گفتی بیا بریم جایی که هیچکس پیدامون نکنه . یهجوری که انگار منظورت همون گوشهی همیشگی کافه نبود . انگار میخواستی تا آخر دنیا بریم . من اون روز ، کفشای کهنهم رو پوشیدم و حاضر شدم . اما تو نیومدی . بعدش هر بار که میخواستم از خونه بیرون برم ، یه لحظه میایستادم و فکر میکردم شاید تو پشت در باشی . نبود . دیگه نیست . ولی من هنوز هر بار ، همون کفشای کهنه رو میپوشم . شاید یه روز ، اون جایی که قرار بود بریم ، پیدامون کنه .