افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 90 🔰 اما راجع به خوندن نماز مستحبی باید بگم که بله ، میشه میشه اگه نماز قضا داشته ب
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و یکم و نود و دوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 92 🔰 #محمد_مهدی : ممنون حاج اقا، یه سوال دارم ، ما وقتی نماز مغرب و عشا رو میایم م
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و سوم و نودوچهارم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 94 🔰حاج آقا : مستحبات خوب هست، برای رشد معنوی خوب هست ، برای اینکه خودمون رو به خد
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و پنجم و نود و ششم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 96 💠 حاج آقا : این گناهان روح روزه رو از بین میبرن، یعنی چی؟ یعنی اثر روزه از بین
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و هفتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 97 ❇️ حاج آقا: برای این کار باید به توصیه آیت الله بهجت گوش داد ، به نظرم خیلی راهگ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و هشتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 98 🔰 اذان صبح شد ، ساسان و #محمد_مهدی بعد از مسواک زدن رفتن سمت نماز خوندن 👈 حاج
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_نود و نهم👇👇👇
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_نود
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟