eitaa logo
پلاک 31 قطعه شهدای گمنام و مدافعان حرم
144 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
60 فایل
بزرگترین گلزار شهدای مدافعان حرم درکشور، قم بهشت معصومه (س )قطعه 31
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید_ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @plack31
❗️ 🍃شهید احمدعلی نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است! ☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" در بخشی از کتاب عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. اما نه روی زمین ! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...." 📚کتاب عارفانه شهید🕊🌹 ‎‎‌‌‎‎┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @plack31
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 😍 ❣ من یه دختری بودم که اصلا اهل نماز و قرآن نبودم به اسلام و ائمه‌ اعتقادی نداشتم حجاب نداشتم اصلا روزما فقط با خوشگذرونی های پر از گناه میگذروندم تا یه روز رفتم سرخاک یه شهید گمنام کلا وقتی چشمم افتاد به نوشته های سنگ قبر حالم یه جوری شد انگاری متحول شده بودم کلا دلم شکست اون دختری نبودم که وقتی چشمم به همچین چیزایی میوفتاد میخندیدم و میگفتم چقدر مردم سادن اومدم خونه و گفتم مامان حالم اینجوری شده وقتی چشمم به سنگ قبر این شهید گمنام افتاده خب مامانم یکم باهام حرف زد و شب خوابیدم و خواب دیدم که رفتم تو یه باغ خیلی بزرگ و دورم کلی مرد و زن بود تا دیدم حاج قاسم اومدم جلوم و گفت خوش اومدی دخترم و منم فقط اشک می‌ریختم تا یهو از خواب بیدار شدم و اون شب بلند شدم یه نماز شب خوندم منی که اصلا اهل نماز نبودم و فردا به مامانم گفتم مامان من چادر میخوام رفتم چادر خریدم و تصمیم گرفتم نماز بخونم چادر بپوشم و دلمو زهرایی کنم و الان ۵ ماهه که چادر میپوشم و هرشب با حاج قاسم حرف میزنم وقتایی دلم میگیره باهاش حرف میزنم و واقعا آروم میشم و الان واقعا اعتقاد دارم که شهدا زنده هستن 🌷شما هم اگر کرامتی از شهدا دیدید برامون ارسال کنید(: ↯ 🆔@Montazeranezohor110 @plack31
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤎🕊.. ایتایی معنوی با تم های شهدایی😍 •|شهید جهاد مغنیه |• 📲 @plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔹۱۷ اسفند سالروز شهادت سردار رشید اسلام حاج همت گرامی باد ✍ وصیتنامه شهید حاج محمدابراهیم همت به نام خدا  ♦️نامی که هرگز از وجودم دور نیست وپیوسته با یادش ، آرزوی وصالش را در سر داشتم . ♦️سلام بر حسین (ع) سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره ی بشریت. 👈مادرگرامی  و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم ♦️درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و حیات ابدی).و نزدیکی با خدا،چرا که «ان الله اشتری من المؤمنین». ♦️من نیز در پوست خود نمی گنجم ، گمشده ای دارم وخویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم ، سیمهای خاردار مانعند ، من از دنیای ظاهر فریب مادیات وهمه آنچه که از خدا باز می دارد متنفرم ... 🍃🌷 @plack31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا