🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_147
کارت و به پسره نشون دادم. یه نگاه بهم انداخت و گفت:
-از مهمونای بچه ها هستین؟
-بله. الهه خانم .
-اها.
کجا می تونم پیداشون کننم؟؟؟
-احتمالا الان پشت صحنه هستن. شما تشریف ببرین جلو. ردیف های اول و دوم مال
مهمونای ویژه اس.
کارت و گرفتم و تشکر کردم و وارد سالن شدم.جمعیت زیادی اومده بود. فکر نمی کردم
کنسرت موسیقی سنتی هم اینقدر طرفدار داشته باشه.بیشترشون هم جوون بودن.
واقعا تعجب کرده بودم چون همه جوونایی که اطرافم بودن از این آهنگا گوش نمی دادن البته غیر از ارشیا.
حالا که این جمعیت و می دیدم برام عجیب
بود.
تا جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم خبری از الهه نبود.
ردیف دوم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم.مدام
چشمم دنبال الهه می چرخید. ولی خبری ازش نبود.سالن هر لحظه شلوغ تر میشد.
از بی کاری به بررسی سالن و آدما مشغول شدم. خیلی نگذشته بود که با صدای سامان از جا پریدم:
-ترنج خانم شما اینجائین؟ الهه کلی دنبالتون
گشت فکر کرد نمی آین
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻