eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_هفدهم.
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ، داستان عاشقانه و زندگی 🌷 ..🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است :می آید نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود میرود حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیای رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه رویاهای پر قرار و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش ور می چید. وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: فرزانه جان خوب فکر تو بکن ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم. از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم های میزنم در ماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوبی و منطقی میدهد آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت کار خوبی کردی صحبت کردی حمید پسر خیلی خوبیه من از همه نظر تاییدش میکنم...🌹🍃 ... 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_‌مرادی🌷 #فصل_دوم.. #قسمت_هفدهم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 عاشقانه و زندگی 🌷 .. ...🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم گفتم قبل از این که شما دوباره بیایید و باهم صحبت کنیم نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی روز بیستم اومدین حمید خندید و گفت: یه چیزی میگم لوس نشیا در حالی که از لحن حمید خنده ام گرفته بود گفتم: می شنوم بفرما گفت؛ واقعیتش من یه هفته قبل از این که برای بار دوم بیاییم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه (س) میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم. تاملی کردم و گفتم: حمید آقا حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش رو دیدم رو برات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی پرسید مگه چه خوابی دیدی؟ گفتم: چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا می کرد وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختند. 🌹🍃🌺🍃🌹 حمید گفت؛ خواب عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟ گفتم: این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا این که رفته بودیم مشهد لابی هتل یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب می بینه به هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سربریده همراه با یه ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارانش تعریف کرده بود همکارش گفته بود گوسفند سربریده نشونه قربونی توی راه خداست احتمالا تو ازدواج میکنی و همسرت شهید میشه. اون ماهی هم نشونه بچه است البته همسرت قبل از به دنیا آمدن بچه شهید میشه نهایتا آخر قصه زندگی این شهید دقیقا همین طوری شد قبل از به دنیا آمدن بچه همسرش شهید شد اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم. این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: یعنی میشه ؟من که آرزو مه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا ان روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم اولین باری بود که این همه بین ما صحبت رد و بدل می شد کانال آب که رسیدیم واقعا خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت باید شیرینی می گرفتیم..‌🌹🍃 ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ https://eitaa.com/piyroo
[ 🍃] _با همیـݧ افکار به خواب رفتم... چند روزم با همیـݧ افکار گذشت هر روز کانال هاے تلوزیونو اینورو اونور میکردم ک شاید یہ برنامہ اے مستندے چیزے درباره ے شهدا نشوݧ بده اما خبرے نبود _بعد از مدت ها رفتم سراغ گوشیم پیداش نمیکردم همہ جاے کشو کمدو گشتم نبود کہ نبود رفتم سراغ مامانم میخواستم ازش بپرسم کہ گوشیم کجاست اما نمیشد نمیتونستم بعد دوماه حرف بزنم مظلومانہ نگاش میکردم و نمیتونستم حرف بزنم آخرم پشیموݧ شدم و رفتم تو اتاقم _بعد از مدت ها یہ بغض کوچیکے تو گلوم بود دلم میخواست گریہ کنم اما انگار اشک چشام خشک شده بود _تنهاچیزے کہ ایـݧ روزها یکم آرومم میکرد فکر کردݧ ب اوݧ برنامہ اے کہ درباره ے شهداے گمنام بود. اوݧ شب بعد از مدت ها باخدا حرف زدم: "خدا جوݧ منم اسماء هنوز منو یادت هست؟یادم نمیاد آخریـݧ دفہ کے باهات حرف زدم بگذریم... حال و روزمو میبینے اسماء همیشہ شادو خندوݧ افسردگے گرفتہ و نمیتونہ حرف بزنہ اسمائے کہ شاگرد اول کلاس بود و همہ بهش میگفتـݧ خانم مهندس الاݧ افتاده گوشہ ے اتاقش حتے اشک هم نمیتونہ بریزه نمیدونم تقصیر کیه؟مخالفت ماماݧ یا بے معرفتے رامیـݧ یاشاید حماقت خودم یا حتی شاید قسمت نمیدونم..." _خدایا نقاشیام همہ سیاه و تاریکـݧ نمیدونم قراره آینده چہ اتفاقے براے خودم و زندگیم بیوفتہ کمکم کـݧ نزار از اینے کہ هستم بدتر بشم همونطور خوابم برد...اون شب یہ خوابے دیدم کہ راه زندگیمو عوض کرد خواب دیدم یہ مرد جوون کہ چهرش مشخص نیست اومد سمت مـݧ و ازم پرسید اسم شما اسماء خانمہ؟ _بلہ اسمم اسماست بعد در حالے کہ ی چادر مشکے دستش بود اومد سمت مـݧ و گفت بیا ایـݧ یہ هدیست از طرف مـݧ بہ تو چادر و از دستش گرفتم و گفتم ایـݧ چیہ ارثیہ ے حضرت زهرا شما کے هستید چرا چهرتوݧ مشخص نیست مـݧ یکے از اوݧ شهداے گمنامم ک چند روزپیش تشیعش کردݧ _خب مـݧ چرا باید ایـݧ چادرو سر کنم؟ مگہ دیشب از خدا کمک نخواستے چرا اما... اما نداره خیلے وقت پیشا باید ازش کمک میخواستے خیلے وقت بود منتظرت بود ایـݧ چادر کمکت میکنہ کمکت میکنہ کہ گذشتتو فراموش کنے و حالت خوب بشہ مـݧ و بقیہ ے شهدا بخاطر حفظ حرمت ایـݧ چادر جونموݧ و دادیم اوݧ پیش تو امانتہ مواظبش باش ... باصداے اذاݧ صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبے داشتم بلند شدم وضو گرفتم کہ ونماز بخونم آخریـݧ بارے کہ نماز خوندم سہ سال پیش بود _نمازمو کہ خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا ایـݧ حس و تجربہ نکردم سر سجاده ے نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتـݧ شدم _بہ خوابے کہ دیدم فکر میکردم ماماݧ بزرگ همیشہ میگفت خوابے کہ قبل اذاݧ صبح ببینے تعبیر میشہ اشک تو چشام جم شد یکدفہ بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریہ کردم بلند بلند گریہ میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعـݧ بودم بخاطر رامیـݧ نیست ماماݧ و بابا اردلاݧ سریع اومدݧ تو اتاق کہ ببیننـݧ چہ اتفاقے افتاده وقتے منو رو سجاده نماز درحالے کہ هق هق گریہ میکردم دیدݧ خیلے خوشحال شدݧ ماماݧ اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد اردلاݧ و بابا هم اشک تو چشماشوݧ جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... نویسنده: https://eitaa.com/piyroo
✍️ در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
متین تو واقعا متوجه نمیشی با این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ ... دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ... با صراحت تمام بهش گفتم... | اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن ... واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن. کسی که به خاکش خیانت می کنه ... قدمی برای مردمش برنمی داره ... مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ ... من با تمام وجود نگران بودم ... ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم ... اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت ... حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت ... دهنم پر از خون شده بود ... این مشت، نتیجه حرف حق من بود ... پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال ... به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها ... پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند . باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم وقتی المان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند ... یکی از بزرگ ترین فجایع بشر ... در کشور من رقم خورد ... فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد ... و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن ... مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها ..... این روزها ... آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه .. و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم... باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم... برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم ... وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت ... تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم ... من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم... دست د ست و شرایط خیلی پیچیده شده بود ... مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و به دست به دست هم داده بود ... هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم ... که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم ... هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم ... هیچ چاره ای... ادامه دارد... https://eitaa.com/piyroo
📚 ⛅️ 8⃣1⃣ 💢 زندگى بدون ابوالفضل ، میان است و آسمان🌫 و زمین ،... بى قمر بنى هاشم ، و است. نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود.... این تنها است که باید از او مخفى شود.... اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟! دل 💗او است.... و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند. 🖤مگر همین دیشب🌙 نبود که تو براى سرکشى به خیمه 🏕هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و در کار محافظت از خیمه ها دیدى؟!مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که چه علمدار خوبى دارد برادرم !از میان هاى او با خودش شنیدى که :چه مولاى خوبى دارم من. 💢 مگر نه وقتى تو از دلت 💞گذشت که چه برادر خوبى دارد برادرم ! که :من نه برادر، که خدمتگزار حسینم وزندگى ام در بندگى معنا مى شود.آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند...پرواز 🦋هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.چگونه مى توان به این را از عباس مخفى کرد؟! همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است. 🖤انگار پیش از آنکه و حسین ، تشنگى را احساس کند، عباس ، از آن خبر مى داده است.. اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟! بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح🌤 مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است. ... او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند. 💢 او کسى است که به احتمال پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد. اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى بوده است. این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، 🌷میان دو ایثار. هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او بگیرد و براى ، دل به دریاى دشمن بزند. 🖤اما به آنجا که رسیده است و امام را در مقابل این دیده است ، نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است. بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند،... بار دیگر وقتى... 💢 هر بار از خیمه ⛺️به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است... و به آنجا که رسیده است ، خویش را به یاد آورده است... و به خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ پا به این جهان گذاشته است... 🖤و براى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است... و امروز چگونه مى تواند را بى حسین سپرى کند، به قصد آوردن آب💧 ، براى بچه هاى حسین. اما در این سعى آخر.. ..... - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷 ✫⇠ کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۱۷ #قسمت_هفدهم🎬: نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکن
۱۸ 🎬: جلوی در ساختمان رسیدند، یکی از مردانی که لباس نیروهای بعثی را به تن داشت، عباس را به جلو هل داد و عباس همانطور که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند به داخل ساختمان پرتاب شد، صدای ننه مرضیه که روی حیاط داد و قال می کرد به گوش میرسید. پشت سر عباس، مرد بعثی با پوتین های پر از خاک و گل وارد خانه شد و در پی اش راننده ابو معروف وارد شد، ان دو مرد بی توجه به اتاقی که درش از داخل راهرو باز میشد به سمت هال رفتند و اندکی بعد صدای بهم ریختن ظرفها از آشپزخانه می آمد، گویی فکر می کردند افرادی که به دنبالشان هستند، می توانند داخل قابلمه یا کمد ظرفها، پنهان شوند، آنها خود را به پستویی که درست پشت آشپزخانه بود رساندند و آنجا هم زیر و رو کردند اما دست از پا درازتر دوباره به هال برگشتند، در این فاصله ننه مرضیه خودش را به هال رسانده بود و همانطور که دندان بهم می سایید و زیر لب بد و بیراه به آن دو مرد میگفت که با کفش وارد خانه اش شدند، با نگاهش دنبال میهمانانش بود و حدس میزد داخل میهمانخانه مرتضی علی پنهان شده باشند. مرد بعثی که تیرش به سنگ خورده بود، جلوی ننه مرضیه ایستاد و همانطور که با اسلحهٔ کمری اش روی سینهٔ پیرزن می کوبید گفت: ببینم تو و پسرت قصد سفر داشتین؟! ننه مرضیه نگاهی به عباس که با صورت غرق خون به او چشم دوخته بود کرد و گفت: آری قصد سفر داشتیم، آیا این کشور آنقدر بی در و پیکر شده و رئیستان آنقدر بخیل است که نمی تواند ببیند پیرزنی با پسرش به مسافرت میروند؟! مرد که جواب ننه مرضیه انگار او را آرام کرده بود گفت: به کجا می خواستید بروید و چرا؟! ننه مرضیه با صدایی بغض دار گفت: قصد زیارت امام رضای غریب را داشتیم، سالهاست که نذر کرده ام به پابوس امام هشتم بروم، اما فرصتش فراهم نشد، الان احساس می کردم پایان عمرم هست پس به پسرم عباس اصرار کردم هر طور شده شرایط رفتن را فراهم کند تا نذرم ادا شود و من آرزو به دل از دنیا نروم و بعد سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی ادامه داد: به او گفتم اگر مرا به خراسان نبرد، نفرینش می کنم، عاقش میکنم و بعد سرش را بالا آورد و خیره در چشمان سرباز بعثی شد و گفت: نکنه رفتن به زیارت هم جرم شده؟! مرد بعثی نگاهی به راننده ابو معروف کرد، با قدم های شمرده به او نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت و بی آنکه حرف دیگری بزنند به سمت در هال راه افتادند. مرد بعثی در آستانه در ایستاده بود که یکباره چشم راننده به در اتاق افتاد و همانطور که به در اشاره می کرد گفت: اینجا، اینجا را نگشتید قربان! بعثی سرش را برگرداند. ننه مرضیه هراسان خودش را به آنان رساند و گفت: اگر مسلمان نیستید اما انسان که هستید، از جان و خانه من چه می خواهید، پسرم را زیر لگدهایتان از کار انداخته اید و نصف شب به خانه ام هجوم آورده اید آخر به چه جرمی؟! مرد بعثی بدون توجه به حرفهای ننه مرضیه به سمت در اتاق آمد، در را باز کرد و سرکی داخل کشید و به ننه مرضیه اشاره کرد تا برق اتاق را روشن کند. ننه مرضیه همانطور که داخل اتاق میشد فریاد میزد و از خدا کمک می گرفت تا ظلم این ظالمان را به خودشان برگرداند. برق روشن شد، بعثی نگاهی سرسری به داخل اتاق انداخت، چیزی توجهش را جلب نکرد، پایش را بالا گرفت که داخل اتاق شود که ننه مرضیه او را به عقب هل داد و گفت: بخدا قسم اگر با کفش داخل این اتاق شوی قلم پایت را خرد میکنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود و صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد: من اینجا نماز می خوانم، عبادت می کنم، نمی خواهم به قدم های شما نجس شود، از خدا شرم کنید و آرام تر، به طوریکه واقعی جلوه کند گفت: اگر می خواهی داخل اتاق شوی، حرفی نیست، کفش هایت را در آور و داخل شو، این اتاق حرمت دارد. لحن آرام ننه مرضیه انگار آرامش را در فضا پخش کرد و لحظه ای نگذشت که صدای داد و هوار از روی حیاط به گوش رسید. راننده ابو معروف خودش را به حیاط رساند و در حالیکه زبانش به لکنت افتاده بود با انگشت جایی را نشان میداد و رو به مرد دیگر گفت:ق...ق...قربان، اینجا را ببینید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی