🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_587
دیگر برایش مهم نبود که ترنج درباره او و خانواده اش چه فکری می کنند.
اصلا مگر ثروتمند نبودن جرم و خفت بود.
آنها آبرو مند بودند. پدرش سالها توی اداره ثبت شهرشان یک کارمند جز بود و هیچ وقت هم از ان بالاتر
نرفت.
حالل هم که بازنشسته شده بود اوضاع بدتر شده بود. تا قبل از بیماری مادرش زندگی خیلی هم خوب بود.
مگر انها چه چیزی جز همین شادی های کوچکشان می خواستنند.
اول بیماری مادر و بعد هم مشکل سهیل به زندگی خوبشان گند زد. ترنج قبل از اینکه مهتاب ادامه بدهد گفت:
_همه چیزایی هست که ما آدما نمی فهمیم اگه می فهمیدم که ما هم می شدیم خدا.
مهتاب آهی کشید ودر حالی که سر تکان می داد ادامه داد:
_می دونی من نمی فهمم. من این و نمی فهمم که چرا خدا این کارو با ما می کنه ولی ترنج می دونی هیچ وقت به خودم
اجازه ندادم تو کارش شک کنم. همیشه دلم و به این خوش می کنم که حتما دلیل قانع کننده ای هست که من نمی
فهممش من هیچ وقت به خوبی اون شک نکردم.
ترنج به تفکر زیبای مهتاب لبخند زد.
چقدر خوب بود که مهتاب هنوز به خدا امید و ایمان داشت. دست دراز کرد وبازویش را گرفت:
_بسپرش به خدا. خودش به بهترین شکل درستش می کنه.
انگار همین جمله برای مهتاب کافی بود.
آره حتما حکمتی توی این کار بود که باید سه هفته صبر می کردند تا
پزشک مورد نظرشان از سفر برگردد.
توی این سه هفته حتما اتفاقات مهمی قرار بود بیافتد.
ترنج نگاهی به مهتاب که حالا آرام تر شده بود انداخت و گفت:
_ظهر بیا بریم خونه ما از اونجا با هم می ریم دانشگاه.
مهتاب سریع برگشت طرف ترنج:
_وای نه به خدا من دیگه روم نمی شه به اندازه کافی خجالت کشیدم.
ترنج اخم هایش را توی هم کرد و گفت:
_به خدا اگه نیای دیگه دوستی بی دوستی.
-ترنج اصرار نکن. من معذب میشم.
-غلط می کنی معذب میشی. بعدم نهار و می برمی اتاق من می خوریم تا تو هم راحت باشی. چی می گی دیگه بهونه نیار لطفا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻