و حمید به من گفتیم: .🌺🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک روایت عاشــقانه از زبان همسر شهید سیاهکالی 🔸شهید خطاب به همسرش: نمیتونم جــلوی دوستام بهت بگم ، پس بجاش میگم یادت باشه! 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo