eitaa logo
پلاک 31 قطعه شهدای گمنام و مدافعان حرم
142 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
62 فایل
بزرگترین گلزار شهدای مدافعان حرم درکشور، قم بهشت معصومه (س )قطعه 31
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 🌹 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد ... ✍️نویسنده فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @plack31
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ و به قول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض قیافه روستایی و مظلومی داشتم فرمانده پادگان هنوز لابلای بچه ها می گشت و می آمد .جلو نزدیک من یکهو ایستاد..،سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی «توأم بروبيرون.» یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت! تا از صف برم بیرون دو سه تا جمله دیگر هم از همین دست :شنیدم دیگه افتادی تو ناز و نعمت.» تا آخر خدمتت کیف می کنی... بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه حسابی کنجکاو شده بودم از خود پرسیدم چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن افسوسش رو می خورن؟!» خیلی ها با حسرت نگاهم می کردند. بالاخره از بین آن ،همه چهار پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه گفت سریع برین لوازمتون رو بردارین و بیاین بیرون، لفتش ندین ها. باز کنجکاوی ام بیشتر شد برام سؤال شده بود که کجا می خوان ببرن ما رو؟ با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم لوازمم را ریختند تو کیسه ی انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا. همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد. استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: کیسه ات رو بردار بیا 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @plack31
🌷 (۴ / ۴) !!! 🌷....و نمی‌دانستند در آن سوله‌ی دور افتاده، چه تعداد اسیر در اختیار عراقی‌هاست. اگر همه را هم می‌کشتند، کسی نمی‌فهمید. معلول‌های عقده‌ای عراقی هم، بدشان نمی‌آمد به تلاقی آن‌چه از دست داده بودند، کمی سر به سرمان بگذارند. درد کمی آرام شده بود و امدادگر، داخل زخم را نگاه می‌کرد. سرش را که بالا می‌آورد، توجهی به من نمی‌کرد و خونسرد، جواب رضا را می‌داد. انگار اتفاقی نیفتاده و کسی فریاد نمی‌کشد. - یادت می‌آد روز اول، وقتی گفتن پوتین‌ها رو در بیاریم، چه اتفاقی افتاد؟ - به خاطر همون قضیه، امروز همه پا برهنه‌ایم. به خدا خیلی بی‌معرفتن. من چیزی یادم نیامد. آن‌ها خندیدند و من زیر فشار درد، تلاش می‌کردم خود را از دست آن‌ها خلاص کنم. 🌷امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی می‌گردد، با این طرف و آن طرف کردن انگشتش میان حفره‌ی زخم، سعی داشت ترکش را بیرون بکشد. وقتی آن را لمس می‌کرد یا انگشتش به آن می‌خورد، از شدت درد، پیچ و تاب می‌خوردم. آن‌قدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم. وقتی به حال آمدم، متوجه شدم میان دایره‌ی اسرا، روی زمین دراز کشیده‌ام. رضا رهایم کرده و عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کرد. امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت و گفت: «تحویل بگیر. نخش کن بنداز گردنت.» نفس راحتی کشیدم و سرم را بلند کردم تا زخم را ببینم. رضا هنوز تند تند، به سیگار پک می‌زد و خاکسترش را با احتیاط کف دست یکی از اسرا می‌ریخت. 🌷چند بار سرفه کرد و دود را به طرف صورتم هل داد. معترض گفتم: «تو فیلم‌ها، دم آخر یه سیگار روشن می‌دن به مجروح و یکی هم دلداریش می‌ده. این‌جا از این خبرا نیست؟ حداقل بپرسید وصیتی دارم، ندارم. چیزی می‌خوام، نمی‌خوام. بی‌انصاف نباشید.» جواب هر دو، لبخندی بود که به لب آوردند. رضا درحالی‌که نشان می‌داد حال خوشی ندارد، سیگار بعدی را روشن کرد و امدادگر مشغول آماده کردن ضماد زخم شد. وقتی اولین قسمت خاکستر سیگار را روی زخم پایم ریخت، لحظه‌ای سوزش تندی وجودم را پر کرد. آن‌ها که بالای سرم ایستاده بودند، خندیدند. یکی از میان‌شان گفت: «با این زیر سیگاری، حالا می‌چسبه سیگار بکشی.» راوی: آزاده سرافراز سورن هاکوپیان منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅                @plack31 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که هم راه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سرو سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم . لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم . 🌸پايان قسمت چهارم داستان زندگي 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅                @plack31
راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست من کلا دانش آموز شری بودم یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم منم ک غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه .. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅                @plack31