Part10_خدای خوب ابراهیم.mp3
13.41M
📚کتاب صوتی
#خدای_خوب_ابراهیم🍃
✨"۱۷۸ خاطره درباره ویژگی های قرآنی شهید ابراهیم هادی"
🍃قسمت 0⃣1⃣ #آخر..
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✅ الگو برداری از شهداء
🔖 خاطره ای آموزنده از شهید #محمد_تاجبخش
🍃 شهید وقتی در بین ما بود جاذبه و دافعه قوی داشت و همچنین با رفتارش امر به معروف و نهی از منکر میکرد...
🌱 راننده تاکسی گفت: شهید محمد را سوار کردم و ضبط ماشین رو روشن کردم و یک خواننده زن شروع کرد به خواندن
و آن شهید در همان لحظه اول مخالفت خودش رو نشون داد
گفت من هم خواستم با او شوخی کنم صدا رو زیادتر کردم❗️
شهید گوشی تو گوشش گذاشت که صدای خواننده رو نشنوه، بعد من هم ضبط رو خاموش کردم✅
💫 و این خود نوعی دافعه بود ولی گفت در آخر که پیاده شد با مهربانی دلم رو به
دست آورد و من هم از او خوشم آمد😊
آری...باید شهیدانه زندگی کنی تا شهید شوی❤️
🎙 راوی: دوست شهید
🌹 #شهید_محمد_تاجبخش
🕊 شهادت ۱۶مرداد۹۶
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گفتم: دارم از استرس میمیرم😞 گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم: گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد💔 (آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت) گفتم: باشہ داداش بگو، گفت: تسبیح داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ، منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن: این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️، توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم، وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭، اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت: "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
#شهید_حسین_معزغلامـی 🌺
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷شهید سید علی اندرزگو🌷
💠 شهیدی که با ۲۴شناسنامه قصد ترور شاه را داشت ...
در ۱۲ سالگی در بازار تهران و در یک نجاری مشغول به کار شد. او روزها کار میکرد و شبها به تحصیل میپرداخت.
در ۲۳ سالگی ـ مبارزه مسلحانه علیه شاه را آغاز کرد.
در پی قیام ۱۵ خرداد ۱۳۲۴ بازداشت شد و پس از آزادی مبارزه مسلحانه را پی گرفت. وی در عملیات ترور حسنعلی منصور ـ عامل کاپیتولاسیون ـ در ش. مشارکت جست و پس از شناسایی، غیاباً به اعدام محکوم شد.
او مخفیانه به عراق سفر کرد و در ۱۳۴۵ به قم بازگشت، اما توسط ساواک شناسایی شد، به همین دلیل راهی تهران شد و در منطقه چیذر در یک خانه اجارهای اسکان یافت و حوزه علمیه چیذر را مرکز فعالیت خود قرار داد.
سپس به مشهد رفت و در مشهد به زابل و از آنجا همراه همسرش، به افغانستان رفت و پس از یک ماه با تغییر چهره به ایران بازگشت. اندرزگو علاوه بر تغییر چهره، از نامهای مستعار، گذرنامههای متعدد و ۲۴شناسنامه استفاده میکرد.
وی پس ازمدتی راهی مکه شد و از آنجا به نجف رفته و با امام خمینی ملاقات کرد. سیدعلی اندرزگو پس از نجف، دو ماه در سوریه و لبنان به سر برد و در لبنان دورههای فشرده آموزش نظامی را سپری کرد و با هدف ترور شاه به ایران بازگشت، اما قبل از آن که نقشه خود را عملی سازد به دام مأموران ساواک افتاد.
مأموران ابتدا او را از ناحیه پا زخمی کردند. در این فرصت، اندرزگو که نقش بر زمین شده بود، با خوردن کاغذهای حاوی شماره تلفن دوستان و نزدیکانش و آغشته کردن بقیه مدارک به خون خود و نابود کردن آنها، مانع از آن شد که نشانی کسی به دست ساواک بیفتد.
شهید اندرزگو در ماه رجب ۱۳۱۸ ش. متولد و در ماه مبارک رمضان ۱۳۵۷ش. با زبان روزه به شهادت رسید.
#شهید_سیدعلی_اندرزگو
اعلام خبر شهادت سید علی توسط امام (ره)👇👇🌷🌷
خانواده شهید اندرزگو برای ماهها از شهادت وی خبردار نشده بودند تا اینکه امام (ره) ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ وارد کشور میشود. سید مهدی اندرزگو، فرزند شهید اندرزگو، دراینباره میگوید: «شهید اندرزگو در شهریورماه ۱۳۵۷ و در ماه مبارک رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام (ره) به ایران که بهمنماه بود، از این حادثه خبر نداشتیم. روزی که امام (ره) وارد کشور میشدند، ما تلویزیون را نگاه میکردیم و منتظر بودیم که ایشان هم همراه امام (ره) باشند و با ایشان وارد کشور شوند. حضرت امام (ره) به کشور آمدند و در مدرسه رفاه مستقر شدند، فرمودند خانواده آقای اندرزگو را پیدا کنید، من دوست دارم آنها را ببینم. ما به دلیل مبارزات پدر و تحت تعقیب بودنش همواره در حال نقلمکان از شهری به شهر دیگر بودیم. به همین دلیل هیچکدام از اطرافیان امام (ره) نشانی ما را نداشتند، اما خود امام (ره) در آخرین دیدار پدر ما با ایشان، شنیده بودند که ما در مشهد ساکن هستیم. این شد که آیتالله طبسی و دیگر دوستان ما را پیدا کردند و خدمت امام (ره) بردند.
یاد دارم زمانی که در تهران و مدرسه رفاه خدمت امام (ره) رسیدیم، ایشان دو برادر کوچکتر من را یکی هفتماهه و دیگری دوساله روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قراردادند. ایشان پس از کمی مقدمهچینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. امام خمینی (ره) هم برای مادر ما از حضرت زینب (س) و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا کردند و من هنوز هم که هنوز است، تأثیرات دعای امام (ره) را در زندگی خودم میبینم.
💔💔💔
امام (ره) فرمودند: همان شبی که این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف کردند و من بهشدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو که تجربههای گرانبهایی در مبارزات داشت.»
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدسیداحمدبحیرایی
یکم فروردین سال 1343 در روستاي شعبان شهرستان نهاوند از توابع استان همدان و در خانواده ای مذهبی و ساده زیست به دنیا آمد. سال 1350 وارد دبستان شد و تحصیلات خود را آغاز کرد.
در سال های انقلاب کودکی بیش نبود اما در راه پیروزی انقلاب گام برداشت و با شرکت در راهپیمایی ها همراه با بزرگترها و سایر دانش آموزان نقش خود را ایفاء کرد.
پس از پیروزی انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی با اینکه دانش آموز سال آخر مقطع راهنمایی بود به عنوان بسیجی داوطلب در جبهه های نبرد حق علیه باطل حاضر شد و در برابر دشمن تا دندان مسلح به جهاد برخواست.نوزدهم آبانماه سال 1361 در منطقه عملیاتی سومار بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شدت مجروح شد و به شهادت رسید.پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
در قسمتی از #وصیتنامه_شهید آمده است: انالله و انا اليه راجعون. امام حسين فرمود : هل من ناصر ينصرني امام امت هم همين ندا را سر داد. برادر بزرگوارم وهاب الدين بحيرايي هر كس در دنيا زندگي مي كند عاقبت بايد چشم ببندد. الحمدالله شما داراي فضل و كرم و منطق و سواد كامل مي باشيد ميدانم.
سلام گرم برادر كوچكت احمد بحيرايي را از قصر شيرين بپذير و اميدوارم هميشه در پناه لطف خداي بزرگ زندگي شيريني با خانواده خود داشته باشيد. خواستم خدمت برسم بندر عباس اما گويا ملكي را ندا سر داد كه اي جوان مگر صداي هل من ناصر ينصرني خميني را نشنيدي؟ قلبم به تپش درآمد و دنيا برايم بي ارزش شده بود و يك ساعت نتوانستم تكان بخورم.
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
شهید گرانقدر : #عبدالله_آل_ابراهیم
نام پدر: زین العابدین
محل تولد: تهران بزرگ
تاریخ تولد: 19/02/1347
تاریخ شهادت: 31/04/1367
#شهیدعبدالله_آل_ابراهیم در سال 1347، در تهران بهدنیا آمد. وی تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی بیشتر ادامه نداد و پس از مدتی به سربازی رفت و در ژاندارمری مشغول به خدمت گردید. وی سرانجام در 31 تیرماه 1367، در ایلام بر اثر درگیری با ضد انقلابیون به درجة رفیع شهادت رسید.
#مناجاتنامه_شهيدعبدالله_آل_ابراهيم
اي خدا، اي نهايت آرزويم، اي زيباترين مطلوبم.
اي تنها پاسخگويم، اي محبوب دلم، دلم را بر جريان زلال توبه پذيرت زنده نگهدار . من اينک با بالهاي تواضع به بارگاه تو بازگشته ام و پیشاني خشوع خواري خويش را بر درگاه قدرتت نهاده ام . اگر از در رحمت خويش براني به کدامين در پناهنده شوم. و اگر از قله رافت فروافکني به کدامين دامنه بگريزم . خدايا! اگر گناه از بنده زشت است، عفو از سوي تو زيباست . خدايا ! تو پناهم ده، تو مرا درياب، تو در کنارم گير از گرداب وحشتناک غضب و سيل توفنده حشمت...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo