﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_16
نمیتوانستم تڪان بخورم.
انگار سرش را بہ سمت من برگرداند.
ڪم ماندہ بود قلبم بایستاد!
سنگینے نگاهش را احساس میڪردم!
با شدت آب دهنم را قورت دادم.
مغزم بہ ڪار افتاد،فاصلہ ے او تا من دہ ثانیہ بود،فاصلہ من تا در حیاط سے ثانیہ!
باید سریع میدویدم!
سرم را تڪان دادم و هم زمان با سرم پاهایم را!
با تمام سرعت بہ سمت در ورودے دویدم،صداے قدم هاے تندش پشت سرم مے آمد!
جیغ ڪوتاهے ڪشیدم و ڪنار در ورودے رسیدم خواستم دستگیرہ را بگیرم ڪہ دستش روے شانہ ام نشست.
بلند فریاد زدم:ڪمڪ!
دستش را روے دهانم گذاشت!
محڪم بہ سمت دیوار هلم داد،تازہ نگاهم بہ او افتاد!
پسر جوانے حدود بیست و چهار پنج سالہ!
قدش تقریبا بلند بود،اندام متوسطے داشت.
شلوار و بلوز مشڪے رنگے پوشیدہ بود و آستین هاے بلوزش را تا آرنج بالا زدہ بود.
موهاے طلایے رنگش ڪمے آشفتہ بود.
تڪیہ ام را بہ دیوار دادہ بودم با وحشت نگاهش میڪردم،نمیتوانستم حرڪتے ڪنم.
نفسے ڪشید و سریع بہ سمتم آمد!
دستش را دوبارہ محڪم روے دهانم گذاشت،چشمان سبزش را بہ چشمانم دوخت!
چشمانش برق میزد!
با شدت آب دهانم را قورت دادم.
زانویش را خم ڪرد و محڪم روے زانویم گذاشت تا نتوانم تڪان بخورم.
میدانستم حتما رنگم پریدہ،از برخورد پا و دستش با بدنم حالم بد شد.
بدنم یخ ڪردہ بود.
هزار فڪر بہ ذهنم رسید،نڪند....
اگر یڪهو پدرم و مادرم پشیمان میشدند و بہ خانہ برمیگشتند چہ فڪرے میڪردند؟!
با چشمانے ترسیدہ بہ چشمانش زل زدم.
او برعڪس من آرام بود!
لبخند عجیبے روے لبانش نقش بست،دست آزادش را روے بینے و لبانش گذاشت،صورتش را نزدیڪ صورتم آورد و آرام گفت:هیس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_16
بیرون.
عصبی بودم.
هیچی نمی فهمیدم. توی چشمای بابا نگاه کردم و گفتم:
-دیگه چکار کردم؟
بابا لیوانی که تهش چند تا تیکه قرص مونده بود نشونم داد:
-اینا چیه؟
من که جواب از قبل آماده کرده بودم گفتم:
-قرص برای رشد کاکتوسام یکی از دوستام گفت برای گیاه خوبه
بابا ناباورانه نگام کرد. ماکان هم عصبی بود.
-پس چرا جواب ندادی!
لجم گرفته بود جلوی این همه ادم وایساده بودن منو بازخواست می کردن.در حالی که عصبی انگشتم و می جویدم بش
گفتم:ن
_دیدی؟ تو گوشم ایرپالگ بود.
بابا دست بلند کرد و طناب دار رو گرفت:
-این آشغال چیه؟
-جز دکور اتاقمه.
قیافه بابا جوری شده بود نمی فهمید الان چی بگه. منم مدام انگشتمو می جویدم که داد و قال را نندازم.
مینو صورتش را توی سینه مادرش پنهان کرد گریه او بیشتر داشت اعصابم را خورد می کرد.
نگاه عصبی ام را به مینو دوختم که چشمم به ارشیا افتاد. برای اولین بار مستقیم نگاهم کرد.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻