eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست بردم و یه کتاب دیگه برداشتم و شروع کردم به خوندن. صدای مامان باز پرید وسط کتاب خوندنم. دلم نمی خواست برم ولی مجبور شدم. آویزون رفتم پائین. میز و مهربان چینده بود و همه سر میز نشسته بودن. سلام کردم و نشستم. مهربان یه جور خاصی نگام می کرد. منم انگار دلشوره گرفته بودم چون همین که کتاب و شروع می کردم دیگه نمی تونستم روی کارای دیگه ام تمرکز کنم. باید کتابو تمام می کردم بعد.وقتی این جوری می شدم دیگه اشتها و این چیزام تعطیل بود. برای خودم یه کم غذا کشیدم و مشغول شدم. مامان از تند غذا خودن متنفر یود. برای همین مجبور بودم کشش بدم که اینم بیشتر اعصابمو خورد می کرد.بابا وسط غذا خوردنش گفت: _مامانت گفت دیشب با دوستت اومدی خونه. لقمه رو قورت دادم و گفتم: _بله. _مگه نگفتم به ماکان زنگ بزن. هاج و واج به بابا نگاه کردم. _زدم به خدا. ماکان برای خودش آب ریخت و گفت: _چرا دروغ میگی؟ قاشقمو ول کردم تو بشقابم و گفتم: _سه بار زنگ زدم یا اشغال می زد با می گفت در دسترس نیست. ماکان بی خیال آبشو خورد و گفت: _تو هم از خدا خواستی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻