افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هجدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_نوزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور.
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیما سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم: این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم؟ راستی حمید آقا شما تولد چه ماهی هستین؟
گفت؛ به تولد من هم خیلی مونده من چهار اردیبهشت تولدمه.
تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولد مان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولد مان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال
🍃🌷🍃🌹🍃🌷🍃
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: من دیگه نمی تونم خیلی خسته شدم حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: محرم هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسی بود که تازه نامزد کرده اند در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبیند به خصوص که حمید را خیلی می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند یکی از آن ها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه.
حمید را زیر چشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت: این بچه ها برا آدم آبرو نمی زارن فردا کل قزوین با خبر میشه.
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مامانم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست می شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: الان دیر وقته آن شالله بعدا مزاحم میشم فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بده که گفتم: حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس یه هدیه دیگه بهت میدهم بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ را به من هدیه کرد.
حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ادکلن لاگوست بود بوی خوبی می داد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن میزد.
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روز عقدکنان من و حمید بود دقیقا مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانه ها هم اتاق های بالا بودند بعد از تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند..🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
[ #عاشقانہ_دو_مدافع♥️]
#قسمت_نوزدهم
_همہ خوشحال بودݧ
ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ
ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم
باورم نمیشد انقد ضعیف باشم
_بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد
ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ
ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم؟نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم
_ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم
ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست
دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد
مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده
_بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن
سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے
انگار خوابم تعبیر شده بود
همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست.
_ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود)
خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم
_رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت:
برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره
منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم
ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت
کاش همیشہ چادر سر کنے
چیزے نگفتم
_اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم....
مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم
(ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود)
_ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ
اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء
آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش
_منم بوسش کردم وگفتم چشم.
بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ
اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید
دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم
مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم
_اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم...
#ادامه_دارد
نویسنده: #خانوم_علے_آبادے
#ادامه_دارد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_نوزدهم
متین خبردار شده بود ... اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن ...
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه به تبعه عادی رسیدگی کنه ... و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم ...
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم ... باورم نمی شد ...
همه چیز مثل یه رویا بود ... اما حقیقت اینجا بود ... یه رويا فقط تا پایان خواب ادامه داشت ... جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی .... مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد .. افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و ... در ایران صحبت کنم ... هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من ... طوفان دیگه ای راه بندازن...
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن...
روز اول به زن مسلمان اومد سراغم ... لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود ... خودش رو معرفی کرد ... نشست و شروع کرد به صحبت کردن...
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد ... بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد...
ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم ... ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد ... چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن ... ما باید
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد ... و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم ... و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم. نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن ... برای همین خودم رو زدم به اون راه...
شما از کدوم کشور مسلمانی؟
چه فرقی می کنه ... مهم سرنوشت های یکسان ماست . سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه
ادامه دارد...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نوزدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
میخاستم برم پایگاه
اما آدرسش یادم نبود
دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم
تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه
حقیقتا ازش خجالت میکشیدم
بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه
هیچ ذکری بلد نبودم
زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن
وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود
با بالاترین درجه استرس سلام کردم
بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم
-ببخشید با آقای حسینی کارداشتم
سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند
زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم
گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود
آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم
باید میرفتیم مزار شهدا
من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار
یه آقای حدود ۵۱-۵۲از دور دیدم
یعنی خود آقای میرزایی بود
اصلا قیافشو یادم نبود
تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم
بقیه دوستات زودتر اومدن
- خودمو گول میزدم نمیخاستم وجود شهدا را باور کنم
آقای میرزایی: اما شهدا ......
#ادامه_دارد...
✍ نویسنده : بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم
💢 اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت 🌸به هم می رسد.#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و #یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
🖤عشق 💕او به حسین و #عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست. و #لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب💧 خواسته باشد.
💢 چه بسا که او را از #رفتن به دنبال آب منع کرده باشد... لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از #چشمهاى او بخواند. همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،... مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
🖤اگر سکینه بگوید آب، #هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط... شاید گفته باشد:
عمو!... یا نگفته باشد.چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ، عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ، پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
💢آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، #حول و حوش خیمه 🏕زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که #داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ⁉️ جانم را به آتش🔥 بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
🖤#رخصت_ازمن چه مى #طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف #حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم 💗غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.آمده اى که #معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق 💜را به برترین نقطه #ظهور برسانى ؟چه نیازى عباس من ؟!
💢نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است.... وقتى که مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه 😭کرد و گفت : _مرا مادر خطاب نکنید.❌ مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
🖤عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به #همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد، و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
💢 جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو...
#ادامه_دارد.....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷 ✫⇠ #قسمت_هفدهم 🔵
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_نوزدهم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۱۸ #قسمت_هجدهم🎬: جلوی در ساختمان رسیدند، یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داش
#دست_تقدیر ۱۹
#قسمت_نوزدهم 🎬:
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند.
مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد.
مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی