🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_390
ترنج راست نشست.
-مهتاب حرفی که نزدی؟
مهتاب بی خیال موبایل ترنج را برداشت و درحالی که با آن ور می
رفت گفت:
-اسمت و نگفتم که فقط گفتم یه منبع محرمانه.
ترنج پوفی کرد و تیکه داد:
- حالا ببین می تونی آبروی ما رو ببری.
-نه بابا بچه ها اینقدر روی این ماجرای خانم منصوری پا فشاری کردن که حرف من تاثیری نداشت.فردا که خانم
منصوری اومد همه می فهمن این شایعه چقدر مسخره اس.
-چرا؟
-چون خانم منصوری شنبه ها کلاس نداره ولی یکشنبه
صبح کلاس داره میاد.
- خوب شاید مهرابی هم بیاد.
ترنج شانه ای بالا انداخت و مهتاب گفت:
-بیادم فرق نمیکنه بالاخره یه شیرینی نمی دن؟.
-من چه می دونم.
-جون مهتاب تو خبر نداری؟
- مهتاب گیر دادیا نه خبر ندارم. مطمئنم ماه عسلی در
کار نیست.
همان موقع استاد وارد شد و مکالمه ها قطع شد. ترنج تا برسد خانه دل آشوبه گرفته بود.
آن شایعه که
مسخره بود. ولی آیا اتفاقی برای ارشیا افتاده بود که یک هفته کامل نمی آمد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻