🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_578
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
-معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
-فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
-باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
-شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
-حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی.
بعد از هم جدا شدند.
تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود.
دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد.
از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده.
ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
-ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
-برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
-کدوم دوستت؟
-مهتاب.
ارشیا با نگرانی پرسید:
-چشه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻