🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_92
بزرگ بود که من نگرانش نبودم. چون بچه اس اینقدر مواظبشم. هنوز فرق بین پسر و دختر و نمی فهمه. نمی فهمه باید با جنس مخالف چه جوری رفتار کنه. ایناس که منو نگران
میکنه.
صدای مامان و که از در دور شده بود ضعیف شنیدم.
_ولی این راهش نیست
جواب بابا که فقط زمزمه اش به گوشم رسید.پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم.
یعنی بابا راست میگه؟
خوب حق داره وقتی من مثل بچه ها رفتار میکنم. اونم حق داره اینجوری فکر کنه.
غلطی زدم و به پرده اتاقم که توی نسیم تکون تکون می خورد نگاه کردم.باید ثابت کنم که می فهمم که بزرگ شدم.
از گرما داشتم کباب می شدم.شانسم ندارم این ترم دخترا افتاده بودن روزای فرد. من بدبخت پنجشنبه هم کلاس داشتم.
خدا رو شکر زبان دوست داشتم وگرنه اصلا آخر هفته حال میده آدم تعطیل باشه حتی اگه تابستون باشه.
کوله مو از شونه ام انداختم به اون یکی و کلید و از جیبم در آوردم.
دلم لک زه بود برای یه شربت خنک دست ساز.کتونی هامو در آوردم و خواستم برم تو آشپزخونه که دیدم از توی
پذیرائی صدای حرف زدن میاد.
داد زدم:
_مهربان!
دیدم ماکان مثل موشک از تو پذیرئی پرید بیرون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻