🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_255
مرکبش را برداشت و بین انگشت شصت و سبابه دست چپش نگه داشت. قلم نی درشتش را برداشت و زد توی مرکب.روی شصتش اضافه مرکب را گرفت. نگاهش را دوخت به برگه
سفید و نوشت:
"عاشق شدم و محرم این کار ندارم فریاد که غم دارم و غم خوار ندارم..."
صدای کشش قلم نی روی کاغذ حالش را بهتر می کرد. کاغذ را کناری گذاشت و یکی دیگر برداشت. جوهر قرمز را باز کرد و رنگ سیاه قلم را با
دستمال گرفت و زد توی مرکب سرخ.
"دلم در عاشقی آواره شد آواره تر باداتنم از بی دلی بیچاره شد بی چاره تر بادا"
گلویش می سوخت اشعار به ذهنش هجوم آورده بودند. کاغذ دیگری برداشت.
"از یاد تو دل جدا نخواهد شدوز بند تو جان رها نخواهد شد هرگز نگسلم از تو پیوندتا جامه ی جان قبا نخواهد شد.
کاغذ ها کنار هم شانه به شانه روی میز را پر می کردند. میز پر شد. روی زمین اطراف میزش پر شد. انگار که چشه ای از شعر و خط از دستان ترنج جوشیده باشد. اشک کش آمده بود روی صورتش.
انگشت شصت دست راستش تیر میکشید و دست چپش پر شده بود از لکه های سرخ و سبز و سیاه. وقت نمایش بود.
باید می رفت از پشت پرده اشک نوشت:
" غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻