خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
صف غذا
#قسمت_شصت_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
یک بارش تو یکی از پادگان ها بود سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدم بیرون راه افتادم طرف آسایشگاه بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا داشتند غذا
می دادند.
چند
بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. ما بین آنها،
یکدفعه چشمم افتاد به او، یک آن خیال کردم اشتباه دیدم دقیق تر نگاه کردم.
«آقای برونسی!... صف غذا...»
با خودم گفتم :«شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده ی گردان شده!»
رفتم جلو احوالش را پرسیدم و گفتم:«شما چرا ایستادی صف غذا؟! مگر فرمانده گردان....»
بقیه ی حرفم را نتوانستم بگویم خنده از لب هاش رفت با ناراحتی گفت:« مگه فرماندهی گردان با بسیجی های
دیگه فرق می کنه که غذا بدون صف بگیره.....»
یاد حدیثی افتادم «مَن تَواضَعَ للّه ِ رَفَعَهُ اللّه»1
پیش خودم گفتم: «بیخود نیست آقای برونسی این قدر تو جبهه ها پر آوازه شده.»
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند ولی از پس او بر نیامده بودند.
پاورقی
۱- هر کس به خاطر خدا تواضع ،کند خداوند او را رفعت می دهد
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31