🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_98
لبم و جویدم و گفتم:
_خوب میزنم. مگه اون بار نزدم. تازه الان تابستونه و بیشتر وقت دارم.
رفتم سراغ اینترنت و شروع کردم به سرچ کردن طرحای مختف چند تاش واقعا قشنگ بودن.
با توضیحات کامل که چه جوری طرح و در بیاریم دیدم کار سختی نیست.
حالا به بابا بگم شاید قبول کرد نقاش بیاره.تا مهمونای ماکان برن وبتونم برم فضولی کنم ببینم جریان از چه
قراره مجبور شدم خودم و سرگرم کنم.
یه فیلم که استادمون تو آموزشگاه داده بود و گذاشتم تا ببینم.
کارتونی بود و کلی خندیدم.بعدم یه کتاب قصه برداشتم و دیکشنری موبایلمم باز کردم تا راحت تر بخونم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای حرف زدن از حیاط اومد.
هوا دیگه داشت تاریک میشد. بلند شدم و از بالکن نگاه کردم.
ارشیا آخرین نفر بود که با ماکان دست داد و رفت.
زود پرده رو ول کردم و دویدم پائین.ماکان کتشو انداته بود روی دستش و اومد تو.
هخسته نباشی.
ماکان نگام کرد. : _مرسی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻