🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خوشا_به_حالش....
🌷خون زيادی از پای من رفته بود. بیحس شده بودم. عراقیها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم زيرلب فقط میگفتم: "یا صاحب الزمان ادركنی". هوا تاريك شده بود جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. بعد مرا به آرامی بلند کرد از ميدان مين خارج شد در گوشهای امن مرا روی زمين گذاشت آهسته و آرام. من دردی حس نمیکردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد بعد فرمودند: "کسی میآيد و شما را نجات میدهد. او دوست ماست!" لحظاتی بعد ابراهيم آمد با همان صلابت هميشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفی کرد خوشا به حالش....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید معزز ابراهیم هادی
📚 کتاب: "سلام بر ابراهیم"، جلد یک، صفحه ۱۱۸
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#دنيا_جای_استراحت_نيست!
🌷تو خونه نشسته بودم که در زدن؛ انتظار ديدن هر كس رو داشتم غير از محمود! اون هم با سر پانسمان كرده. بیاختيار گریهم گرفت. گفتم: تو با اين سر و وضع چطور اومدی؟ بايد بيمارستان میموندی و استراحت میکردی. گفت: دنيا جای استراحت نيست! بايد برم لشكر، كار زمين مونده زياد دارم. پيدا بود برای رفتن عجله داره. گفت: اين چند روز خيلی به تو زحمت دادم، وظیفهم بود كه بيام تشكر كنم. محمود زير بار اعزام به خارج و معالجه نرفته بود.
🌷گفتم: داداش! فكر میکنی كار درستی میکنی؟ گفت: انسان در هر شرايطی بايد ببينه وظیفهش چيه. گفتم: تو اصلاً به فكر خودت نيستی. تو با اين همه تركشی که توی سرت داری به خودت ظلم میکنی. گفت: من بايد به وظیفهم عمل كنم. پرسيدم: خوب چرا نمیخوای بری خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت میذاره و من هيچ وقت حاضر نيستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی گفتم كه، بايد ديد وظيفه چيه. اون روز حال غريبی داشتم. نمیدونم چرا دلم نمیخواست ازش جدا بشم.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار محمود کاوه
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#هفت_روز_بعد....
🌷سال ۹۴ بود که اینترنتی برای دفاع از حرم ثبت نام کردند و تا زمانیکه میخواستند اعزام شوند مرتب ما را برای این روزها آماده میکردند. تا اینکه زمان اعزام به ایشان اعلام شد همراه با یکی از دوستانش عازم شدند. یادم میآید خواستم بروم مدرسه و پدر عازم فرودگاه امام خمینی(ره) بود، با یکدیگر خداحافظی کردیم؛ ایشان تا فرودگاه رفته بودند ولی به دلایل شرایط جوی پروازشان لغو شد و ناراحت به منزل بازگشتند. صبح با او خداحافظی کردم و ظهر که از مدرسه برگشتم پدر با حالی منقلب خانه بود تا آن روز اینقدر او را ناراحت ندیده بودم. دومین بار که اعزام شدند، یکی از دوستانش نتوانست عازم شود و ایشان جایگزین وی شد.
🌷هرگز تصور نمیکردم که دیدار آخرمان باشد باور نداشتم که شهید شوند با قطعیت میگفتم: شما چند بار میروید و برمیگردید. در مدتی که آنجا بودند یکی دوبار با ما تماس گرفتند و جویای احوال شدند. روز سوم بود که هربار زنگ میزدیم یا جواب نمیدادند یا میگفتند رفته است شناسایی. امکان ارتباط وجود ندارد. پدر در مجموع ۱۰ روز بیشتر در عراق نبود، سومین روز در تله انفجاری گروهکهای تکفیری گرفتار شده بود و از ناحیه چشم و دست چپ دچار جراحت شدیدی میشوند بعد از انتقال به بیمارستان چون در حالت کما بودند چشمانشان را از دست میدهند و دست چپشان هم قطع شده بود. هفت روز بعد از مجروحیت به شهادت رسیدند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم علیرضا بابایی
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#سیلی_محکمی_به_صورت_افسر_حزب_بعث_زدم
🌷در اردوگاه شخصی بود به نام حمید عراقی که گروهبان بود و من رذل تر از این آدم در عمرم ندیدم. تمامی اسرا از شنیدن نام او وحشت می کردند.
🌷این حمید عراقی می گفت: پایت را باز کن، سرت را بگير بالا و بعد با لگد به اسیر می زد می گفت: شما آتش پرست هستید باید نسلتان قطع شود. یک چنین شخصی بود.
🌷یکی از روزهای اسفند سال ٦٥، من در صف غذا بودم، من را صدا کرد و گفت: چه کار می کنی؟ گفتم: می خواهم برای اسرا شلغم ببرم چون مسئول آسایشگاه بودم. یک کشیده محکم به گوشم زد.
🌷من هم سریع یقه او را گرفتم و بهش گفتم: برای چه می زنی؟ اینجا مسئول دارد تو چه کاره ای که من را کتک می زنی؟ آن زمان من در قاطع ٢ بودم و او قاطع ٣. یک لحظه به خودم آمدم دیدم یقه حمید در دستانم هست. گفت: دستت را بیاور پایین. دستم را پایین آوردم ....
🌷ناگهان با سر به زیر چشمم کوبید، من یک کشیده محکم به صورتش زدم. مقابل ما هم ٤٥ نفر از بعثی ها با کلاش ایستاده بودند. در ذهنم گفتم: تمام فرماندهان کل قوای دنیا، چنین رزمنده ای مثل نیروهای (امام) خمینی نخواهند داشت. با سیلی که به او زدم کلاهش بر زمین افتاد و من به عنوان یک ایرانی با این کار غرور ملی را در او خرد کردم.
🌷بعد از این کار بود که بر سرم ریختند و با مشت به صورتم می کوبیدند. بعد مرا به انباری آشپزخانه برده و حسابی کتکم زدند. دماغم را گرفته بودم که آسیبی نبیند. افتادم زمین. آنها رفتند بیرون اما حمید کوتاه نیامد. با پوتین چنان به کمرم زد که احساس کردم عضلاتم آویزان شده. پس از اینکه از کتک زدن من خسته شدند، به آسایشگاه منتقلم کردند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تک_تیرانداز_کوچک_جبهه_ها
🌷عبدالله ابراهیمی هم ١٢ ساله بوده که به جبهه رفته اما نه با دستکاری شناسنامه، که دستکاری شناسنامه هم سن کم او را با قد و قامت کوچکش لو می داده.
🌷زیر صندلی اتوبوسِ رزمنده ها یا پشت ساکهای کابینهای قطار جای خوبی بوده برای مخفی شدن و او تمام کوچکی اش را پشت مخفی گاهها پنهان کرده تا با کمک معلم کلاس پنجم اش که بعداً به شهدا پیوسته به خط مقدم رسیده.
🌷از سال ٦١ تا ٦٦ در جبهه تک تیرانداز بوده و در عملیاتی که خط مقدم بوده دچار موج انفجار شده.
🌷خودش مى گويد: تا چشم کار می کرد تانک بود خلاصه با یک گردان جلوی آنها ایستادیم ترکش خورد به صورتم اما از ترس این که مرا به پشت جبهه منتقل نکنند به عقب بر نگشتم و به تیراندازی ادامه دادم.
🌷رزمنده ها می گفتند نترسم. اما من در واقع حتی نمی دانستم گلوله چیست. یک بار هم وقتی چتر منور زدند بدون این که بدانم پشت خط میدان مین است با عجله دویدم تا چتر منور را بردارم چون عاشق این چترها بودم.
🌷وقتی به چتر رسیدم معاون گردان خواست سر جایم بایستم و حرکت نکنم او می دانست به چه جای خطرناکی رفته ام بعد خودش آمد، مین پشت پایم را خنثی کرد و بعد هم یک سیلی زد به صورتم و گفت: میدانی کجا رفتی؟ وسط میدان مین بودی!
🌷یک بار هم وقتی عراقیها در بیست قدمی ام بودند و من داخل سنگر نشسته بودم، وقتی دیدم دارند با خنده به طرفم می آیند و مرا با تمسخر به هم نشان می دهند اول زدم زیر گریه بعد بلند شدم و با یک یا مهدی تفنگ را گرفتم طرفشان و شروع کردم به تیراندازی.
🌷دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم فرار کرد بعد تانکی عراقی پیچید سمت من که نارنجکی پرتاپ کردم طرفش و فرصت یافتم خودم را بیندازم داخل یک کانال و پا به فرار بگذارم. هر چه به طرف من تیراندازی کردند موفق به شهید کردنم نشدند.
🌷خلاصه نا آشنایی ام با فضای جبهه باعث می شد کارهایی انجام بدهم که از آگاهان جبهه بر نمی آمد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#همچون_مادرش ....
🌷رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای ٥ یکبار با محمد صحبت می کردم. حرف از شهادت بود. محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یا زهرا(س) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(س) هستم!
🌷نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد. برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود!
🌷به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه. دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم. می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده. رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد.
🌷به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تأييد تکان داد. بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد!
🌷آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید! همچون مادرش زهرا(س)
پــهلـو ....
بـــازو ....
عاشق آنست که رنگ معشوق به خود گیرد...
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امداد_غیبی_يعنى_چه؟!
🌷هِى می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم. تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم.
🌷بچه ها از دستم ذلّه شده بودند. بس که هِى از معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم. یکی از بچه ها عقبِ ماشین که سوار بودیم گفت: "می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم: "خوب معلومه" ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم، ناگهان ....
🌷ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو، سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.
🌷یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#اعتقاد_به_شهدا
🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت. مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد، اعتقادم را به شهدا دو چندان نمود.
🌷او گفت: چند سال پیش پیرزنی در همسایگی مان داشتیم که به رحمت خدا رفت. من در مراسم خاکسپاری او حاضر نشدم. چند سال گذشت و یک روز پنجشنبه که برای زیارت اهل قبور به قبرستان محل رفته بودم خودبخود یادم افتاد که قبر این پیرزن را هم پیدا کنم و فاتحه ای برای او بخوانم.
🌷هر چه جستجو کردم قبرش را نیافتم. آشنایی هم نبود که از آن نشانی قبر ایشان را بگیرم. ناچار به نیت او حمد و سوره ای خواندم و به خانه برگشتم.
🌷شب که خوابیدم، ایشان به خوابم آمد و گفت: امروز برای پیدا كردن قبر من خیلی خسته شدی، من همسایه ی شهیدی هستم و از بابت این همسایگی، در آسایش کامل هستم و خیلی به من خوش می گذرد.
🌷وقتی فردا از خواب بیدار شدم جریان را به مادرم گفتم. مادرم گفت: راست گفته قبرش کنار قبر شهیدی است، از شنیدن این خبر یکه خوردم تا به حال در مورد صحت خواب هایم شک داشتم. چادرم را پوشیدم و راهی آرامستان شدم. حال برای پیدا کردن قبرش آدرس داشتم. آدرسی که خودش داده بود.
🌷جلوی قبرستان که رسیدم فاتحه ای خواندم و به طرف قسمتی که شهدا را دفن کرده بودند به راه افتادم. قبور اطراف شهدا را گشتم و به راحتی قبر این پیرزنی که از همسایگی شهدا خوشنود بود را یافتم. ساعتی کنارش نشستم و در نهایت با چشمان خیس، دور و اطراف شهدا را ورانداز کردم تا شاید جایی برای همسایگی با آنان پیدا کنم.
راوى: احمد یوسفی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خود_حاجی!
🌷توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس میآمد و حرفی پیش میکشید؛ یکی از برنامههای فرهنگی اردوگاه میگفت، یکی از مشکلش میگفت، یکی به روش او در رهبری اردوگاه انتقاد میکرد. او هم با حوصله به حرفهایشان گوش میداد. توی این گیرودار بسیجی جوانی سر رسید. به حاجآقا گفت «چند دقیقهای کارتون دارم.» حاجآقا گفت «درخدمتم آقاجون.» جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت «پیرهنم گشاد بود، شکافتمش و دوباره اندازه کردم. بردم....
🌷بردم پیش خیاط اردوگاه. خیاط میگه باید یک ماهی صبر کنم.من جز آن پیرهن لباسی ندارم. اگه میشه شما بگید پیرهن رو زودتر بدوزه.» حاجآقا کمی فکر کرد و گفت «باشه، پیرهن رو بیار تا بگم برات بدوزن.» یک هفته تمام، وقتی همه خواب بودند، حاجآقا بیدار مینشست و پیراهن را با دقت میدوخت. یکروز صبح، جوان را در محوطه اردوگاه پیدا کرد و پیراهن را دستش داد. جوان هیچ وقت نفهمید خیاط آن پیراهن خود حاجی بوده است!
🌹خاطره اى به ياد سيد آزادگان مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا سيد على اكبر ابوترابى فرد
راوی: آزاده سرافراز حسین مندنیزاده
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#وعده_صادق
#طوفان_الاقصی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خود_حاجی!
🌷توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس میآمد و حرفی پیش میکشید؛ یکی از برنامههای فرهنگی اردوگاه میگفت، یکی از مشکلش میگفت، یکی به روش او در رهبری اردوگاه انتقاد میکرد. او هم با حوصله به حرفهایشان گوش میداد. توی این گیرودار بسیجی جوانی سر رسید. به حاجآقا گفت «چند دقیقهای کارتون دارم.» حاجآقا گفت «درخدمتم آقاجون.» جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت «پیرهنم گشاد بود، شکافتمش و دوباره اندازه کردم. بردم....
🌷بردم پیش خیاط اردوگاه. خیاط میگه باید یک ماهی صبر کنم.من جز آن پیرهن لباسی ندارم. اگه میشه شما بگید پیرهن رو زودتر بدوزه.» حاجآقا کمی فکر کرد و گفت «باشه، پیرهن رو بیار تا بگم برات بدوزن.» یک هفته تمام، وقتی همه خواب بودند، حاجآقا بیدار مینشست و پیراهن را با دقت میدوخت. یکروز صبح، جوان را در محوطه اردوگاه پیدا کرد و پیراهن را دستش داد. جوان هیچ وقت نفهمید خیاط آن پیراهن خود حاجی بوده است!
🌹خاطره اى به ياد سيد آزادگان مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا سيد على اكبر ابوترابى فرد
راوی: آزاده سرافراز حسین مندنیزاده
#سید_حسن_نصرالله
#سید_مقاومت
#حزب_الله
#وعده_صادق
#طوفان_الاقصی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#رفتنی!
🌷در بین یکی از قطعاتی که برای یکی از سایتهای هستهای وارد کرده بودیم، یک اخلالگر خیلی کوچک، اما خیلی خطرناک مغناطیسی جاسازی شده بود. آقای رضایی نژاد را از این قضیه مطلع کردیم. کار داریوش به گونهای بود که هیچگاه مستقیما به سایتهای هستهای رفت و آمدی نداشت. آن روز که برای خنثیسازی اخلالگر مغناطیسی مجبور شد به سایت برود، اولین و آخرین بارش بود. ایشان خیلی خونسرد قطعه را بررسی کردند. به من نگاه کردند و گفتند: دکتر میبینی دارن با ما چه کار میکنن؟ گفتم: داریوش بذار تیم متخصص خنثیسازی بیان، یه وقت آسیب میبینی. داریوش لبخندی زد و گفت: دکتر! ما دیگه رفتنی هستیم. هیچ وقت داریوش را اینقدر معنوی ندیده بودم. اصلاً شاید این بمب را برای این تعبیه کرده بودند که رضایی نژاد را شناسایی کنند. دو هفته بیشتر طول نکشید که داریوش را ترور کردند....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دانشمند هستهای داریوش رضایی نژاد
📚 کتاب "شهید علم"، دفتر دوم
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ناموس_تو_ناموس_من....
🌷بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه. حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچهی قد و نیم قد، توی این خونهی بیدرو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی.
🌷خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشتبام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش. حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز سردار حـاج عبدالحسين برونسى
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅
@plack31