💖🕊💖🕊💖🕊💖
#قصه_دلبری
#پارت_ششم
همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷
می گفت:خوشم میادشما این کتابارونخوندین,بلکه خوردین.
فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد.
می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅)
من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند
👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم. مثل وهب)
می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت. مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود. گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم)
می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم. می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید
که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه من همین ریختی می چرخم.)
یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت. یک ریزحرف می زدو لابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد.
گاهی باخنده به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین. 》زیادسوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?) گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه دارید?درآن لحظه مضطرب بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر.
زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش رابگیرد.
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo