🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_381
ترنج خنده کنان در را بست و خودش را روی مبل روبه روی میز پدرش ولو کرد.
اومدم سری به بابام بزنم.
مسعود از پشت میزش بلند شد و کنار ترنج نشست.
- خوب چه اتفاقی افتاده که امروز بنده رو مفتخر کردین؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و تصمیم
گرفت بی حاشیه برود سر اصل مطلب این موضوع حاشیه پردازی نمی خواست.
-حقیقتش کارتون داشتم.
-چیزی شده؟
ترنج سر تکان داد و گفت:
-از مهربان خبر دارین؟
-آره مامانت یه چیزایی گفت درباره مشکل زانوش.
-خوب نمی خواین کاری بکنین؟
مسعود با تعجب گفت:
-من؟
ترنج مستقیم به پدرش نگاه کرد و گفت:
-خوب پس کی؟ بابا من الان پیش
مهربان بودم. اصلا نمی تونه راه بره. حتی به حالت نشسته و خوابیده هم درد داره.
وقتی این جمله را گفت صدایشکمی لرزید.مسعود متفکر به ترنج گوش میداد.
-خوب این بلا توی خونه ما به سرش اومده. دست تنها همه کارارو
خودش می کرد. یادتونه که. خوب حالا ولش می کنین به امون خدا.
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت:
-خوب الان تو
از من چی می خوای؟
-خوب معلومه. خرج عملش بالاست. کمکش کن.داماداشم که بنده خدا خودش تو یه مغازه
شاگرده. از کجا آورده اینقدر بده.
-بیمه چی؟
-پول پروتز و خودشون باید بدن که حدود سه تومنه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻