💀 #آخرین_بازماندگان 💀
|*بیمارستان🏨*|
چشمام باز شد👁 و خودمو تو یه بیمارستان دیدم🤕
وااای درد دارم چیشده من کی ام و چه اتفاقی برام افتاده یادم نیست!!😫
پرستاررررر پرستاررررر لطفا بیا کمکم کن 🤒
[عهو عهو *سرفه*]😮💨😷
بلند شدم و به زور خودمو از اتاق خارج کردم چه بلایی سر اینجا اومده؟ جنگی چیزی شده؟😰 چرا همه جا اینجوریه ؟
داره یادم میاددد😖 آره ... آره.... من یه خلبانم ✈️داشتم سقوط میکردم که خودمو انداختم زمین💥 و وقتی چشمامو باز کردم اینجا بودم 😦
گوشیم کجاس 📱واییی پام هنوزم درد داره فک کنم ترکش خورده ام🦯
ایناهاش پیداش کردم اینجاس خودشه😮💨
_هی سیری ما الان تو چه سالی هستیم ؟
_سلام شما در سال ۲۰۲۸ هستید🤖
یعنی چهار سال تو کما بودم لعنتتت چه بلایی سر اینجا اومده باید از بیمارستان خارج بشم😨🥶
داشتم از بیمارستان خارج میشدم که یهو صدای باز و بسته شدن در اومد .....👣
اوه بلاخره یه نفر تو این بیمارستان پیدا شد😄
_سلام آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟🤔 چرا اینجوری راه میرید😶🌫؟
تو سایه صورتش معلوم نبود ولی میلنگید یهو نور افتاد رو صورتش و صدای *خخخخ* ازش در اومد 🧟♂
یهو داد زدم 💀
_نههههه 🏃♂
ترسیده بودم خدای من این چی بود ؟😳
از ترس نمیدونستم چیکار کنم
فقط فرار میکردم از بیمارستان خارج شدم خیلی نگران و مضطرب و ترسیده بودم🥶
بیرون بیمارستان هم اونجوری بوددد نهههه همه جا پر از جنـ*ازه بود خیابونو با پای برهنه میدویدم بلاخره رسیدم به خونه خودم.......🏃♂🏠
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان (قسمت دوم) 🧟♂
هووووف😮💨 بلاخره رسیدم خونه خودم🏠
اوه اوه جکس(یه سگ هاسکی🦮)!! یعنی زنده مونده!؟
جکس کجایی😵💫؟!
*پارس کردن🐕*
هییییی پسررر تو زنده ای😢؟!
چقد بزرگ شدی آخرین بار که دیدمت یه توله کوچولو بودی👌😢
*برداشتن وسایل مورد نیاز و اسلحه و .....*
جکس بیا سوار ماشین شو بریم منتظر چی هستی؟!😐
*پارس کردن*
جکس صدا نکن اونارو میکشونی اینجا🧟♀!!!
وایسا ببینم صدای چیه چرا پارس میکنی🤔
*صدا از خونه همسایه میاد*
*صدای رادیوعه📻*
رادیو:
_ 🎙.......تقریبا یک هفته میشه که این ویروس شدیدن تو کشور شیوع پیدا کرده🧫 و ۸۰ ٪ افراد کشور رو هیولا🧟 كرده دانشمندا اسم ویروس رو زامبی گذاشته ان زامبی ها فعالیتشون شب ها 🌃 بیشتر میشه و اونا.....*خش خش کردن رادیو*......
اَه قطع شد 😫
بگذریم بیا سوار شو بریم🛻 باید تا میتونیم از اینجا دور شیم
*راه انداختن ماشین و رفتن🛻*
*نیم ساعت بعد *
تو خیابون یه دختر🧍🏼♀ رو دیدم که زامبی ها محاصره اش کرده ان 🧟
با سرعت ماشینو به زامبیا زدم💥 و گفتم
_بپر بالا دختر🌝
در ماشینو باز کرد و سوار شد🛻
👩🏻: _سلام تو کی هستی چرا جون منو نجات دادی؟👀
🧑🏻:_ من نیمورم،نمیدونم ولی خب میتونیم اسمشو بزاریم انسانیت👌🏻 راستی اسمت چیه؟
👩🏻: _اسم منم نازنینه😇 ، برای جبران کارت ما یه اردوگاه بیرون شهر داریم بیا بریم اونجا🏕
🧑🏻: _خوشبختم از دیدارت ، باشه ممنون
*چند ساعت بعد*
👩🏻: _خب رسیدیم اینجاست
از ماشین پیاده شدیم یهو ........
_امکان نداره😧 کینننگگ
ببینید که اینجاست 😳😃کیییینگ فکر میکردم مردی داداش😢
_نیمور داداش از دیدن دوباره ات خوشحالم😭 *بغل*
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان (قسمت سوم) 🧟♂
کینگ : _نیمور داداش بیا بشینیم دور آتیش🔥.....*صدای آتیش*😄
خب بگو ببینم چطوری اومدی من نتونستم نجاتت بدم ببخشید خیلی غصه خوردم بابتش😢💔
نیمور: _😆خب راستش وقتی چشمام باز شد....
*یهو یه نفر پرید وسط حرفم*
👤: _کینگ مگه بهت نگفته ام آتیش رو خیلی کوچیک تر روشن کنید😒 وگرنه اونا جامونو پیدا میکنن حالا آتیشو خاموش کن زود😡☝️🏻!!
نیمور: _هوی حق نداری با دوستم اینجوری حرف بزنی😑
👤: _اینجا من رئیسم ، من میگم چیکار باید کنید فهمیدی بچه جون؟😏
نیمور: _ببین مرتیکه اسمتو نمیدونم
کینگ:_اسمش لوگانه🤐
نیمور:_ خب حالا هرچی لوگان اینجا من رئیسم😤
لوگان: _ببین تازه وارد میخوای یه فایتی با هم داشته باشیم💀 هرکی زنده موند رئیسه یه تیر من یه تیر تو😡.....
نیمور: _پایه ام😠😎
نازنین: _ تمومش کنید هم با تو ام هم با داداشم لطفا!!😭
لوگان: _برو کنار آبجی کوچولو
اسپایدی: _با شمارش من شروع کنید 3 ، 2 ، 1 ،.....😟
تا اومدم کلتمو در بیارم لوگان به تفنگم که تو دستم بود شلیک کرد و تفنگم افتاد زمین...😨
پشمام ریخته بود 😅
لوگان : _ پونزده سال تو جنگل شکارچی 🏕 نبودم که به توی بچه ببازم💪🏻 برو خدارو شکر کن که مختو نپوکوندم 🧠چون خواهرمو نجات دادی
*لوگان این حرفو زد و رفت تو چادرش⛺️*
نیمور: _کینگ این چرا اینجوریه؟🤦🏻😐
کینگ: _از اولش اینجوری نبود اون شاد بود تا اینکه علی رو از دست داد💔🙂
نیمور: _علی؟ اون کیه😅
کینگ: _اون بهترین دوست لوگان بود😣 ، دریا تو دردسر افتاده بود و تو خونه خودش زندانی شده بود 🧟♀و با بی سیم 📻 به ما خبر داد
علی و لوگان رفتن تا نجاتش بدن🏃♂ ولی زامبی ها خونه رو محاصره کرده بودن🏠 یکیشون باید سر زامبیا رو گرم میکرد علی رفت تا اینکارو بکنه و لوگان یواشکی دریا رو نجات داد
ولی لوگان وقتی خواست به علی خبر بده که بیاد تا فرار کنن علی اونجا نبود .....😞
الان دو احتمال وجود داره یا علی مرده یا یه جایی اون بیرون تلاش میکنه تا بیاد کنار ما........💀🤞🏻💪🏻
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان (قسمت چهارم) 🧟♂
*صبح روز بعد* 🌄
*لوگان در حال سنگ انداختن به دریاچه بود*😖
رفتم کنارش نشستم و .....👥
نیمور: _سلام👋🏻
لوگان: _اصلا حوصله تو یکی رو ندارم برو لطفا😏
نیمور: _ببخشید دیشب رفتارم باهات خوب نبود🙃🫀
لوگان: _ عذر خواهی کردی؟! میتونی بری بخشیدمت😒😔
نیمور: _راستش وقتی داشتم از شهر خارج میشدم 🛻از تو شهر صدای شلیک اومد💥 ولی چون زامبیا دنبالم بودن🧟♂ نتونستم برگردم عام صدای شلیک یه شات گان بود میگم شاید اون علی ای باشه که دنبالشی👀
لوگان: _شاتگان ؟! خودشه آخرین بار دستش یه شاتگان بود😧 اون زنده اس علی زنداس😭🤩
نیمور: _فردا میریم تو شهر و دوستتو نجات میدیم قبوله؟!😄
لوگان: _ممنون😢
نیمور: درضمن من ادعای ریاست نمیکنم خودت رهبر این گروه باش🙂💙
لوگان گفت: _میدونی؟! تو آدم خیلی خوبی هستی🫂
نیمور: _نیستم ولی ممنون*لبخند ملیح*😊
یهو اسپایدی اومد و .....🏃♂
اسپایدی: _اونا به اردوگاه⛺️ حمله کرده اننن همه جا پر از اون عوضـ*ـیاس!!🧟♂🧟♀
لوگان و نیمور با سرعت سمت اردوگاه رفتن🏕
نیمور : _برید تو ون سرییعععع🚐🛻
نیمور و لوگان خواستن خودشون هم برن تو ماشین ولی یهو زامبی ها از راه رسیدن و جلوشونو صد کردن 🧟♂🧟♀
لوگان : _نیمور بخواب رو زمین 🗣👇🏻
نیمور: _چرا آخهه مگه دیونه شدم؟😵💫
لوگان : _بهم اعتماد کنننن!!!😮💨
نیمور خوابید رو زمین و لوگان یه جنازه زامبی انداخت روش🧟 و اشاره کرد که از جاش تکون نخوره🚫
خودشم همون کارو کرد
*زامبی ها دارن از بغلشون رد میشن*🤐
*نیمور به زور خودشو نگه داشته *😬
زامبی ها یکم دور شدن که یهو ......😶🌫
بی سیم صدا داد 😱
📻 : _اگه میخواید دوستتونو دوباره ببینید بیایید به این آدرس که میگم😎🔪....... ما جلو خونه همون دختری هستیم که دفعه قبل میخواستید نجاتش بدید پلاک 55🚪......
تا اینو گفت چند تا زامبی صدا شو شنیدن🔊 و سرشونو برگردوندند🧟 و اومدن سمت رادیو ولی از شانس بد من رادیو کنار من بود.......🥶
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان (قسمت پنجم)🧟♂
🧟♂زامبی ها اومدن سمتم بلند شدم فرار کنم🏃♂ بند کفشام گره خوردن 👟و گیر کردن به همدیگه ، وخوردم زمین 🧎♂رو زمین عقب عقب میرفتم سه تا زامبی بالا سرم بودن 🧟♂🧟🧟♀
لوگان اسلحشو در آورد دوتاشونو زد💥 ولی گلوله هاش تموم شد....😨
یدونه از زامبیا اومد بالا سرم میخواست که گازم بگیره 🧟♂که جکس پرید روش🐕 و از گردنش گاز گرفت و پاره اش کرد
نیمور: _جکس بیا اینجا آفرین پسر خوب 😂
هوفففف خطر از بیخ گوشم رد شد!!!😮💨
*زامبیا دور شدن*🧟♂
لوگان: _بیایید بیرون اونا رفتن🚶♂ ،همه حالشون خوبه؟؟؟🧑🏻
کینگ: _آره ولی همه مون گشنه ایم دوروزه غذای درست و حسابی نخورده ایم😵💫
نیمور: _راستی لوگان شنیدی تو بیسیم چی گفتن؟💀
لوگان: _آره شنیدم خب پس علی رو گروگان گرفته ان🧐 فک کنم میخوان که براشون اسلحه و غذا ببریم تا علی رو آزاد کنن🤨
کینگ: _الان اسلحه و غذا حکم طلا و الماس رو داره نباید بدیم بهشون!!😐
لوگان: _کی گفته ما باهاشون معامله میکنیم؟ 😂😈
نیمور: _چه فکری تو سرته 😂🤨
کینگ: _نظرتون چیه درباره غذا فکر کنیم؟ من دارم از گشنه گی میمیرم🤧😪
لوگان: _ ناهار گوزن داریم تا من شکار میکنم شما آتیش🔥 رو درست کنید💪🏻
*کمی بعد*⏰
نیمور: _بچه ها میدونید این ویروس چطور به وجود اومد؟🧟♂
لوگان: _این ویروس توسط یه دانشمند که میخواست عمر انسان هارو طولانی کنه ساخته شد☠ و اون این آزمایش رو روی موش امتحان کرد🐭 بعد اون موش اینو گاز گرفت و این زامبی شد🧟 و یکی یکی همه زامبی شدن....... البته این چیزی بود که تو رادیو شنیدم📻🎙
نیمور: _اووووو ، خبببب بگذریم درباره خودتون بگید😌
اسپایدی: _من یه افسر پلیسم خیلی اتفاقی با کینگ آشنا شدم و اون منو آورد تو اردوگاه⛺️
لوگان: _منم لوگان هستم رهبر این گروه و یه شکارچی 🗿👌🏻
دریا: _خب منم یه پزشکم اسمم دریاس و از طریق لوگان اومدم به این اردوگاه😅
نازنین: _خب منم که میشناسی ☺️
لوگان: _خبب غذا آماده شد بخورید که فردا باید بریم علی رو نجات بدیم👀
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#آخرین_بازماندگان
لوگان: _هی خوابالو پاشو زود باش باید بریم علی رو نجات بدیم 😁👍
نیمور: _*خمیازه* اوکی برو بریم🥱
کینگ: _وایسید منم میام 🤠
لوگان: _خب پس اسپایدی تو بمون و از بقیه که تو اردوگاه میمونن محافظت کن 🤌🏻
اسپایدی: _به روی چشم داداش👁
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.....🛻
کمی بعد رسیدیم به همون آدرس📻
یه کارخونه بزرگ و متروکه بود ......🏚🏭
*صدای در*🚪
سکوت عجیبی حکم فرما بود😥
کینگ: _من اصلا حس خوبی نسبت به اینجا ندارم خیلی جوش سنگینه حس میکنم چند نفر دارن به ما نگا میکنن😶🌫👀
نیمور: _نگران نباش ما همدیگه رو داریم😆 پس نترس مگه نه لوگان؟!..... لوگان کجایی؟😨
برگشتم پشتمو نگاه کردم لوگان اونجا نبود😨
نیمور: _کینگ لوگان کجاس.... 🧐😰
کینگ هم ناپدید شد🥶
یهو با یه چوب زدن تو سرم و بیهوش شدم😵💫
*چند ساعت بعد*⏰
عااااخ سرم درد میکنه.....🤕
علی: _*خنده* هممونو بسته ان به صندلی اینجوری میخواستید منو نجات بدید؟🤣
لوگان: _فکر اینجاشو نکرده بودم 🤦🏻
کینگ: _ولی من فکر اینجاشو کرده بودم😉
کینگ از لای کف کفشش یه چاقو در آورد🔪 و خواست برش داره....🖐🏻
یهو نگهبان وارد شد🧑💼 و یه نگاه به ما انداخت و رفت
یهو چاقو از دست کینگ افتاد🤦♂
نگهبان برگشت و با شک نگاه به ما کرد👀
هووف خوشبختانه کینگ پاشو گذاشته بود رو چاقو تا نگهبان چاقو رو نبینه🧠
کینگ دستش به چاقو نمیرسید چاقو رو با پاش هل داد سمت علی👤
علی چاقو رو برداشت و دستاشو باز کرد💪🏻
از اونور نگهبان کلیداشو فراموش کرده بود....🔑
نگهبان برگشت که کلیداشو برداره🗝️ و علی رو دید که داره دست لوگان رو باز میکنه 🆘
خواست داد بزنه ولی علی چاقو رو پرت کرد و خورد یه قفسه سینه اش 😵🫀
نگهبان تو اون حالت خواست داد بزنه که علی دستشو گذاشت جلو دهن نگهبان🤐
علی: _هییششششش صدات در نیاد🤫
و با چوب بیسبال زد تو سر نگهبان و اونو کشت🏑💀
علی: _خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودم😈🩸
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان (قسمت هفتم)🧟♂
علی اومد و مارو آزاد کرد💪
یهو یه نفر اومد تو و....🧍♂
شهراد: _عالی بود 😈 ولی همیشه باید یه قدم از حریفام جلو باشم درسته؟☠
*همه افراد شهراد سلاح هاشون رو به طرف ما گرفتن*😨
شهراد اومد و اسلحشو گرفت رو سر لوگان 🔫
شهراد: _سلاحتونو بندازید زمین وگرنه دوستتون میمیره☠👿
*سلاح هامونو انداختیم زمین *🤦♂
شهراد: _خب حالا جای پایگاهتونو بگید و اسلحه هاتونم بدید بهم 🏕
تا اینو گفت لوگان با زانو زد تو خایـ*ه های شهراد و اسلحشو برداشت گرفت سمت شهراد 🗿👍
لوگان: _حالا شما اسلحه هاتو بندازید زمین وگرنه رئیستون میمیره😈
شهراد با درد گفت: _اسلحه هاتو بندازید زمیننن🥴
یکی از زیر دست های شهراد:
_ولی رئیس ما بدون تو هم میتونیم ادامه بدیم بهت نیازی نداریم 😏
هیچکدوم از افراد سلاح هاشونو زمین ننداختن 😶
_کارشونو تموم کنید😏😎
نیمور : _فرار کنیددد!!!😧
نیمور همزمان که داشت فرار میکرد یه نارنجک انداخت وسط اتاق🏃♂
پریدیم تو یه اتاق و درو بستیم 🚪
*ترکید*💥
همشون جزغاله شدن 🔥
بلند شدم درو باز کنم🚪 تا فرار کنیم که فهمیدم در قفل شده و چون در اهنیه باز نمیشه😅
علی بلند شد و اسلحه شو گذاشت رو سر شهراد😏😡
علی: _همش تقصیر تو بود 🤬 تو سزاوار مرگی
شهراد: _همه مجبوریم از اینکارا بکنیم تا زنده بمونیم خب؟😞
کینگ اومد و اسلحه علی رو کنار کشید🙃
کینگ: _همه یه شانس دومی دارن مگه نه اون 🙂هم از اطرافیانش ضربه خورده مثل من بزارید اونم بیاد تو گروه ما 🙏
شهراد: _من یه راه خروج بلدم اگه بخوابید میتونم راهنماییتون کنم؟😕
+خب ببینید این زیر زمین میره و میرسه به یه فاضلاب و از فاضلاب برید بالا میرسید وسط خیابون🕳️🐀
کینگ: _بیا علی دیدی گفتم به یه دردمون خورد😀
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان 🧟♂
از فاضلاب یکی یکی بیرون اومدیم 🐀
رفتیم ماشینو برداریم ولی اطرافش پر از زامبی بود 🧟♂
همه رفتن به زامبیا حمله کردن🪓
ولی کینگ در فاضلاب رو باز کرد 🕳️و رفت پایین و از اونور زامبیا اومد بالا ، سوار ماشین شد🚙
با سرعت کوبید به زامبیا 🧟♂به ما نگاه کرد👀 و گفت:
_عقل که نباشد جان در عذاب است 😂👌🏻
*سوار ماشین شدیم *🚶♂
شهراد: _بچه ها هوا داره تاریک میشه فکر کنم باید یکم عجله کنیم و تند تر بریم!🌑
*پارت پورت(ماشین بنزین تموم کرد)* 💥
نیمور: _اوووو نههه الان نههه🤦♂😨
علی: _بچه ها پیاده شید ماشین بیشتر از این راه نمیره☠🚗
لوگان: _افتادیم وسط یه جنگل تاریک🌳 و کیلومتر ها از اردوگاهمون🏕️ فاصله داریم🤦🏻
صدای ناشناس: _کمککککک😭!
*صدا از توی جنگله🏞*
*دویدیم سمتش🏃♂*
چند تا زامبی یه دخترو دنبال میکردن🧟🏃♀
اون خورد زمین🧎♀ و زامبیا اومدن بالا سرش🧟♀ تا میخواستن بخورنش علی با شاتگانش همشونو کشت🗿👌🏻
عسل : _ممنون که نجاتم دادید بیاید دنبالم من یه جای امن دارم😊👍
*کمی بعد*⏱
*نشستیم کنار آتیش*🔥
نیمور: _کینگ داداش خیلی تو فکری چی شده؟🤨
کینگ: _من یه چیزی تو فاضلاب دیدم 🕳️🐀اون موقع که داشتم میرفتم ماشینو بردارم
اون زامبی نبود انسان هم نبود اون یه هیولای واقعی بود😨
علی: _آفتاب زده به سرت مغزت کار نمیکنه خیالاتی شدی حتما🗿
عسل: _نه اون راست میگه😅😆
*هممون شکه شدیم و به عسل نگاه کردیم😨*
عسل: _اون یه پرفسور روانیه همونی که زامبی هارو ساخت اون یه روانی تمام معناس! 👨🔬
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
بسم رب الحسین 🌘
🧟♂ #آخرین_بازماندگان 🧟♂
⟨*صدای گنجشک ها*⟩🕊️
⟨*صبح شده*⟩🌅
👤شهراد: _بچه ها بچه ها کل شب 🌃دنبال بنزین ⛽بودم رفتم از یه ماشین 🚗خراب تو وسط خیابون بنزین پیدا کردم حالا میتونیم بریم!😉
عسل: _منم میتونم با شما بیام؟😊
لوگان: _بعله چرا که نه😄
نیمور: _من میرونم ماشینو 🚗
علی: _بیا پایین بچه ماشین روندنتم مثل هواپیما ✈️روندنته کار خودمه😎
ماشینو راه انداختیم و رفتیم🚗
کمی بعد رسیدیم به پایگاه ولی.....🏕
نیمور: _خب ما اومدیمممم کجاید!!😀
لوگان: _کجایید پس؟😟
شهراد: _بیاین اینجا ! یه جنازه پیدا کردم!!!💀
لوگان: _اوووو نه جنازه کیه😬
شهراد: _اینو میشناسم یکی از زیر دستام بود جنازه اونه😐
نیمور: _وات؟! اینجا چه خبره؟💀
علی: _اینجور که بوش میاد افراد شهراد اومده ان 🔫و همه چی رو غارت کرده ان به علاوه افرادمونم برده ان!😶
شهراد: _میدونم کجا رفته ان آماده شید میبرمتون اونجا😵🏚️
اسلحه هامونو برداشتیم و رفتیم🏃♂
شهراد: _کینگ نقشه ای داری که چطوری وارد اون خرابه بشیم و نجاتشون بدیم؟🤷
کینگ: _آره😄
+خب علی و لوگان تیر اندازیشون حرف ندارع اون دو میرن بالای اون خونه 🏢و از اونجا با تک تیر انداز مارو پشتیبانی میکنن 🛡
و من و نیمور وارد میشیم🏚 اگه تا ده دقیقه نتونستیم برگردیم👀 شهراد و شما وارد بشید 🧍♂عسل تو هم از پشت خرابه وارد میشی 🏚و وقتی سرشون شلوغه اونارو آزاد میکنی اوکی؟
لوگان: _کینگ تو کجا کار میکردی؟🧐
کینگ: _یه وکیل بودم 🤓
لوگان: _ترشی نخوری یه چی میشی😂👍🏿
نیمور: _خب طبق نقشه میریم جلو 🗺️، کینگ بیا دنبالم🏃♂
وارد شدیم و ...🏚️
ده دقیقه بعد......⏳
علی: _اونا گیر افتاده ان وگرنه تا الان اومده بودن باید بریم🙄
لوگان: _نه صبر کن😆
در اون حال ما گیر افتاده بودیم و اسپایدی رو داشتن میکشتن....😶🌫
ایلیا(غارتگر): _اون اسپایدی رو دار بزنید💀 اون برادرمو کشت میخوام جلو همه دوستاش با زجر بمیره😈
حلقه دار رو انداختن دور گردن اسپایدی....🤐
نیمور:*زیر لب*(لوگان بجنبب!!)😨
صندلی از زیر پای اسپایدی جدا شد💺
چشمامو بستم......😵
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
☣️ #آخرین_بازماندگان ☣️
چارپایه از زیر پای اسپایدی جدا شد.....😶
چشمامو بستم👁
تا صدای شلیک💥 شنیدم 👂چشمامو باز کردم👀
طناب دار اسپایدی پاره شده بود و افتاد زمین😨
ایلیا(غارتگر): _چطور شد؟😐
دوباره صدای شلیک اومد و سه نفر از افراد ایلیا تیر خوردن😨
ایلیا: اونا همه جا هستن شلیک کنیدددد🥶
زیر دست ایلیا: ولی رئیس ما نمیدونیم اونا کجان به کجا شلیک کنیم😩
ایلیا : _از در پشتی فرار کنید!!!🏃♂
دویدن از در پشتی تا فرار کنن 🏃♂🏃
که یهو علی رو جلو در پشتی دیدن🧍
علی: _جایی تشریف میبرید ؟😎
علی رگبارشو در آورد و رندشون کردن 🩸💀
ایلیا برگشت از اینور فرار کنه که شهراد جلوش سبز شد😤
*یه مشت زد تو صورت ایلیا*🤕
شهراد: _این عوض خیانت کردنت🤫
بعد کلت در آورد و مخشو پوکونود و خون پاشید رو صورتش☠
شهراد: _اینم عوض اینکه میخواستی منو بکشی
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان 🧟♂
علی: _خب باید یه پایگاه جدید پیدا کنیم 🏕️
عسل: _به نظر من میتونید برا یه مدت بیاید به کلبه🏠 من تا زمانی که بتونید پایگاه پیدا کنید
علی: _ممنون👍🏿
﴿*در حال رفتن به کلبه عسل*﴾
عسل: _خب از اینجا به بعدشو باید پیاده🚶♂ بریم چون زامبیا🧟♂ صدامونو بشنون جامون لو میره🚫
*از ماشین پیاده شدیم*🚗
نیمور: _اونجارو ببینید دور و بر کلبه عسل زامبی هست الان چجوری رد بشیم؟🧟♂🧟♂
﴿ناگهان یه صدای جیغ😱 از پشت ما که جنگل هست اومد🌳 و یه لشکر زامبی از پشتمون حمله ور شدن به ما...🧟♂🧟♂﴾
لوگان: _😳شلیک نکنید فقط فرار کنید از سلاح سرد استفاده کنیدددد!!!🔪🪓
﴿هممون با سرعت از وسط زامبیا فرار کردیم و رسیدیم به کلبه🛖﴾
*تق تق*🚪
علی: _کیه در میزنه🗿
نیمور: _باز کن دیوانه منم😂
+هوووف مردم خیلی وقته ندویده بودم 😅😮💨
لوگان : _کینگ کجاس؟!😐
نیمور: _مگه با شما نبود؟؟؟🥶
﴿همه به همدیگه نگاه کردن و یه نگاه به من انداختن🤐﴾
﴿خواستم برم از در بیرون تا کینگ رو پیدا کنم که علی جلومو گرفت🤫﴾
علی: _بری بیرون تو هم از دستمون میری نرو 🙏
نیمور: _برام مهم نیست اون بهترین دوستمه جونمم میدم براش🫀
علی: _نه خیر انگار تو کله شق تر از منی خو با هم میریم💀
﴿علی و نیمور تقریبا یه ساعت میشد که رفته بودن و همه منتظر اونا بودن⏰﴾
﴿علی و نیمور با کینگ که رو دوش نیمور بود وارد شدن🤦♂﴾
*نیمور کینگ رو گذاشت زمین*🧎♂
لوگان: _چیشده چرا قیافتونو اونجوری کردید؟😑
﴿*علی سرشو تکون داد و به زخم کینگ اشاره کرد*👀﴾
عسل: _اون جای گازه!!! 👄
﴿نیمور بالای سر کینگ نشسته بود و گریه میکرد😭﴾
کینگ : _من تا چندین ساعت دیگه زامبی میشم لطفا منو بکشید🧟♂🧟♂
لوگان: _نه همچین کاری نمیکنیم ، شهراد کینگ رو ببند به صندلی و پیشش بشین و مراقب باش که چیزیش نشه💺
عسل: _یه راهی هست! من واکسن ضد زامبی داشتم 🧪تو آزمایشگاهمون🆑 ولی فقط دوتا واکسن بود 💉که اون پرفسور روانی فقط طرز ساختشو بلد بود 🧫صد در صد تو آزمایشگاهمون از اون واکسنا هست ولی چون تو وسط شهره و پر زامبیه رفتن بهش مشکله💯
نیمور:_از میون اونهمه زامبی چطوری رد میشیم 🤦
علی: _پرواز میکنیم!🚁
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟♂ #آخرین_بازماندگان 🧟♂
[قسمت دوازدهم]
علی: _پرواز میکنیم🚁
نیمور: چجوری؟؟😐
علی: _سوال نکنید فقط بیایید دنبالم🚶♂
لوگان: _ بمونید تو پایگاه شهراد مراقب بقیه باش !👀
علی عسل لوگان و نیمور با هم راه افتادیم ولی نمیدونستیم کجا میریم فقط به علی اعتماد کرده بودیم🧠
کمی بعد رسیدیم به یه کوه 🏔️و اونو بالا رفتیم و رسیدیم به یه پایگاه نظامی🏥💀
نیمور: _علی دیونه شدی؟😵💫 فقط افرادی که اینجا کار میکنن میتونن وارد بشن😐 اونم با اثر انگشت👆 و تشخیص چهره 🧑🏻در باز میشه چطوری میخوای وارد شی👁
علی: _خب من اینجا کار میکنم💀👍🏿
علی دستشو گذاشت رو دستگاه جلوی در🚪 و در باز شد و دستگاه با صدای خانوم گفت:
_خوش آمدید سرهنگ 👩🏻!!
هممون پشمامون ریخته بود😐💔
نیمور: _علی تو یه نظامی بودی و به ما نگفتی؟🥴
علی: _مگه شما ها پرسیدید که بگم؟😂🗿
*وارد پایگاه نظامی شدیم*🏥
علی کلید🗝️و انداخت سمت لوگان و .... : _بگیر این کلیدو برو در اتاق مهمات رو باز کن هر اسلحه ای بخوای هست میتونی بر داری
+نیمور با من بیا🚶♂🚶
علی: _نیمور اینجا یه هلیکوپتر 🚁داریم میتونی باهاش پرواز کنی یا فقط هواپیما میرونی؟👌🏻
نیمور: _میتونم دادا💪
لوگان: _آهای اینجارو ببینید
+حال میکنید چه استایلی برا خودم ساختم علی یه چند تا لباس خفن با کلاه و چکمه و اینا بود اونارم برداشتم دمت گرم 😂🗿
نیمور: _اوف شدی کپی یگان ویژه ها💀
علی: _خب نیمور این ابو گرازه رو راه بنداز بریم🚁
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop