eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ الحُسَین (ع) در قنوت عاشقانه‌ ات چه دیده ای که عالم را به طواف دست‌هایت کشانده‌ ای 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰صدای دسته عزاداری شنیده میشد پیاده راه افتادیم سمت دسته. نشست روی زمین و پوتین هایش را باز کرد و انداخت دور گردنش و پای برهنه رفت توی دسته عزاداری !! تا آن روز ندیده بودم فرمانده ای اینطوری عزاداری کند، پای برهنه و میان سربازان و پرسنل..... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
وعشق‌راخلاصہ‌میکنم... درنگاه‌مادرےکہ،بہ‌عشق‌فرزندگمنامش سنگ‌مزارتمام‌شهداےگمنام‌را بہ‌آغوش‌کشید...⁦:) ..💔!' 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 از وقتی یادم می‌آید یک لحظه از وقتش تلف نمی‌شد. برای تمام ساعاتش داشت: ، ورزش، تدریس و... کم‌لباس و کم‌خوراک اما . توی تمام کتاب‌ها هم دیوانه بود و هرچه آن را می‌نوشید، عطشش بیشتر می‌شد. اول کتاب «الدلیل علی موضوعات (=راهنمای موضوعی) نهج البلاغه» نوشته بود: این کتاب متعلق به اینجانب سید حسین علم‌الهدی می‌باشد و به هیچ وجه رضایت ندارم که این کتاب را از من جدا کنید. 📕 منبع: سید حسین 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✨یـازهـــرا(س)✨ ✍به حاج قاسم گفتم: تو ماشاالله رشیدی، کنار قبر یوسف‌الهی یک ذره است، خب جایت نمی‌شود! گفت: از من گفتن بود. وقتی شهید شد و دستی ازش ماند، فهمیدم چه می‌گوید.😭 ❤️ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
❬چشماش‌مجروح‌شدو منتقلش‌ڪردندتھران؛ محسن‌بعدازمعاینہ‌ازدڪترپرسید: آقا؎دڪترمجرا؎اشڪ‌چشمم‌سالمہ؟ میتونم‌دوبارھ‌با‌این‌چشم‌گریہ‌ڪنم؟ッ دڪترپرسید : برا؎چۍاین‌سوال‌رومیپرسۍپسرجون محسن‌گفت : "چشمۍڪہ‌برا؎امام‌حسین گریہ‌نڪنہ‌بہ‌دردمن‌نمیخورھ! . . .シ ❭ 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
. مےگفت:‌سر‌پُست‌بود،تنها،ساعت‌۲‌تا۴ . صبح،وقت‌نگهبانے،سرخاڪریز . رفتم‌پست‌رو‌ازش‌تحویل‌بگیرم . دیدم‌تیر‌خورده‌تو‌پیشونیش . افتاده‌ڪف‌سنگر،خیلےدلم‌سوخت؛ . تنها‌بود‌شهید‌شد،ڪسےبالا‌سرش‌نبود . سرش‌رو‌تو‌بغل‌بگیره. . از‌غصہ‌بیرون‌نمےرفتم‌از‌فڪرش . شب‌خوابشو‌دیدم! . گفتم‌خیلےناراحت‌بودم‌تنهایـےشهید‌شدے . گفت:‌فقط‌بهت‌بگم‌تیرڪہ‌خوردم، . قبل‌از‌اینڪہ‌بخورم‌ڪف‌سنگر، . افتادم‌تو‌دامن‌امام‌حسین‌علیہ‌السلام :) 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹 سردار سپهبدشهید حاج قاسم سلیمانی: قدرت نمایی مانور ۲۰ میلیونی ، بیش از رژه مسلحانه است. https://eitaa.com/piyroo
📸شهید کر و لالی که با امام زمان(عج) ارتباط داشت اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محل ما مکانیکی می‌کرد و چون کر و لال بود، خیلیا مسخره‌ش می‌کردن. یه روز رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش ”غلامرضا اکبری“. کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت ”شهید عبدالمطلب اکبری“! ما هم خندیدیم ومسخره‌ش کردیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌‌ش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و آروم از کنارمون رفت… فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. جالب اینجا بود که دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخره‌ش کردیم! خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: ” بسم الله الرحمن الرحیم “ یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدن! یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! ما رفتیم. بدونید هر روز با آقام امام زمان (عج) حرف می‌زدم. آقا خودش گفت: تو شهید میشی... https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿خدایا..! عاشق ‌در برابر معشوق‌ آنقدر عشق‌ میورزد تا بمیرد!💔 من‌ هم ‌آنقدر عاشق‌ تو هستم که می‌خواهم‌ در راه ‌تو تکه‌تکه ‌شوم ... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
من‌نمی‌گویم‌ولی‌فقیه‌معصوم‌است‌ ولی‌ملتی‌‌که‌به‌امرخدا‌به‌امرولی‌فقیه‌ اعتماد‌می‌کند؛‌خدااجازه‌ی‌اشتباه‌به‌ آن‌رهبررانمی‌دهد‌وبه‌نوعی‌به‌او معصومیت‌می‌بخشد :)🌷 https://eitaa.com/piyroo
•🍃🕊• ♥️↓ مادرش از بقالی سر کوچه براش بستنی خرید اما پسر بچه بستنیش رو نخورد و اونو توی آستیـنش قایم کرد ! وقتــی رسیدن خونه رو کرد به مـادرش و گفت : مامان بستنیم آب شد اما دل بچه های تو کوچه آب نشد . . .! -سرباز روح الله- کاش ماهم مثل شمابشویم https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج باز هم با چشمای گرد شده گفت: -برای چی می خوای روی من حساب کنی؟ -برای اطلاعات دست اول. همه دارن اون پائین از فضولی می میرن بدونن چرا مهرابی نیامده. ترنج به پشتی صندلی اش تکیه داد و با خودش فکر کرد واقعا چرا ارشیا نیامده با شناختی که از او داشت می دانست ادم وظیفه شناس و مسئولیت پذیری هست. مهتاب بلند شد و گفت: -برم ببینم بچه ها چی میگین. و از کلاس خارج شد. ترنج توی فکر خودش غرق بود و متوجه رفتن مهتاب نشد. از شب تصادف دیگر ندیده بودش. بعد از گفتن آن جمله کذایی ناگهان غیبش زده بود. ترنج با یادآوری جمله ارشیا و لحنی که آن را بیان کرده بود. لبخند روی لبش آمد. حالا داشت به حرفهای استاد مهران می رسید. راست می گفت. پسرها دنبال دست نیافتنی ها هستند گرچه خودشان را با هر موردی که سهل و الوصول باشد سرگرم می کنند ولی برای زندگی مطمئنا دنبال افرادی می رود که به راحتی خودشان را به انها وا نمی دهند. ترنج اه کشید. آیا برای همین توجه ارشیا به او جلب شده بود؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 قبلا همیشه جلوی چشمش بود. چقدر هم راحت انگار نه انگار که ارشیا پسر غریبه ایست. بعد به کار های خودش فکر کرد. دلیلش چهمی توانست غیر از همین.حالا که او خودش را از ارشیا دور کرده بود او متوجهش شده بود. شوقی عجیبی توی دلش با این فکر پیدا شد. اینکه کسی تو را بخواهد نه بخاطر جاذبه های ظاهری بلکه برای اینکه تو را کشف کند. پس حالاکجاست؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟ کاش از ماکان بپرسم.توی فکر بود که مهتاب به همراه چند نفر دیگر از بچه ها وارد کلاس شدند. مهتاب خودش را ول کرد روی صندلی و به ترنج گفت: -شایعه خانم منصوری از همه داغ تره. ترنج با کنجکاوی به مهتاب نگاه کرد: -جریان چیه؟ -بچه ها می گن با هم عروسی کردن و رفتن ماه عسل. ترنج پخی زیر خنده زد: چه سرعت عملی. من چهارشنبه شب که دیدمش هنوز مجرد بود. تازه ای کیو اگه عروسی گرفته بود ما جز اولین نفرا بودیم که دعوت می شن. مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: -خوب تو که نمی ذاری به بچه ها بگم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج راست نشست. -مهتاب حرفی که نزدی؟ مهتاب بی خیال موبایل ترنج را برداشت و درحالی که با آن ور می رفت گفت: -اسمت و نگفتم که فقط گفتم یه منبع محرمانه. ترنج پوفی کرد و تیکه داد: - حالا ببین می تونی آبروی ما رو ببری. -نه بابا بچه ها اینقدر روی این ماجرای خانم منصوری پا فشاری کردن که حرف من تاثیری نداشت.فردا که خانم منصوری اومد همه می فهمن این شایعه چقدر مسخره اس. -چرا؟ -چون خانم منصوری شنبه ها کلاس نداره ولی یکشنبه صبح کلاس داره میاد. - خوب شاید مهرابی هم بیاد. ترنج شانه ای بالا انداخت و مهتاب گفت: -بیادم فرق نمیکنه بالاخره یه شیرینی نمی دن؟. -من چه می دونم. -جون مهتاب تو خبر نداری؟ - مهتاب گیر دادیا نه خبر ندارم. مطمئنم ماه عسلی در کار نیست. همان موقع استاد وارد شد و مکالمه ها قطع شد. ترنج تا برسد خانه دل آشوبه گرفته بود. آن شایعه که مسخره بود. ولی آیا اتفاقی برای ارشیا افتاده بود که یک هفته کامل نمی آمد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت