💠💠💠
💠💠
💠
#رمان
#خندید_و_رفت
قسمت اول
دانه های برف مثل الماس از آسمان می بارید و از صورت یخ زده ام به پایین می لغزید. آهسته با دست های کوچک برف را از صورتم پاک می کردم. سردی هوا آزارم می داد. این هوا و این حس را اصلاً دوست نداشتم. غروب نزدیک بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. برای آخرین بار از لای در نگاهی به کوچه انداختم. همه جا سفیدِ سفید بود انگار چادر سفیدی بر روی زمین پهن کرده بودند. مادرم گفت: دختر بیا تو.
رختخوابم را کنار پنجره انداختم. برف دانه دانه
می بارید. شب سردی بود. چشمانم کم کم داشت سنگین می شد.
صدایی آهسته و سوزناک به گوشم رسید. صدای مادرم بود.آهسته نجوا می کرد و آه می کشید. چشمانم را باز کردم. دانه های بلوری برف یکی یکی بر روی زمین می افتادند. شیشه پنجره از داخل بخار کرده بود. با دستم روی شیشه بخار گرفته نقاشی کودکانه ای کشیدم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@plack31