🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_144
وجدان داشتم ولی خوب نمی تونستم جریان آشنایی با الهه رو برای بابا اینا تعریف کنم.
به بابا زل زده بودم و منتظر جواب بودم که جای بابا ماکان گفت:
_کجا هست؟
با حرص نگاش کردم. من نمی دونم توی این خونه همه باید درباره
کارای من نظر بدن.
من خیر سرم بزرگتر ندارم.پوفی کردم گفتم:
_یه فرهنگ سرا هست پشت آموزشگاه زبانم
اونجاست.
باز ماکان به بابا اجازه نداد چیزی بگه خودش فوری گفت:
_چند وقته می شناسیش؟
نگاه مستاصلی به بابا انداختم ودر حالی که سعی می کردم ماکان و نادیده بگیرم گفتم:
_از مهمونای اصلیش زده تا منو دعوت کنه. بابا می
تونم برم؟
ماکان باز خواست اظهار فضل کنه که بابا یه نگاه که یعنی ساکت باش بش انداخت و گفت:
_چه ساعتی هست؟
با خوشحالی گفتم:
_تو کارت دعوتشون زده هشت.
ماکان اعتراض کرد:
_اوه تا بیای خونه شده ده یازده.
باز به بابا نگاه کردم:
_بابا. خوب هر وقت تمام شد زنگ می زنم بیاین دنبالم. برم؟ برم بابایی؟
مامان داشت با خنده نگام می کرد. ماکان ولی با چنان جدیتی روی بابا تمرکز کرده بود که انگار می خواد به بابا القا کنه بگه نه.منم کوتاه
نیومدم.
_بابایی! برم دیگه.خواهش خواهش.
بابا سری تکون داد و خندید و گفت:
_برو بابا جون
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻