🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_653
ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد.
ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد:
_ببخشید استاد مزاحم شدم؟
ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
-بفرمائید کارتون؟
ترنج بلند شدو گفت:
-استاد من با اجازه می رم.
حسابی هول کرده بود.
می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند.
لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و
جلوی میز ارشیا ایستاد.
ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش
این دانشجوی موی دماغ توجیه کند.
دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند:
-ت.... خانم اقبال.
ترنج در حالی که لبش را به شدت می جوید به سمت او برگشت:
-بله استاد؟
ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت:
-اینو یادتون رفت.
بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت:
-مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین.
و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند.
ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد.
کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند
گفت:
-ممنون استاد
و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻