افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_دوازد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_سیزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
لباس هایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم پاهایم تاول زده است تلویزیون داشت سریال دونگی را نشان می داد که زنگ خانه را زدند حمید بود درست ساعت پنج.
آن قدر خسته بودم که کلا قرار امروز فراموشم شده بود حمید بالا نیامد همان جا داخل حیاط منتظر ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش بود همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبت مان دیده بودم یک شلوار طوسی یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود گاهی ساده بودن قشنگ است.
چون از صبح کلاس بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می کرد برای بیرون رفتن این پا و آن پا می کردم مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو زشته حمید منتظره بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست.
سریع حاضر شدم و از خانه بیرون ز دیم باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود. با ماشین آقا سعید آمده بود کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم این طوری راحت تر بودم،طفلک با این که حس کردم این پیشنهاد به بر جکش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_چهاردهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم من که خسته هوا هم که این طوری. حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت: هوا به این خوبی اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره. امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم.
چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده می گشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه می کردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوش خودش را می گیرد گفتم: چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین.
کمی تامل کرد و گفت: اره ولی نمیدونم الان باید بگم یا نه؟ گفتم: هر جور راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست بگین.
یک ربع گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید می خواست بگوید، روی ویترین مغازه تمرکز نداشتم و نمی تونستم انتخاب کنم گفتم: حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین،من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_چهار
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_پانزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
به شوخی گفت: آخه تامل من تموم نشده!
گفتم: ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم.
باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت: میشه مهریه رو کمتر بگیرید؟ من با چهارده تا موافق ترم.
تا گفت مهریه یاد حرف های دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم که قرار بود موقع خرید حلقه سرمهریه چانه های آخر را بزند گفتم: این همه تامل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم همه فامیل های سمت مادری من مهریه های بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم شما قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی باارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقه متوسط خریدیم گرمی صد و چهارده هزارتومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد، موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم، دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسم، این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم.
از بازار تا چهار راه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا نکردیم گفت: اینجا یه مغازه نذار آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه خندیدم و گفتم: خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی باز کنه؟
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_پانزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_شانزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید آب معدنی هم خرید.
من با لیوان کمی آب خوردم به حمید گفتم: از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم ولی شنیدم که یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن تا این را که گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد موقع آب خوردن، خجالت می کشید، گفت: میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم.
می خواستم اذیتش کنم از او چشم بر نداشتم خنده اش گرفته بود نمی توانست چیزی بخورد گفتم: من که رو خوب می شناسید کلا بچه شیطونی هستم بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم می آوردم گفتم: یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت می دادم طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش می ذاشت من هم از گریه آبجی کیف می کردم!..😊🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_شانزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_هفدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
خاطرات و شیطنت های بچگی را گفتم حمید با شوخی و خنده گفت: دختر دایی هنوز دیر نشده دیدی ندیدی، میشه من با شما ازدواج نکنم؟ گفتم: نه هنوز دیر نشده ،نه به باره نه به دار! برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین.
بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود گفت: عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیایی بیرون که ببینمت وقتی نمی اومدی حرصم می گرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه راست می گفت چون عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم.
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده گفتم: وقتی شنیدید من جواب رد دادم چی شد؟
حمید آهی کشید و گفت: دست روی دلم نذار ،من بی خبر از همه جا وقتی این حرف ها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرف ها برای چیه؟ مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من!رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم در آمده بود پیش خودم می گفتم من دختر داییمو دوست دارم هرچی می گذشت اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار می رفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر می کنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟...🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هفدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_هجدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم گفتم قبل از این که شما دوباره بیایید و باهم صحبت کنیم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی روز بیستم اومدین
حمید خندید و گفت: یه چیزی میگم لوس نشیا در حالی که از لحن حمید خنده ام گرفته بود گفتم: می شنوم بفرما گفت؛ واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیاییم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه (س) میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم.
تاملی کردم و گفتم: حمید آقا حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش رو دیدم رو برات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی پرسید مگه چه خوابی دیدی؟
گفتم: چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می کرد وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختند.
🌹🍃🌺🍃🌹
حمید گفت؛ خواب عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟
گفتم: این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا این که رفته بودیم مشهد لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب می بینه به هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سربریده همراه با یه ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارانش تعریف کرده بود همکارش گفته بود گوسفند سربریده نشونه قربونی توی راه خداست احتمالا تو ازدواج میکنی و همسرت شهید میشه.
اون ماهی هم نشونه بچه است البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه نهایتا آخر قصه زندگی این شهید دقیقا همین طوری شد قبل از به دنیا آمدن بچه همسرش شهید شد اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم.
این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: یعنی میشه ؟من که آرزو مه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا
ان روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت باید شیرینی می گرفتیم..🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هجدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_نوزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده شدیم به سمت بازارچه کابل البرز رفتیم دو جعبه شیرینی خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت:این شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور.
دوست داشتم تاریخ تولد حمید را بدانم برای اینکه مستقیما سوالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد رفتم نگاهی به کیک ها انداختم و گفتم: این کیک رو می بینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش میدیم؟ راستی حمید آقا شما تولد چه ماهی هستین؟
گفت؛ به تولد من هم خیلی مونده من چهار اردیبهشت تولدمه.
تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولد مان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولد مان هم به هم می آمد من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال
🍃🌷🍃🌹🍃🌷🍃
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه می رفت این پیاده رفتن ها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: من دیگه نمی تونم خیلی خسته شدم حمید هم شیرینی به دست با شیطنت گفت: محرم هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا ماشین خور نیست مجبوریم تا سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم.
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسی بود که تازه نامزد کرده اند در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را نبیند به خصوص که حمید را خیلی می شناختند.روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان می دادند و با هم پچ پچ می کردند یکی از آن ها با صدای بلند گفت: استاد خانومتونه؟ مبارکه.
حمید را زیر چشمی نگاه کردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش می کردند دستی برای آن ها تکان داد و بعد هم گفت: این بچه ها برا آدم آبرو نمی زارن فردا کل قزوین با خبر میشه.
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مامانم با اسپند به استقبالمان آمد حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست می شد حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: الان دیر وقته آن شالله بعدا مزاحم میشم فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بده که گفتم: حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت حالا که حلقه باید پیش من باشه پس یه هدیه دیگه بهت میدهم بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادو پیچ را به من هدیه کرد.
حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من می داد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود ادکلن لاگوست بود بوی خوبی می داد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن میزد.
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روز عقدکنان من و حمید بود دقیقا مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانه ها هم اتاق های بالا بودند بعد از تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسن آقا به خانه ما آوردند..🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_نوزده
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیستم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پررفت و آمد بود با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورن تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت: عروس خانم داداش با شما کار داره.
چادرنقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد کت و شلوار نپوشیده بود بار همان لباس های همیشگی تنش بود یک شلوار طوسی رنگ که پیراهنش را هم روی شلوارش انداخته بود.
سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین لبخند زد و گفت: قابل شما رو نداره هرچند شما خودت گلی بعد هم گفت: عاقد اومده تا چند دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم
با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاق ها دم کشیده بود نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمی خوانند که مهمان ها اذیت نشوند مادرم که به داخل اتاق آمد آرام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیب شده بود کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص می خوردم.
بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ تر های فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند بنا شد چهار تا قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند.
موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم من یک طرف حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل بین ما فاصله بود.
سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود یک تکه نان سنگک به نشانه برکت یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک طرف عسل جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود گاهی ساده بودن قشنگ است.
دست حمید قرآن حکیم بود یک قرآن با معنا و تفسیر خلاصه من هم که آن زمان پنج جز از قرآن را حفظ بودم هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جز از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند...🌹🏴
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیستم...🌷🕊
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_یکم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند عاقد تا برگه ها را دید گفت: این که برای ازدواج فامیلی شماست منظورم آزمایشیه که باید می رفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذراندین
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: مگه این همون نیست؟ من فکر می کردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد خجالت زده به حمید گفتم: می دونستم یه جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شود تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش های عقد دائم خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند احساس عجیبی داشتم صدای تپش قلبم را می شنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد حمید چشم هایش را بسته بود دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد طره ای از موهایش روی پیشانی ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوش تیپ ترین مرد روی زمین می آمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها بله.
بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد شبیه آدمی که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکس های من و حمید ثابت هستیم تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی که داخل عکس هستند یکجا خانواده حمید یکجا خانواده خودم یکجا خواهرهای حمید....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_بیست_و_دوم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کاملا پشیمان شدم آنجا فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود با اینکه پدرم دایی اش می شد ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید ما هستیم به زن دایی کمک می کنیم و کارها رو انجام میدهیم من که در حال جا به جا کردن وسایل سفره عقد بودم گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده مریم گفت آخه داداش فردا میخواد بره همدان ماموریت سه ماه نیست با تعجب گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الان خودمو برای نبودناش آماده کنم وسایل را که جا به جا کردن و همه مهمان ها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود این دو تا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند که انگار الان از کارخانه در آمده است خودش هم که ادعا داشت شوماخر است راننده فرمول یک جوری میرفت که اب از آب تکان نخورد
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم که کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمار تو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتما یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته خانم زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت و نماز مان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون امدم حیاط امامزاده را که تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت حمید جلوتر از من که راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه جا تاریک بود ولی اصلا نمی ترسیدم....🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_بیست_
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_دوم.. #قسمت_اخر_۲۳..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت: فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولی من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کرد و گفت من مطمئنم می رم گلزار شهدا امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم
تا این حرف را زد دلم هری ریخت حرف هایش حالت خاصی داشت این حرف ها برای من غریبه نبود از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم حداقل حالا خیلی زود بود اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم حتی حرفش یکجورهایی اذیتم می کرد دوست داشتم سال ها از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر برای تدفین آوردند خیلی تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه بود حمید گفت تو اینجا بمون من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو بگیرم حق همسایگی به گردن ما داره زود بر می کردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس می کنیم از مرگ دوریم سو سوی چراغ های شهر و امامزاده من را امیدوار به روزهای آینده برای ماست.
ساعت یازده شب بود که سوار ماشین شدیم هر دو گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم آن موقع اطراف امامزاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیروقت هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم این طوری بود که باز هم آن پیکان قدیمی ما برد شما باراجین.
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود بالای یک تپه رفتیم از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت:اینجا بنشین چادرت خاکی نشه
تا شروع کردیم به خوردن شام باران گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز میزد و دهانش را ها می کرد از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم داشتم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد حرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم این احساس برایم گنگ و نا آشنا و در عین حال لذت بخش بود بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود و حمید مرتب می گفت حرف بزن خانوم خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود.
حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشاند من از دانشگاه گفتم حمید هم از محل کارش تعریف کرد ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید چرا حرف نمیزنی من وقتی داشتم عسل می گذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمی زنی؟
تا این حرف را زد با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه
ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و رفت قرار بود اول صبح به ماموریت برود آن هم نه یک روز نه دو روز سه ماه من نرفته دل تنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت به همین سادگی گذشت گاهی ساده بودن قشنگ است....🌹
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هشتم
#فصل_دوم
🔵 مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟