eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
15.7هزار ویدیو
132 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
#شلمچــه یعنـی همیـن عکـس: در تصویر #پیکر_پاک_یک_شهید #رزمنده_ای درحال #وضو ساختن #رزمنده_ای بر روی #تانک درحال #مسلح کردن #سلاحش؛ #رزمنده_ای در حال #دولا راه رفتن #کربلای_پنج #دی_ماه_٦۵ #سلام_مابه_شهیدان_راه_خدا #سلام_بر_شهید_محمدعلی _آلپور #سلام_بر_شهید_محمد_تهرانی
حاج حسین یکتا: ای که در فضای سایبر و مجازی می جنگی، برای فشردن کلیدها و دکمه های کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر! و با نیت مطلب بنویس. بدون که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت... هستی شما در شبهای تاریک و اینترنت از میدان عبور می کنید. باشید به شهدا تمسک کنید بصیرتتون را بالا ببرید که نخورید رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید... با یکی بشید و در این راه گوش به فرمان انها باشید... بچه ها خط به خطی که تو می نویسین رو همه می بینن!!! در این فضای مجازی که سربازانش شما هستید باید تا دیوار و پیش رفت. امروز وقتی شما در این فضا قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر « ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای بانی قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید؛ چرا که « »
🔴 : ✍امروز وقتی شما در این فضا قرار می گیرید شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر « ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. ✍شما الان بالای دکل قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، میدان هستید.!
#خاطرات_شهدا💞 نمیدونستم هروقت میخواد بره مدرسه، #وضو میگیره ،چند بار دیدم که توی حیاط مشغول وضو گرفتنه بهش گفتم: مگه الان وقت #نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادرجون! مدرسه #عبادتگاهه، بهتره انسان هروقت میخواد بره مدرسه #وضوداشته باشه...❤️ #شهید_رضا_عامری🌺 #به_یاد_شهدا_صلوات 🍃🌹🍃🌹
حاج حسین یکتا: ای که در فضای سایبر و مجازی می جنگی، برای فشردن کلیدها و دکمه های کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر! و با نیت مطلب بنویس. بدون که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت... هستی شما در شبهای تاریک و اینترنت از میدان عبور می کنید. باشید به شهدا تمسک کنید بصیرتتون را بالا ببرید که نخورید رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید... با یکی بشید و در این راه گوش به فرمان انها باشید... بچه ها خط به خطی که تو می نویسین رو همه می بینن!!! در این فضای مجازی که سربازانش شما هستید باید تا دیوار و پیش رفت. امروز وقتی شما در این فضا قرار می گیرید شهدا شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر « ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای بانی قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، وسط میدان هستید؛ چرا که « »
آن قدر بزرگی که برای لمس نامت باید داشت 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
میگفت : همه دنیا شدند میخوان همه چی مون رو بگیرند ... همه چی رو ... 📍اینا هشت سال جنگ کردند دیدند نمیشه با این جنگید ... باورشون ... میدونی چیکار کردند⁉️ 📍اومدند شبکه های مجازی رو به راه کردند .. اومدن و رو دادن به ما ... گفتند همه چی اینطوری راحت تر میشه ... 📍امریکایی ها برای ،ثانیه ما برنامه ریختند که... رو ازمون بگیرند 📍۲۴ ساعته دارند کار میکند بخاطر همیناااا با این کارهایی که میکنیم ترویج داریم میدیم برنامه هاشون رو😔 ... میگیم از این کارامون کار فرهنگی هست اما نمیدونیم که داریم با همین دست که میگریم میدیم برنامه های اونارو،و این یعنی 😞 ... پس قبلش فکر کنید ... 👈و بعد عمل کنید .. مواظب دل تون باشید👌 https://eitaa.com/piyroo
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 میثم آن قدر خوب و مظلوم بود که حیف بود غیر از از دنیا برود. شهادت را داشت. از بچگی حرف‌گوش‌کن بود. خیلی کمک حالم بود. بچه فعالی بود. بزرگ‌تر که شد تا جلوتر از او وارد اتاق نمی‌شدم قدم برنمی‌داشت به من نمی‌گفت برایش فلان کار انجام بدهم. همیشه با بود. نمازش را اول وقت می‌خواند. یک جوری معلم اخلاق بود و با ایمانش برای همه بود مدافع حرم https://eitaa.com/piyroo
👈 رزمنده‌ای که در فضای سایبر و مجازی می‌جنگی! برای فشردن کلیدها و دکمه‌های کامپیوتر و موبایلت بگیر! و با نیت قربةً إلی الله مطلب بنویس. بدان که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت هستی. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
داشت با آبِ قمقه‌اش مي‌گرفت براي نماز صبح گفتم: «بي‌تجربه‌اي ، لازم مي‌شه... شايد يكي دو روز بي‌آب باشيم.» گفت: «لازمم نمي‌شه » عمليات كه تمام شد دیدم شده آخه مسافر بود...😔😭 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
یک سالی📆 از زندگی می گذشت که یکی از دوستانش👥 دعوت کرد، برویم خانه شان گفته بود ( یک ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان💍 ) همراه عباس و دختر روزه مان رفتیم از در که وارد شدیم، فهمیدیم😱 آن جا جای ما نیست. خانم ها و آقایان نشسته بودند و خوش و بش می کردند 😞از سر و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم 🚫. کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه افتادیم سمت خانه عباس ناراحت بود😔 . بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد هایش را بلند بر می داشت که زود تر برسد به خانه 🏡که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن مهمانی رفته⚠️ کمی که آرام شد، گرفت سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم می خواند و اشک 😭می ریخت...آن خیلی از دوستانش آنجا ماندند . برای شان مهم نبود❌ که شاید راضی نباشد...ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛💞 حتی در مبارزه با نفس اش... راوی: همسربزرگوارشهید 📎معاون عملیات نیروی هوایی ارتش 🕊 https://eitaa.com/piyroo
هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلا، آخرشب می گفت: "من می روم وضو بگیرم. در روایات تاکید شده کسی که با بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید." نا خودآگاه ماهم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔸 با قرآن و مفاهیم اون انس داشت و قرآن رو با صدای بسیار خوبی قرائت می‌كرد. 🔸 روزهای عاشورا با پای برهنه همراه برادران رزمنده خودش در لشكر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود كه شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخونه. 👈او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی،شجاعت كم‌نظیری داشت.👉 🔸 و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود. 🔸حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از سفارش می‌كرد و می‌گفت:👇 وسایل و امكاناتی رو كه مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌كنن و به جبهه می‌فرستن بیهوده هدر ندید، 🔸آنچه را که می‌گفت بود، به همین خاطر گفتارش به دل می‌نشست. 🔸نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشكر سركشی میکرد و حتی نحوه خوابیدن اونا رو كنترل می‌كرد. گاهی، اگه پتوی كسی كنار رفته بود با آرامش تمام اونو به روش می‌كشید. به وضع تداركات رزمنده ها به صورت جدی رسیدگی می‌كرد. 🔸شهید خرازی یه عارف بود. همیشه با بود. نمازش همراه با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترك نمی‌شد. اون معتقد بود: هرچه می‌كشین و هرچه كه به سرمان میاد از خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا داره. 🔸همیشه لباس بسیجی به تنش بود در مقابل بسیجی‌ها، خاكی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی‌پیرایگی از ویژگیهای دیگر این شهید والا مقام بود. https://eitaa.com/piyroo
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✍همیشه داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری می گیری؟ ♻️گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از بیدار نشم یا بر نگردم. 💢هرکسی هم با وضو از این دنیا بره را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم... 🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌷 🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطون‌تر بود یعنی بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم را روی لبمان می‌آورد. 🔰یک روز بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است دو نفر شما را با هم شکست⁉️ 🔰حسین گفت: می‌خواستم بکشم، آجر را به دیوار زدم، دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون نمی‌خوابید دبستان بود اما صبح عهدش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که هستم این کارها را نمی‌کردم. 🔰سال ۸۸ که از ماموریت برگشته بود به حسین آقا گفتم می‌خواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید باشد و با شرایط من کنار بیاید. راوی https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✍️ اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
: امروز وقتی شما در قرار می گیرید شما را نگاه می کنند، پس باید با باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای دکل قرار گرفته‌اید و بخواهید یا نه، میدان هستید. ... https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🔸در محضر شهید.... ✍کاظم یک ثانیه ⏱هم بدون نبود👌، حتی از خواب هم که بیدار میشد دوباره وضو میگرفت،😊 بعد میخوابید، دقت عمل در نماز و واجباتش تک بود،💪 ما فقط استفاده میکردیم، به ما می گفت اگر باشید دیدن امام عصر (ارواحنافداه) کار مشکلی نیست، باشید، با باشید، بخوانید. 🌹شهید_کاظم_عاملو 📚 سه ماه رویایی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨اگر بخواهیم در خیالات نداشته باشیم و مقبول باشد، باید در گرفتن دقّت کنیم. تمامی صفات رذیله را می‌توان با وضو شست و پاک کرد. https://eitaa.com/piyroo
🌷شهیدی که لباس پاسداری را هرگز بدون وضو نپوشید شرط شهید با همسرش، احترام و پاسداشت ویژه به لباس مقدس بود به نحوی که خود هرگز،  این لباس مقدس آغشته به خون مطهر شهدا  را درطول خدمت بدون نپوشید و همسر مکرمه اش نیز هیچگاه این لباس مقدس را به همراه لباس های دیگر و بدون وضو نشست. https://eitaa.com/piyroo