#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
-خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
-😐😐😐😐😐
حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا
میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون
حاج رضا:بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا
من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈
پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود
اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خاستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊
از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت و ......
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
0⃣5⃣#قسمت_پنجاه
💢نه، باور نمى توان کرد....
اینهمه #زیور و #تزیین و #آذین براى چیست؟این صداى #ساز و #دهل و #دف از چه روست؟این #مطربان و #مغنیان درکوچه و خیابان چه مى کنند؟
این مردم به #شادخوارى کدام #فتح و #پیروزى اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟در این چند صباح،....
چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟
چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ،
🖤#کوفه و #مردمش را اینچین #دگرگون کرده است؟چرا #همه_چشمها #خیره به این کاروان #غریب است ؟
به دختران و زنان #بى_سرپناه ؟
این چشمهاى #دریده از این کاروان چه مى خواهند؟فریاد مى زنى :_✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به #حرم_پیامبر دوخته اید؟
از خیل #جمعیتى که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد:
_شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟
💢پس این #جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟!عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در #پیروزى_کدام_جنگ
و براى #اسارت کدام دشمن ،🐲پایکوبى مى کنند؟نگاهى به اوضاع #دگرگون شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى :
ما اسیران ، از خاندان محمدمصطفائیم!
🖤زن ، گاهى پیشتر مى آید و با #وحشت و #حیرت مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: ✨من زینبم! دختر پیامبر و على.و زن #صیحه مى کشد:
_خاك بر چشم من! و با شتاب به #خانه مى دود و هر چه #چادر و #معجز و #مقنعه و #سرپوش دارد، پیش مى آورد و در میان #گریه مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید.
💢تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند:_این #هدیه است. تو را به خدا بپذیرید.لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى.پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر #نیاز، تکه اى از آن بر مى دارد.#زجر_بن_قیس که #زن را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.... زن مى گریزد...
#ادامه_دارد....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 49 ✳️ گفتم باباجون این که شما میگین، هنوز 30 روز مونده به ماه محرم ، خوب ما یه رو
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 50 🔰شب موقع خواب به حرف های بعد مسجد بابا خیلی فکر کردم واقعا این حرف های بابا هادی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ویکم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 51 🔰 بابا به من گفت که شب ها قبل از خواب اگه حال و حوصله اش رو داری این اعمال مهم ر
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ودوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 52 🔰 گفتم باباجون چطور میشه به خدا نزدیک شد؟ بابا گفت دو تا کار باید انجام بدی تا
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وسوم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 53 💠 بابا گفت اولین کار انجام دادن واجبات هست، یعنی اون چیزهایی که خدا دستور داده
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وچهارم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 54 🔰 ایشون فرمودند انجام واجبات ، ترک گناهان ! بعد یه کلیپی از ایشون هست که گزارشگ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وپنجم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 55 🔰 پسرم چنین آدمی همیشه خوشبخت هست ، حتی اگه سنگین ترین دردها و حادثه های دنیایی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وششم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 56 🔰 گفتم باباجون الان دیگه وقتش هست به سوال من جواب بدین " خوارج " به چه گروهی میگ
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وهفتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 57 🌀 سرش رو گذاشت روی فرمان ماشین ، بعد چند ثانیه سرش رو بلند کرد و با آه و حسرت گف
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه وهشتم👇👇👇
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#رمان_محمد_مهدی 58 🔰 نفر اول شروع کرد به جواب دادن که ... اصلا نتونست حرف بزنه فکر کنم خجالت می کشی
📚رمان_بسیار_جالب👌👌👌
داستان_محمد_مهدی
#قسمت_پنجاه ونهم👇👇👇