💖🕊💖🕊💖🕊💖
#قصه_دلبری
#پارت_پنجم
خانواده اش نشستند پیش مادروپدرم. خانواده هاباچشم وابروباهم اشاره
کردند که این دوتابرن توی اتاق حرفهاشون روبزنن!) با آدمی که تادیروزمثل کاردوپنیر بودیم. حالابایدباهم می نشستیم برای آینده مان حرف می زنیم. تاواردشد,نگاهی به سرتاپای اتاقم انداخت وگفت:(چقدرآینه! از بس خودتون رومی بینین این قدراعتمادبه نفستون رفته بالادیگه)از بس هول کرده بودم,فقط باناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی درحال ویبره می لرزید. خیلی خوشحال بود. به وسائل اتاقم نگاه می کرد. خوب بودعروسک پشمالو و عکس هایم راجمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب چهارسالگیم. اتاق راگز میکرد. انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستادوخندید. چه درذهنش می چرخیدنمی دانم! نشست روبه رویم. خندید وگفت:《دیدیدآخربه دلتون نشستم. 》زبانم بندآمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم وپنج تاروی حرفش می گذاشتم وتحویلش می دادم حالاانگارلال شده بودم. خودش جواب خودش را داد:(رفتم مشهد,یه دهه متوسل شدم. گفتم حالاکه بله نمی گید,امام رضا"علیه السلام"ازتوی دلم بیرونتون کنه🚫پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجاجاییه که می توان چیزی روکه خیرنیست,خیرکنن وبهتون بدن.نظرم عوض شد.دودهه ی دیگه دخیل بستم که برام خیربشید!)نفسم بنداومده بود,قلبم❤️ تندتندمی زد وسرم داغ شده بود.توی دلم حال عجیبی داشتم.حالافهمیدم الکی نبودکه یک دفعه نظرم عوض شد.انگاردست امام رضا《علیه السلام》بودودل من.
ازنوزده سالگی اش گفت که قصدازدواج💞 داشته ودنبال گزینه ی مناسب بوده
دقیقاًجمله اش این بود:(راستِ کارم نبودن,گیروگورداشتن!)👌گفتم:ازکجامعلوم من به درددلتون بخورم? خندید وگفت:(توی این سالا شمارو خوب شناختم.)یکی ازچیزهایی که خیلی نظرش راجلب کرده بود,کتاب هایی بودکه دیده وشنیده بود می خوانم.
ادامه دارد..
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo