eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدسیدهاشم_هاشمی در سال 1322 در روستای ساقران سفلی از توابع تاکستان ودر خانواده ای روحانی ودر محی
انسان روزي به‌دنيا مي‌آيد و روزي هم از دنيا مي‌رود؛ پس چه بهتر که در راه خدا و براي رضاي خدا جان خود را فدا کند. من نيز اين عقيده را دارم که انسان بايد در راه هدف خود قيام کند و هدف من هم الله است. من در راه [خداوند] قادر متعال، جان بي‌مقدار خود را فدا مي‌کنم. انسان تا خدا دارد چه غم دارد. ملت ما شهيد دادند اما چون خدا داشتند، غمي بر صورت خود آشکار نکردند. اميدوارم که خداوند پيروزي نهايي را هرچه زودتر به ملت برساند. اگر خدا به من افتخار شهادت داد و جنازة مرا آوردند، از فرزندانم و خانواده‌ام مي‌خواهم که براي من گريه نکنند و عکس رهبر انقلاب را در جلوي جنازة من نگه‌دارند تا به احترام عکس رهبر انقلاب، شايد خداوند از تقصيرات من بگذرد. ام‌کلثوم حیدری، همسر شهید: ساعت هشت صبح بود. بچه‌ها خواب بودند. «سید» از خواب بیدار شده و نمازش را خوانده و حرف‌هایش را با معبود خود زده بود. همه را بوسید. قرآن و آینه آوردیم و او را از زیرش رد کردیم. با نگاهی که از شوق لبریز بود، با همه خداحافظی کرد. چند قدمی که دور شد، «فاطمه» ـ دخترم ـ کاسه‌ی آب را پشت سرش پاشید. انگار آب سردی روی سرم ریخته‌ باشند، دلم هُری ریخت و پاهایم سست شد و نشستم زمین. داشتم رفتنش را نگاه می کردم، که برگشت و خنده‌کنان گفت: «با این همه سفارش، هنوز نرفته، دلت لرزید؟ پاشو شیرزن!» من بلند شدم و او خندید و رفت.  شب بیست و یکم ماه «رمضان»، شب عملیات بود. دل تو دلم نبود. «سحری» را نفهمیدم چه طوری خوردم. نماز صبح را خواندم و روی رختخواب دراز کشیدم. همسرم را دیدم که پرچم سبزی با نوشته‌ی «یا مهدی ادرکنی» به دست دارد و می دود. به من که رسید ایستاد و گفت: «دیدی؟ دیدی همه‌ی جاها پر شده بود؛ ولی پرچم را به هیچ کس نداده بودند، تا من آمدم و پرچم را به من دادند؟! … فردا از «قزوین» با شما تماس می‌گیرند و می‌گویند که من زخمی شده‌ام. خبر را که دادند، نه خودت گریه کن و نه بگذار بچه‌ها در کنار جنازه‌ام گریه کنند. عمامه‌ام را هم دور شکمم، که ترکش خورده، ببندید ....» هراسان از خواب پریدم. ساعت هفت صبح بود و تلفن زنگ می‌زد! ... https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄