افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #قسمت_نهم...🌷🕊 🕊🌷ب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_یازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با امدن ننه ورق برگشت ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم گفت:تو نمی خوای به حرف من و پدر و مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه. دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنم سنگای خودشون رو وا بکنن حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود همه از او حساب می بردیم کاری بود که شده بود قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت: آخه چرا این طوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم عمه هم گفت: خدا وکیلی موندم توی کار شما حالا که ما عروس رو راضی کردیم داماد ناز میکنه
در ذهنم صحنه های خواستگاری گل های آنچنانی و قرارهای رسمی مرور می شد ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت گاهی ساده بودن قشنگ است.
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم این او و برادر دو قلویش را پیشنهاد داده بود همان پسر عمه ای که با سعید آقا لباس یکسان می پوشیدند بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز موهایش را هم از ته میزد یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم دعوا که می شد طرف من را می گرفت مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه محل می رفت این ها چیزی بود که از حمید می دانستم....🌹
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
🌹#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_یازدهم
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_دوازدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم حمید هم در کنار در به دیوار تکیه داد هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم و گفتم: ما حرف خاصی نداریم دو تا نا محرم که داخل اتاق در رو نمی بندن.
سر تا پای حمید را ورانداز کردم شلوار طوسی، پیراهن معمولی آن هم طوسی زنگ که روی شلوار انداخته بود بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود برای همین محاسنش بلند بود چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن نجابت می بارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بود از این دست به آن دست با نمکدان بازی می کرد من هم سرم پایین بود چشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود خون به مغزم نمی رسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید معیار شما برای ازدواج چیه؟
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم ولی آن لحظه واقعا جا خوردم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد گفتم دوست دارم همسرم مفید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_دوازده
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_سیزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفت این که خیلی خوبه من هم دوست دارم رعایت کنیم بعد پرسید: شما با شغل من مشکل نداری؟من نظامیم ممکنه بعضی روزا ماموریت داشته باشم شب ها افسر نگهبان بایستم بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید. جواب دادم: با شغل شما هیچ مشکلی ندارم خودم بچه پاسدارم میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.
بعد گفت: حتما از حقوقم خبر دارین؟ دوست ندارم بعدا سر این چیزا به مشکل بخوریم از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد گفتم برای من این چیزا مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.
همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم که دیوار کاه گلی داشته باشه دیوارها رو ملافه بزنیم ولی زندگی خوب و معنوی داشته باشیم حمید خندید و گفت: با این حال حقومو بهتون میگم تا شما باز فکراتون بکنید ماهی ۶۵۰هزار تومن چیزیه که دست ما رو می گیره.
زیاد برایم مهم نبود فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود پرسیدم اون وقت چقدر پس انداز دارید؟.گفت:چیز زیادی نیست حدود شیش میلیون تومان پرسیدم با شیش میلیون تومان میخوای زن بگیری؟
در حالی که می خندید سرش را پایین انداخت و گفت:با توکل به خدا همه چی جور میشه....🌹
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_سیزده
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_چهاردهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷🕊
بعد ادامه داد بعضی شب ها هیت میرم امکان داره دیر بیام گفتم: اشکال نداره هیت رو میتونین برین ولی شب هر جا هستین برگردین خونه حتی شده نصفه شب
قبل از شروع صحبت مان اصلا فکر نمی کردم موضوع این همه جدی پیش برود هر چیزی که حمید می گفت مورد تایید من بود و هرچیزی که من می گفتم حمید تایید می کرد پیش خودم گفتم: این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم.
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدن ایراد بگیرم ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم ته دلم گفتم خب فرزانه تو که همین مدلی دوست داری نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود خواستم ایراد بگیرم ولی بازم دلم راضی نشد چون خودم را خوب می شناختم این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود من آدم عصبی هستم بد اخلاقم صبرم کمه امکان داره شما اذیت بشی حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت: هر چقدر هم عصبانی بشی من آد ومن خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_چهارده
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_پانزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#گفتم:اگر یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم،حوصله نداشته باشم غذا درست نکرده باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟ گفت اشکال نداره زن مثل گل می مونه حساسه شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا می کنم خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود از اول تمام عزم خودش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد
حال خودم هم عجیب بود حس می کردم مسحور او شده ام با متانت خاصی حرف می زد وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه می کرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد گویی قسمتم این بود که عاشق چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یک جفت چشم می شود همه زندگی چشم هایی که تا می خندید همه چیز سرجایش بود از همان روز عاشق این چشم ها شدم آسمان چشم هایش را دوست داشتم گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی....🌹🍃
#یازهرا...
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_پانزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_شانزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید
برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد برم سرکار ؟حمید گفت:مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت هایش گفتم: مطمن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما را میدم راجع به کار هم من خودم محیط مر دونه رو نمی پسندم اگه محیط مناسبی بود میرم ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسرم یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نروم...🌹🍃
#یازهرا...
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_شانزد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_شانزدهم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نیم ساعتی از صحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد بیشتر او صحبت می کرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب میدادم انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد پرسید شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید
برایم درس خواندن و کار مهم بود گفتم من تازه دانشگاه قبول شدم اگر قرار بر وصلت شد شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد برم سرکار ؟حمید گفت:مخالف درس خوندن شما نیستم ولی واقعیتش رو بخوای به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاه ها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین سرکار رفتن هم به انتخاب خودتون ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه. با شنیدن صحبت هایش گفتم: مطمن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما را میدم راجع به کار هم من خودم محیط مر دونه رو نمی پسندم اگه محیط مناسبی بود میرم ولی اگر بعدا بچه دار بشم و ثانیه ای حس کنم همسرم یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن قول میدم دیگه نروم...🌹🍃
#یازهرا...
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_شانزده
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_هفدهم..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
اکثر سوال هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم از بس در این مدت ننه از حمید گفته بود جواب همه آنها را می دانستم وسط حرف ها پرسیدم؟ شما کار فنی بلدین؟ حمید متعجب از سوال من گفت:در حد بستن لامپ بلدم گفتم:در جدی که واشر شیر آب رو عوض کنین چطور؟ گفت: آره خیالتان راحت دست به آچارم بد نیست کار رو راه میندازم.
مسله ای من را درگیر کرده بود مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم دلم را به دریا زدم و پرسیدم: ببخشید این سوال را می پرسم چهره من مورد پسند شما هست یا نه؟ پیش خودم فکر می کردم نکند حمید به خاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده به خواستگاری من آمده است جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد نمی دونم چی باعث شده همچنین سوالی بپرسین اگر مورد پسند نبودیم که نمی آمدم اینجا اونقدر پیگیری نمی کردم.
از ساعت پنج تا شش و نیم صحبت کردیم هنوز نمکدان بین دست های حمید می چرخید صحبت ها تمام شده بود حمید وقتی می خواست از اتاق بیرون برود به من تعارف کرد گفتم نه شما بفرمائید حمید گفت حتما می خواین فکر کنید پس اجازه بدین آخرین حدیث رو هم بگم یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته .
بین صحبت هایمان چندین بار از حدیث و روایت استفاده کرده بود هر چیزی که می گفت یا قال امام صادق بود یا قال امام باقر.با گفتن این حدیث صحبت ما تمام شد و حمید زودتر از من اتاق را ترک کرد...🌹🍃
#یازهرا...
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_هفدهم.
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_اول #قسمت_هجدهم..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
آن روز نمی دانستم مرام حمید همین است :می آید نیامده جواب می گیرد و بعد هم خیلی زود میرود حالا همه آن چیزی که دنبالش بود را گرفته بود من ماندم و یک دنیای رویاهایی که از بچگی با آن ها زندگی کرده بودم و حس می کردم از این لحظه رویاهای پر قرار و نشیبی باید در انتظار من باشد یک انتظار تازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهد شد
تمام آن یک ساعت و نیمی که داشتیم صحبت می کردیم پدرم با اینکه پایش در رفته بود عصا به دست بیرون اتاق در رفت و آمد بود می رفت ته راهرو به دیوار تکیه میداد با ایما و اشاره منظورش را می رساند که یعنی کافیه در چهره اش به راحتی می شد استرس را دید می دانستم چقدر به من وابسته است و این لحظات او را مضطرب کرده همیشه وقتی حرص میخورد عادت داشت یا راه میرفت یا لبش ور می چید.
وقتی از اتاق بیرون آمدم عمه گفت: فرزانه جان خوب فکر تو بکن ما هفته بعد برای گرفتن جواب تماس میگیریم.
از روی خجالت نمی توانستم درباره اتفاق آن روز و صحبت هایی که با حمید داشتم با پدر و مادرم حرفی بزنم این طور مواقع معمولا حرف هایم را به برادرم های میزنم در ماجراهای مختلفی که پیش می آمد مشاور خصوصی من بود با اینکه علی از نظر سنی یک سال از من کوچک تر است ولی نظرات خوبی و منطقی میدهد آن روز رفته بود باشگاه وقتی به خانه رسید هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم گفت کار خوبی کردی صحبت کردی حمید پسر خیلی خوبیه من از همه نظر تاییدش میکنم...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 #فصل_اول #قسمت_هجدهم.
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_یادت_باشد، داستان عاشقانه و زندگی #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#قسمت_آخر
#فصل_اول #نوزدهم..🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود تصورش را هم نمی کردم توسل به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد حس عجیب و شور انگیزی داشتم همه آن ترس ها و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند تکیه گاه مطمنم را پیدا کرده بودم احساس می کردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم به خودم میگفتم حمید آن کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد
سه روزی از این ماجرا گذشت مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است از اول به حمید علاقه مادرانه ای داشته باشد.
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد مادرم گوشی را برداشت با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است در حین احوال پرسی مادرم با دست به من اشاره کرد به عمه چه جوابی بدهم؟
آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده چرا اینقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص چه امروز چه چند روز بعد شانه هایم را دادم بالا دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: جوابم مثبته ولی چون ما فامیل هستیم اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.
علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود من فرزانه خانم رو راضی کردم زنگ بزن مطمن باش جواب بله را می گیریم...🌹🍃
#یازهرا...
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ادامه_دارد...#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo