eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤👈 همسر استاد مطهری رحمة الله علیه 🔶 مادر استاد در مورد شهید مطهری گفتند: در زمانی که استاد مطهری را هفت ماهه حامله بودم، در خواب دیدم که در مسجد فریمان تمام زنان فریمان نشسته اند و من هم آنجا هستم. 🔶 یک دفعه دیدم که خانم بسیار محترم و مقدّسی با مقتعه وارد شدند و دو خانم دیگر دنبال ایشان آمدند، در حالی که گلاب پاش هایی را در دست داشتند. 🔶 آن خانم مجلّلی که در جلو آن دو خانم بودند، به آنها گفتند: گلاب بریز، آنها روی سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند. وقتی به من رسیدند، سه دفعه روی سر من گلاب ریختند. 🔶 ترس مرا فرا گرفت که نکند در امور دینی کوتاهی کرده باشم. ناگزیر مجبور به سؤال کردن شدم و از آن خانم پرسیدم: چرا روی من سه دفعه گلاب پاشیدند⁉️ 🔶 گفتند: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچّه به اسلام خدمتهای بزرگی خواهد کرد. 🔶 وقتی مرتضی به دنیا آمد، با بچّه های دیگر فرق داشت، به طوری که در سه سالگی کُت مرا بر دوش می انداخت و به اتاقی در بسته می رفت و در حالی که آستینهای کت به زمین می رسید، به نماز خواندن می پرداخت. 📚 پاره ای از خورشید، ص 97 https://eitaa.com/piyroo
🔻 رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا را به دست آورده بود وقتی درسش تمام شد و برگشت ایران تصمیم گرفت برود جبهه ! 🔅 گفتم شما تازه آمدی و ازدواج کردی یه مدت بمان بعد برو جبهه گفت نه مادر جان من پول این مملکت را در کانادا خرج کرده ام تا درسم تمام شود وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم ... 📕 ستارگان خاکی ج۲۲ص۶۳ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰 | 🔻 رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا را به دست آورده بود وقتی درسش تمام شد و برگشت ایران تصمیم گرفت برود جبهه ! 🔅 گفتم شما تازه آمدی و ازدواج کردی یه مدت بمان بعد برو جبهه گفت نه مادر جان من پول این مملکت را در کانادا خرج کرده ام تا درسم تمام شود وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم ... 📕 ستارگان خاکی ج۲۲ص۶۳ https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید چمران می گفت: ▫️ توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکرپیرمرد ...رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ... اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی ... https://eitaa.com/piyroo
💠 خاطره ای از دکتر چمران: ⚪️ اوج عصبانیت شهید چمران ▫️دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمی‌توانست خط برود. سربازی به نام "عسگری" او را با ماشین ستاد می‌آورد. عسگری همیشه در آن جاده‌های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ می‌رفت. بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد و ماشین را درب و داغان کرد و به همین دلیل سه روز فراری بود. بچه‌ها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند. حسابی ترسیده بود. دکتر تا او را دید گفت: ▪️«خودت طوری نشدی عزیز؟» او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد: ▫️«نه؛ طوریم نشده.» دکتر به او گفت: ▪️«پس ببر ماشینو تعمیر کنند، دیگه هم تند نرو لطفاً.» ☀️ این اوج عصبانیت و خشم او بود! https://eitaa.com/piyroo
آنقدر به ضد انقلاب ضربه زده بود که تشنه خون او بودند، برای سرش جایزه مقرر کردند! در شایعه شده بود که که شهید شده، در بعضی شهرهای آن منطقه شیرینی پخش کردند، کار ضد انقلاب بود. اما کاوه سالم بود و فقط زخمی شده بود، این خبر روحیه بچه ها را به هم ریخت. با آنکه زخم داشت، رفت در بازار بین آنها که می رقصیدند و خوشحالی می کردند. از آنها پرسید چرا جشن گرفته‌اید؟ گفتند: کاوه کشته شد! سینه سپر کرد و با قدرت گفت: منم هنوز زنده ام؛ برو به اربابانت هم بگو. 📚 کتاب: رد خون روی برف https://eitaa.com/piyroo
🌷فرمانده‌مون بود، اما برای گرفتنِ غذا مثلِ بقیه‌ی رزمنده‌ها توی صف می‌ایستاد. سرِ صفِ غذا هم وقتی نفراتِ جلویی به احترام آقا محمود کنار می‌رفتند تا ایشان زودتر غذاش رو بگیره، با عصبانیت ول می‌کرد و می‌رفت. وقتی هم نوبت بهش می‌رسید، آشپزها غذای بهتر براش می ریختند، اما آقا محمود متوجه می‌شد و غذا رو می‌داد به رزمنده‌ی پشت سری... 🌷محمود کاوه، ١٨ سال بیشتر نداشت که فرمانده حفاظت از بیت‌ امام (ره) در جماران شد و حیرت بزرگان ارتش را در آن زمان به خود واداشت. به گونه ‌ای که به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند: یک نوجوان ١٨ ساله در جبهه کردستان پیدا شده که وقتی در اتاق جنگ شرح عملیات میدهد، آدم مات و مبهوت می‌ ماند و سرا پا گوش است. همان که در ١٩ سالگی وقتی فرمانده لشگر شهدای کردستان شد, برای زنده یا مرده سرش دو میلیون جایزه گذاشتند و تا سال ٦٥ موقع شهادتش قیمت سرش به رکورد دست نیافتنی هفت میلیون رسید!... 🔸سرلشکر شهید حسن آبشناسان(شیر صحرا) – فرمانده لشکر ‌٢٣ نوهد، درباره شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهداء میگوید👇 «اگر در دنیا یک چریک پاکباخته و دلباخته به اسلام و حضرت امام(ره) وجود داشته باشد، محمود کاوه است و هر رزمنده‌ای که بخواهد خوب پخته و آبدیده شود باید با تیپ ویژه شهدا پیش برود. او دارای فضایل روحی و اخلاقی ویژه‌ای بود و انجام کار خالصانه و بی‌ریا را سرلوحه زندگی خود قرار داده بود. عموماً کم سخن می‌گفت و بیشتر عمل می‌کرد و همواره سعی می‌کرد وحدت ارتش و سپاه حفظ شود و ارتشیان نیز او را از خود می‌دانستند. https://eitaa.com/piyroo
💫🌷خاطره ای زیبا از شهید حسین معز غلامی... 🌸 یه شب حسین به خوابم اومد. مُهری جهت مَمهور کردن نامه های مردم دستش بود.مهر دقیقا شبیه سنگ مزارش بود...⚰ 🌼 فقط کوچکتر و در اندازه مُهر بود. حتی رنگ متن های موجود در مهر شبیه رنگ موجود در سنگ مزارش بود. رنگ متنِ پاسدار شهید مدافع حرم در مهر مثل سنگ مزارش به رنگ قرمز بود. 🌸 دیدم بعضی ها نامه میدن و حسین همون جا پای نامه ها مهر می زنه. حسین گفت من پنجشنبه ها نامه خیلی ها رو مهر می زنم...🦋 🍃 همون پنجشنبه خانمی رو سر مزار حسین دیدم. که خیلی هم محجبه نبود.داشت گریه می کرد. 🍂 از من پرسید شما خانواده شهید رو نمی شناسید؟ گفتم من خواهرش هستم. من رو در آغوش گرفت و گفت، راستش من خیلی بدحجاب بودم. اصلا اهل دین و مذهب نبودم. یک روز که داشتم در شبکه های مجازی جستجو می کردم، تصادفا با شهید معز غلامی آشنا شدم. 🌼 خیلی منقلب شدم.در مورد شهید تحقیق کردم. بعدها شهید رو در خواب دیدم.این شهید در زندگی من تاثیر بسیاری گذاشت... 🦋 باعث شد روز به روز حجابم بهتر بشه. سالها بود که اصلا نماز نمیخوندم. ولی از وقتی که با شهید آشنا شدم نماز خون شدم.من هم خوابی رو که دیده بودم برای اون خانم تعریف کردم...🕊🌸 📚کتاب سرو قمحانه، ص 132 https://eitaa.com/piyroo
🔴شوق به شهادت شهید حسین همدانی از زبان حاج قاسم سلیمانی... ✍سرادر شهید سلیمانی در بخشی از خاطراتش شوق به شهادت شهید حسین همدانی را اینگونه بیان می‌کند: من رفتم خدمت آقا (رهبر معظم انقلاب) برای مجوز کاری که ایشان (شهید حسین همدانی) می‌خواست انجام بدهد، برای این رفته بودم مجوز بگیرم، چون آن وقت ما هنوز مجوز اینکه پاسدار داخل میدان ببریم نداشتیم. ما می‌خواستیم که پاسدار ببریم برای اینکه فوعه و کفریا را بتوانیم آزاد بکنیم؛ لذا آمدیم مجوز برای این کار را بگیریم. شهید همدانی هم چون فرمانده‌ی قرارگاه سیدالشهدا امام حسین (صلوت الله علیه) بود او هم در این کار متولی شد. او وقتی شنید که پاسدارها می‌آیند و پاسدارها باید بیایند و همه‌ی این حرف‌ها، اصلاً _چون خودش سال‌ها اینجا بود_ یک شوقی پیدا کرد. یعنی کلاً هوایی شد و گفت من اصلاً نمی‌مانم و به سمت آنجا آمد. آخرین لحظه‌ای که من شهید همدانی را دیدم، تقریباً چند ساعت قبل از شهادتش بود. یک حالت جوانی‌ای در او دیدم. من در آن لحظه‌ی آخر که شهید همدانی را دیدم، یک لحظه تکان خوردم. بعداً فهمیدم که او از شهادتش مطلع بوده است. اینکه می‌گویم در یک شکل جوانی او را دیدم، چون آن حالت خاص را در او ندیده بودم، آن سکوت خاص را، خیلی بشاش و خندان بود؛ خیلی. آنجا با خنده به من گفت «بیا باهم یک عکسی بگیریم، شاید این آخرین عکس من و تو باشد.» او خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلاً عکسی بگیرد؛ چه خودش، چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم. خواستم بگویم شما نروید، چون از همان جایی که او می‌خواست برود، من داشتم برمی‌گشتم؛ ولی یک حسی به من گفت، چیزی نیست خبری نیست، لذا چیزی به او نگفتم. وقتی که این حالت را در شهید همدانی دیدم، این شعر در ذهنم آمد: چون رهد از دست خود دستی زند چون جهد از نفس خود رقصی کند من این دست رقص را، این حالت پرواز را، این حالت اشتیاق را، این حالت عروج را در او دیدم. 📚منبع: خبرگزاری تسنیم https://eitaa.com/piyroo
مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود : محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی ...                               قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضاً عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور"محمد عبدی" بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد. 💭همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛ وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان؛ عمارعبدی ; است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد : 🌸تا در طلب گوهر کانی کانی 🌿تا در هوش لقمه نانی نانی 🌸این نکته ی رمز اگر بدانی دانی 🌿هرچیز که در جستن آنی،آنی https://eitaa.com/piyroo
پدر موشکی جمهوری اسلامی ایران همیشه به بچه‌ها می‌گفت :« من از جایی شروع کرده‌ام که فرق لوله و سلاح را نمی‌دانستم» ! در اواخر سال 1362 كه حضرت امام خميني (ره) با مقابله به مثل حملات موشكي عراق موافقت كردند، سردار تهراني مقدم مسوول حمله توپخانه اي به شهر بصره با توپ هاي 130ميليمتري شد كه حداكثر بُرد آنها بين 28 تا 30 كيلومتر بود. ولي يك سال بعد نخستين موشك ايراني به سمت عراق و شهر كركوك شليك شد. سردار زهدي كه از همرزمان اين پارساي بي ادعاي بود، از آن حمله مي گويد:وقتي كه بنا شد نخستين موشك را خود برادران سپاه به سمت بغداد شليك كنند، با هم به كرمانشاه رفتيم مقدمات كار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتيم. در آن زمان شهيد تهراني مقدم پيشنهاد كرد اول دعاي توسل بخوانيم و بعد از دعا به زبان فارسي با خدا صحبت كرد و گفت:خدايا ما نمي‌خواهيم مردم عراق را بكشيم. ما مي‌ خواهيم نظاميان را از بين ببريم كه هم ما و هم عراقي‌ ها را مي‌كشند. خدايا اين موشك را به باشگاه افسران هدايت كن. موشك شليك شد و همه پاي راديو نشستيم. پس از چند دقيقه راديو بي‌بي‌سي اعلام كرد يك موشك ايراني باشگاه افسران بغداد را منهدم كرده و تعداد زيادي از افراد حاضر در آن كشته شده‌اند. من پيشاني شهيد تهراني مقدم را بوسيدم و گفتم اين به هدف خوردن موشك نتيجه اخلاص و پاكي تو بود. https://eitaa.com/piyroo
🌹مزار خاکی شهید مرتضی عبداللهی... دوست دارم اگر شهید شوم، پیکری نداشته باشم. از ادب به دور است که در محضر سیدالشهدا ع با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم. و اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند. برایم سخت است که سنگ مزار داشته باشم و حضرت زهرا س بی نشان باشند. شهید مرتضی عبداللهی https://eitaa.com/piyroo
🔰 🔻مادر شهید:شب هاقبل‌از زمانی که اقاداوود به جبهه اعزام‌بشوند وقتی جایش را برایش می انداختم،مثل خانم های خانه دار جایش را مرتب جمع می کرد وسرش را روی شلوار بیرونی خود می انداخت. 📌وقتی علت رااز فرزندم پرسیدم ، اقاداوود گفت:مادر جان خوب نیست مااینجا راحت بخوابیم ورزمندگان اسلام آنجادرسختی باشند وجای مناسبی برای خواب نداشته باشند 💠ایشان‌شهید فهمیده‌ی شهرقزوین که ۱۳سال سن داشتن هستند. https://eitaa.com/piyroo
🌹مجید استعداد خاصی در فراگیری زبان داشت. وقتی سقز مدرسه می رفت همانجا زبان کردی را از دانش آموزان یاد گرفته بود و یک نوار کردی آورده بود و برای ما ترجمه می کرد. همین زبان کردی هم در شناسایی ها چقدر به درد مان خورد: در یکی از شناسایی ها با این که لباس کردی تنمان بود، کردها به ما مشکوک شدند. طرف ما که آمدند؛ مجید ماند با آنها صحبت کند. ما هم به راه خود ادامه دادیم. از دور می دیدیم که هر چه سؤال می پرسیدند با تسلط به زبان کردی و با اعتماد به نفس پاسخ شان را می داد. گویی یکی از خودشان است. بالاخره دست از سر ما برداشتند. با وجود خستگی روزانه، ضبط صوت می گذاشت کنار و مکالمه انگلیسی را یاد می گرفت. توصیه اش یادگیری زبان عربی بود: 🌹امیدوارم دوستان و رفقا؛ هم در درجه اول به عنوان یک فریضه مذهبی و در درجه دوم به عنوان یک وظیفه ملی و برای ابقای فرهنگ اسلامی فارسی، کوشش کنند که زبان عربی را به خوبی یاد بگیرند که بتوانند از متون عربی استفاده کنند. قرآن بخوانند؛ نهج البلاغه بخوانند؛ دعای ابوحمزه بخوانند و لذت ببرند. نماز بخوانند در نماز لذت ببرند و حضور قلب پیدا کنند. قنوت های خودشان را بفهمند چه می گویند. https://eitaa.com/piyroo
💠به عنوان نیروی بسیجی در جبهه‌های دفاع مقدس حضور فعالی داشتند که در این دوران بالغ بر 50 ماه را به دفاع از کشور و ارزش‌های نظام در آن مقطع زمانی پرداختند. 🔰خصوصيات اخلاقي شهيد از زبان همسر: 🎋تمام كساني كه با اكبر آشنايي داشتند مي‌گويند او مدل سال 57 مانده بود. 🏝ذره‌اي به دنيا دلبستگي نداشت مثل جوانان اول انقلاب بود. 🌴خيلي ساكت و كم حرف بود. 🌼خنده‌هايش حالت تبسم داشت. 🌺در عين حال خيلي احساساتي بود. 🌷مي‌گفت به من دل نبند من آدمي نيستم تا كهولت سن با هم باشيم. https://eitaa.com/piyroo
🔸یکی از مجاهدین عراقی می‌گفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما می‌لرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعه‌های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.   الان خانه‌ هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس می‌بینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.  https://eitaa.com/piyroo
🔰 توسل به امام زمان (عج) بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی می‌کردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه می‌کند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است. شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی. شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و...» مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود. https://eitaa.com/piyroo
راوی همرزم شهید: «ابوالقاسم اسکیان» می‌گوید: «استقامت، صبر و بردباری، و خستگی‌­ناپذیری از خصوصیات بارز اخلاقیاش بود. در گیلانغرب بودیم که نیرو‌های تازه‌نفس برای کمک به ما ملحق شدند، امّا جواد با همه خستگی‌اش استراحت نمی‌کرد و مُصر بود که همچنان در خط مقدم جبهه بماند.» جواد در ۸ آذر ۱۳۶۲ جامه پاسداری از میهن را زینت تن خود کرد. در بهمن ۱۳۶۳ با حضور در منطقه عملیاتی دهلران دچار جراحت شد. او برای مدتی، در واحد ارزیابی قرارگاه خاتم در لشکر ۲۵ کربلا مشغول خدمت بود؛ و سرانجام، جواد در بهمن ۱۳۶۵ طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه، در حالی که در کسوت فرماندهی گروهان میثم در گردان مسلم انجام وظیفه می‌کرد، به جمع یاران شهیدش پیوست. پیکر پاکش نیز ده سال بعد، با وداع همسرش «معصومه قلی‌زاده»، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. «قربان فلاح» به نقل از یکی از نیرو‌های جواد، از شهادت هم‌رزم آن روزهایش چنین می‌گوید: «صبح روز عملیات، علاوه بر سازماندهی نیروها، خودش هم به نبرد با دشمنان می‌پرداخت. او برای تقویت بچه‌ها، ذکر «یا فاطمه» و «یا حسین» را با صدای بلند ادا می‌کرد. در همان حال، خمپاره‌ای پایش را قطع کرد؛ ولی او همچنان با ذکر ائمه، دردش را تحمل می‌کرد. من یک پتو رویش انداختم تا سردش نشود. بعد با نزدیک شدن نیرو‌های عراقی، مجبور شدیم که به عقب برگردیم؛ اما شهید جواد در همان منطقه ماند.» https://eitaa.com/piyroo
همسر شهید پورهنگ که خواهر شهید اصغر پاشاپور است در گفت‌وگویی از شهید پاشاپور گفت: برادرم متولد سال ۱۳۵۸ بود که با سه فرزندش به سوریه رفت تا کنار دیگر مجاهدان با تروریست‌های تکفیری مبارزه کند. اصغر با اینکه از ابتدای جوانی با سن نسبتا کمی که داشت وارد سپاه شد و مسئولیت‌های حساسی بر عهده گرفت، اما هیچ‌گاه ندیدیم در مورد کارش حرف بزند. اتفاقی از روی عکس‌ها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است، اما اصلا از خودش نمی‌شنیدیم. رسم امانت داری را در کارش به شدت رعایت می‌کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که اهل خاطره گویی نبود. همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی‌داد. شاید چند سالی از یک اتفاق که می‌گذشت تازه از آن برایمان تعریف می‌کرد. امداد الهی جان مجاهدان را حفاظت کرد اصغر تعریف می‌کرد: «یکبار در سوریه منطقه‌ای دست داعشی‌ها بود. ما رفته بودیم برای عملیات شناسایی که متوجه شدیم تکفیری‌ها متوجه حضور ما شدند. آن منطقه کوهستانی بود و پناه بردیم به دل کوه و سنگر گرفتیم تا از حملات در امان باشیم. به اطراف ما و به فاصله چند متری مان تیر می‌زند، اما به ما نمی‌خورد جایمان را که تغییر می‌دادیم باز همینطور بود. یعنی دقیقا هر جا می‌ایستادیم تیر به اطرافمان می‌خورد. برای همین تصمیم گرفتیم چند ساعتی همانجا بمانیم تا آرام شود. پس از چند ساعت برگشتیم به مقرمان.» برادرم اعتقاد داشت آن روز شامل امداد غیبی و نصرت الهی شدند. اصغر معتقد بود شهادت باید روزی شود و اگر کسی موعد مرگش فرا نرسیده باشد هر چقدر هم در تیررس باشد هدف قرار نمی‌گیرد. لحظه آخر از حاج قاسم جدا شد آنطور که من شنیدم، البته نمی‌دانم چقدر درست است، قرار بوده برادرم آن شبی که سردار سلیمانی شهید می‌شود همراه ایشان به عراق بیاید، اما لحظات آخر از سردار جدا می‌شود و رفتنش به عراق کنسل می‌شود و در سوریه می‌ماند. قسمت بود درست یک ماه پس از شهادت فرمانده اش به شهادت برسد. واسطه ازدواج من و شهید پورهنگ برادرم بود ‌می‌گفتند مسئولیت برادرم در سوریه حساس بوده. هنگام شهادت همسرم حال مساعدی نداشتم. یک هفته پیش از شهادت او از سوریه به ایران آمدیم. شهید پورهنگ مسموم شده بود و یک هفته بعد در ایران شهید شد. اصغر آقا به دلیل مشغله فراوان نتوانست کارش را رها کند و برای تشییع به ایران بیاید. درکارش واقعا احساس مسئولیت و جدیت داشت. با اینکه شهید پورهنگ از دوستان نزدیکش هم بود و اصلا واسطه ازدواج ما خود برادرم بود. عکس العمل شهید پاشاپور بعد از شهادت سردار سلیمانی وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید اصغر برای مراسم تشییع کارش را رها نکرد به ایران بیاید. فقط همسرش تعریف می‌کرد خبر را که شنید چند ساعتی آمد خانه و با خودش خلوت کرد. خبر برایش خیلی سنگین بود. بعد با مادرم تماس می‌گیرد و با حزن بسیار با مادرم صحبت می‌کند. رفیق شفیقم به من قول‌هایی داده در این سه سالی که همسرم به شهادت رسیده بود بار‌ها می‌گفت خوابش را دیده. روز عرفه خیلی بی تابی کرده بود از اینکه از دوستان شهیدش جا مانده. دائم از شهادت و شهید شدن صحبت می‌کرد. هفته قبل که با هم صحبت کردیم و اتفاقا بار آخری هم بود که صدایش را می‌شنیدم، دقیقا گفت: رفیق شفیقم به من قول‌هایی داده. مادرم هم می‌گفت وقتی با من صحبت کرد صدایش بسیار شاد بود. آخرین دیدار آخرین باری که برادرم را دیدیم دو سال پیش عید فطر بود که به ایران آمده بود. مادرم به شدت وابسته به اصغر بود و همه این را می‌دانستند. برای همین وقتی ابراز دلتنگی می‌کردند برادرم می‌گفت من نمی‌توانم کارم را رها کنم، شما بیایید سوریه. وقتی هم که پدر و مادر آنجا می‌رفتند مادرم می‌گفت بعضی روز‌ها سه چهار ساعت می‌توانیم او را ببینیم. شوخِ مهربان خیلی حضور ذهن ندارم، ولی خصوصیاتی هست که بین شهدا مشترک است مثل مهربانی. اصغرآقا بسیار مهربان بودند و سعی می‌کردند مهربانی را با شوخ طبعی ابراز کنند. وقتی خاطراتشان را بیان می‌کردیم خنده روی لبمان می‌آمد از لحظات خوشی که ایجاد می‌کرد. چه عاقبتی بهتر از شهادت وقتی همسرم شهید شد با اینکه خودم روحیه قوی‌ای داشتم و راه شهادت را قبول دارم، اما برادرم با جدیت می‌گفت ناراحت نباشی‌ها چه عاقبتی بهتر از اینکه کسی با شهادت برود؟ حرف هایش برایم آرامش بخش بود. با اینکه اصغر با همسرم رفیق صمیمی بودند و هر گاه یکی را کار داشتیم و پیدا نمی‌کردیم با دیگری تماس می‌گرفتیم، چون می‌دانستیم کنار هم هستند. https://eitaa.com/piyroo
🍃 علی سیفی نوجوان که بود یک شب مهمان ما بود. صبح وقتی از خواب بیدار شد که نماز صبحش قضا شده بود! خیلی ناراحت بود.وسایلش را جمع کرد و رفت! تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود. 🥀خاطرات شهید علی سیفی 📚 بیامشهد 🌷یادش با ذکر https://eitaa.com/piyroo
شهید احمد مکیان از کریم بود، او در کردار و ، و ، خاص و عام بود و با رفتارش دل همگان را به‌دست می‌آورد. مقید بود، کسی از دستش ناراحت نشود. و ، و و و مردانگی‌اش در قاب چند جمله نمی‌گنجد. را بالاترین مقام خودش بعد از قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه می کرد اگر می خواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم. ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ پدر شهید نقل میکند: یک بار که از سوریه برگشته بود به احمد گفتم از آنجا چیزی بگو تا من هم استفاده کنم. گفت بابا یقین دارم تا خواست خدا نباشد من شهید نمی شوم. بعد تعریف کرد که آخر شب منطقه ای را گرفتیم و چون خیلی خسته بودیم در خانه ای خوابیدیم. بعد از اینکه بیدار شدیم فهمیدیم وسط تله هستیم و دورمان مواد منفجره است و نخهایی روی زمین گذاشته اند که اگر پایمان به آنها بخورد منفجر می شود. از کار خدا وقتی خوابیدیم مثل یک مرده خوابیدیم و هیچ حرکتی نکردیم. کوچکترین حرکتی باعث انفجار می شد. می گفت آنجا پیدا کردیم تا نخواهد ما نمی شویم.  شهید مکیان وصیت کرده بود، روی سنگ قبرش فقط بنویسند: «». https://eitaa.com/piyroo
🔰 🔻محسن همیشه فردی خندان و خوش‌رو بود و در هیچ شرایطی گل لبخند از لبانش چیده نمی‌شد، حتی در سخت‌ترین شرایط جبهه زمانیکه یکی از بچه‌ها زخمی شد و روی زمین افتاد محسن بالای سر او رفته بود و می‌خندید وقتی بچه‌ها از او پرسیدند چرا در این شرایط می‌خندد؟ پاسخ داد نمی‌دانم چرا می‌خندم؟این خنده از شادی است یا ناراحتی؟! محسن خودش تعریف می‌کرد که در زمان خدمت سربازی یک روز در مراسم صبحگاه مشترک که اتفاقاً در جلوی صف هم ایستاده بودم ناگهان خنده ام گرفت و نتوانستم خود را کنترل کنم.فرمانده پادگان که مشغول سخنرانی بود از این حرکت من تعجب کرد دستور داد مرا از صف بیرون بکشند و 24 ساعت بازداشت نگه دارند بعد هم به من تذکر دادند که این عمل را انجام ندهم اما من گفتم خنده در ذات من است به هر حال خنده‌ای گاه و بیگاه محسن به همه بچه‌ها روحیه می داد. 💬راوی:همرزم شهید 🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨ راهکار کسب فیض شهادت 🌷 شهید محمد هادی ذوالفقاری 🌾محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در فلافل فروشی جوادین کار می‌کرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می رفت، مراقب چشمش بود. 🍃برش اول: در آن اواخر اقامت در ایران که در حوزه علمیه حاج ابوالفتح خان درس می‌خواند، رفتم دیدنش. موقع برگشت قرار شد باهم برگردیم. در مسیر برگشت چند خانم بد حجاب را دید، با صدای بلند گفت که خواهرم حجابت را حفظ کن. در مسیر گفت: «دیگر از اینجا خسته شده ام. این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد. بعد از سفر کربلا دیگر دوست ندارم توی خیابان بروم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی از چیزها را از دست می دهد. چشم گناهکار لایق شهادت نمی شود.» ☘برش دوم: این اواخر وقتی می‌آمد ایران، در خیابان‌ها احساس راحتی نمی‌کرد و چفیه‌اش را روی صورتش می‌انداخت. می گفت: «از وضعیت حجاب خانم‌ها خیلی ناراحتم و در رفت و آمدها نمی‌توانم سرم را بالا بگیرم.» معتقد بود اگر به نامحرم نگاه کند، از لحاظ معنوی خیلی عقب می‌افتد و راه شهادت بسته می شود. 📚 پسرک فلافل فروش؛ خاطرات شهید محمد هادی ذوالفقاری؛ صفحات: ۱۹، ۵۴، ۶۰-۶۱، ۶۹، ۸۹، ۱۳ https://eitaa.com/piyroo
💌 خون تازه بعد از ۹ سال 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo