eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعدم پریدم رو تخت. روحیه ام بکل عوض شده بود. با خوشحالی رفتم پائین نمی دونم چرا احساس کردم رنگ مامان پریده. داشت با تلفن حرف میزد. با دیدن من گفت: هپس میای دیگه. باشه خداحافظ و گوشی رو گذاشت. با بی خیالی گفتم: _مامان امشب زیادی کرم پودر زدیا. مامان هیچی نمی گفت.منم بی خیال رفتم تو آشپزخونه و برای خودم یه چایی ریختم و داشتم می رفتم بالا که مامان صدام کرد: _ ترنج؟ _بله؟ _مامان مطمئنی خوبی؟ _پوف مامان به خدا دیونه شدم بس که همه اینو پرسیدن. مامان ول کن نبود پا شد اومد طرف منو دستم و کشید و برد و نشوند کنار خودش. _اصلا بیا با هم درد و دل کنیم. چشمام گرد شده بود. مامان و این حرفا. _مامان حالا من باید بپرسم حالت خوبه؟ _من خوبم تو چی؟ واقعا گیج شده بودم. _مامان می ذاری برم. مامان عصبی گفت: _نخیر یعنی چی صبح تا شب چپیدی توی اون اتاق. نه باید همین جا بشینی. واقعا این حرفا از درک من دیگه خارج بود. چند دقیقه بعد سر و کله بابا نگران پیدا شد. من هاج و واج مونده بودم چه خبره 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻