eitaa logo
Sτοrγ hουsε
94 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
791 ویدیو
20 فایل
هی گایز! 🖐🏻 اینجا میتونین هم داستان هاتون رو بزارید📒😍 هم داستان های بقیه رو بخونید📖🥰 و قراره اینجا کلی بهمون خوش بگذره❤😎🤙🏻 ناشناسمون💬 https://daigo.ir/secret/4412249575
مشاهده در ایتا
دانلود
💀 💀 |*بیمارستان🏨*| چشمام باز شد👁 و خودمو تو یه بیمارستان دیدم🤕 وااای درد دارم چیشده من کی ام و چه اتفاقی برام افتاده یادم نیست!!😫 پرستاررررر پرستاررررر لطفا بیا کمکم کن 🤒 [عهو عهو *سرفه*]😮‍💨😷 بلند شدم و به زور خودمو از اتاق خارج کردم چه بلایی سر اینجا اومده؟ جنگی چیزی شده؟😰 چرا همه جا اینجوریه ؟ داره یادم میاددد😖 آره ... آره.... من یه خلبانم ✈️داشتم سقوط میکردم که خودمو انداختم زمین💥 و وقتی چشمامو باز کردم اینجا بودم 😦 گوشیم کجاس 📱واییی پام هنوزم درد داره فک کنم ترکش خورده ام🦯 ایناهاش پیداش کردم اینجاس خودشه😮‍💨 _هی سیری ما الان تو چه سالی هستیم ؟ _سلام شما در سال ۲۰۲۸ هستید🤖 یعنی چهار سال تو کما بودم لعنتتت چه بلایی سر اینجا اومده باید از بیمارستان خارج بشم😨🥶 داشتم از بیمارستان خارج میشدم که یهو صدای باز و بسته شدن در اومد .....👣 اوه بلاخره یه نفر تو این بیمارستان پیدا شد😄 _سلام آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟🤔 چرا اینجوری راه می‌رید😶‍🌫؟ تو سایه صورتش معلوم نبود ولی میلنگید یهو نور افتاد رو صورتش و صدای *خخخخ* ازش در اومد 🧟‍♂ یهو داد زدم 💀 _نههههه 🏃‍♂ ترسیده بودم خدای من این چی بود ؟😳 از ترس نمی‌دونستم چیکار کنم فقط فرار میکردم از بیمارستان خارج شدم خیلی نگران و مضطرب و ترسیده بودم🥶 بیرون بیمارستان هم اونجوری بوددد نهههه همه جا پر از جنـ*ازه بود خیابونو با پای برهنه میدویدم بلاخره رسیدم به خونه خودم.......🏃‍♂🏠 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ (قسمت دوم) 🧟‍♂ هووووف😮‍💨 بلاخره رسیدم خونه خودم🏠 اوه اوه جکس(یه سگ هاسکی🦮)!! یعنی زنده مونده!؟ جکس کجایی😵‍💫؟! *پارس کردن🐕* هییییی پسررر تو زنده ای😢؟! چقد بزرگ شدی آخرین بار که دیدمت یه توله کوچولو بودی👌😢 *برداشتن وسایل مورد نیاز و اسلحه و .....* جکس بیا سوار ماشین شو بریم منتظر چی هستی؟!😐 *پارس کردن* جکس صدا نکن اونارو میکشونی اینجا🧟‍♀!!! وایسا ببینم صدای چیه چرا پارس می‌کنی🤔 *صدا از خونه همسایه میاد* *صدای رادیوعه📻* رادیو: _ 🎙.......تقریبا یک هفته میشه که این ویروس شدیدن تو کشور شیوع پیدا کرده🧫 و ۸۰ ٪ افراد کشور رو هیولا🧟 كرده دانشمندا اسم ویروس رو زامبی گذاشته ان زامبی ها فعالیتشون شب ها 🌃 بیشتر میشه و اونا.....*خش خش کردن رادیو*...... اَه قطع شد 😫 بگذریم بیا سوار شو بریم🛻 باید تا میتونیم از اینجا دور شیم *راه انداختن ماشین و رفتن🛻* *نیم ساعت بعد * تو خیابون یه دختر🧍🏼‍♀ رو دیدم که زامبی ها محاصره اش کرده ان 🧟 با سرعت ماشینو به زامبیا زدم💥 و گفتم _بپر بالا دختر🌝 در ماشینو باز کرد و سوار شد🛻 👩🏻: _سلام تو کی هستی چرا جون منو نجات دادی؟👀 🧑🏻:_ من نیمورم،نمیدونم ولی خب میتونیم اسمشو بزاریم انسانیت‌👌🏻 راستی اسمت چیه؟ 👩🏻: _اسم منم نازنینه😇 ، برای جبران کارت ما یه اردوگاه بیرون شهر داریم بیا بریم اونجا🏕 🧑🏻: _خوشبختم از دیدارت ، باشه ممنون *چند ساعت بعد* 👩🏻: _خب رسیدیم اینجاست از ماشین پیاده شدیم یهو ........ _امکان نداره😧 کینننگگ ببینید که اینجاست 😳😃کیییینگ فکر میکردم مردی داداش😢 _نیمور داداش از دیدن دوباره ات خوشحالم😭 *بغل* https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ (قسمت سوم) 🧟‍♂ کینگ : _نیمور داداش بیا بشینیم دور آتیش🔥.....*صدای آتیش*😄 خب بگو ببینم چطوری اومدی من نتونستم نجاتت بدم ببخشید خیلی غصه خوردم بابتش😢💔 نیمور: _😆خب راستش وقتی چشمام باز شد.... *یهو یه نفر پرید وسط حرفم* 👤: _کینگ مگه بهت نگفته ام آتیش رو خیلی کوچیک تر روشن کنید😒 وگرنه اونا جامونو پیدا میکنن حالا آتیشو خاموش کن زود😡☝️🏻!! نیمور: _هوی حق نداری با دوستم اینجوری حرف بزنی😑 👤: _اینجا من رئیسم ، من میگم چیکار باید کنید فهمیدی بچه جون؟😏 نیمور: _ببین مرتیکه اسمتو نمیدونم کینگ:_اسمش لوگانه🤐 نیمور:_ خب حالا هرچی لوگان اینجا من رئیسم😤 لوگان: _ببین تازه وارد میخوای یه فایتی با هم داشته باشیم💀 هرکی زنده موند رئیسه یه تیر من یه تیر تو😡..... نیمور: _پایه ام😠😎 نازنین: _ تمومش کنید هم با تو ام هم با داداشم لطفا!!😭 لوگان: _برو کنار آبجی کوچولو اسپایدی: _با شمارش من شروع کنید 3 ، 2 ، 1 ،.....😟 تا اومدم کلتمو در بیارم لوگان به تفنگم که تو دستم بود شلیک کرد و تفنگم افتاد زمین...😨 پشمام ریخته بود 😅 لوگان : _ پونزده سال تو جنگل شکارچی 🏕 نبودم که به توی بچه ببازم💪🏻 برو خدارو شکر کن که مختو نپوکوندم 🧠چون خواهرمو نجات دادی *لوگان این حرفو زد و رفت تو چادرش⛺️* نیمور: _کینگ این چرا اینجوریه؟‌🤦🏻⁩😐 کینگ: _از اولش اینجوری نبود اون شاد بود تا اینکه علی رو از دست داد💔🙂 نیمور: _علی؟ اون کیه😅 کینگ: _اون بهترین دوست لوگان بود😣 ، دریا تو دردسر افتاده بود و تو خونه خودش زندانی شده بود 🧟‍♀و با بی سیم 📻 به ما خبر داد علی و لوگان رفتن تا نجاتش بدن🏃‍♂ ولی زامبی ها خونه رو محاصره کرده بودن🏠 یکیشون باید سر زامبیا رو گرم میکرد علی رفت تا اینکارو بکنه و لوگان یواشکی دریا رو نجات داد ولی لوگان وقتی خواست به علی خبر بده که بیاد تا فرار کنن علی اونجا نبود .....😞 الان دو احتمال وجود داره یا علی مرده یا یه جایی اون بیرون تلاش می‌کنه تا بیاد کنار ما........💀🤞🏻💪🏻 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ (قسمت چهارم) 🧟‍♂ *صبح روز بعد* 🌄 *لوگان در حال سنگ انداختن به دریاچه بود*😖 رفتم کنارش نشستم و .....👥 نیمور: _سلام👋🏻 لوگان: _اصلا حوصله تو یکی رو ندارم برو لطفا😏 نیمور: _ببخشید دیشب رفتارم باهات خوب نبود🙃🫀 لوگان: _ عذر خواهی کردی؟! میتونی بری بخشیدمت😒😔 نیمور: _راستش وقتی داشتم از شهر خارج میشدم 🛻از تو شهر صدای شلیک اومد💥 ولی چون زامبیا دنبالم بودن🧟‍♂ نتونستم برگردم عام صدای شلیک یه شات گان بود میگم شاید اون علی ای باشه که دنبالشی👀 لوگان: _شاتگان ؟! خودشه آخرین بار دستش یه شاتگان بود😧 اون زنده اس علی زنداس😭🤩 نیمور: _فردا میریم تو شهر و دوستتو نجات میدیم قبوله؟!😄 لوگان: _ممنون😢 نیمور: درضمن من ادعای ریاست نمیکنم خودت رهبر این گروه باش🙂💙 لوگان گفت: _میدونی؟! تو آدم خیلی خوبی هستی🫂 نیمور: _نیستم ولی ممنون*لبخند ملیح*😊 یهو اسپایدی اومد و .....🏃‍♂ اسپایدی: _اونا به اردوگاه⛺️ حمله کرده اننن همه جا پر از اون عوضـ*ـیاس!!🧟‍♂🧟‍♀ لوگان و نیمور با سرعت سمت اردوگاه رفتن🏕 نیمور : _برید تو ون سرییعععع🚐🛻 نیمور و لوگان خواستن خودشون هم برن تو ماشین ولی یهو زامبی ها از راه رسیدن و جلوشونو صد کردن 🧟‍♂🧟‍♀ لوگان : _نیمور بخواب رو زمین 🗣👇🏻 نیمور: _چرا آخهه مگه دیونه شدم؟😵‍💫 لوگان : _بهم اعتماد کنننن!!!😮‍💨 نیمور خوابید رو زمین و لوگان یه جنازه زامبی انداخت روش🧟 و اشاره کرد که از جاش تکون نخوره🚫 خودشم همون کارو کرد *زامبی ها دارن از بغلشون رد میشن*🤐 *نیمور به زور خودشو نگه داشته *😬 زامبی ها یکم دور شدن که یهو ......😶‍🌫 بی سیم صدا داد 😱 📻 : _اگه میخواید دوستتونو دوباره ببینید بیایید به این آدرس که میگم😎🔪....... ما جلو خونه همون دختری هستیم که دفعه قبل میخواستید نجاتش بدید پلاک 55🚪...... تا اینو گفت چند تا زامبی صدا شو شنیدن🔊 و سرشونو برگردوندند🧟 و اومدن سمت رادیو ولی از شانس بد من رادیو کنار من بود.......🥶 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ (قسمت پنجم)🧟‍♂ 🧟‍♂زامبی ها اومدن سمتم بلند شدم فرار کنم🏃‍♂ بند کفشام گره خوردن 👟و گیر کردن به همدیگه ، وخوردم زمین 🧎‍♂رو زمین عقب عقب میرفتم سه تا زامبی بالا سرم بودن 🧟‍♂🧟🧟‍♀ لوگان اسلحشو در آورد دوتاشونو زد💥 ولی گلوله هاش تموم شد....😨 یدونه از زامبیا اومد بالا سرم میخواست که گازم بگیره 🧟‍♂که جکس پرید روش🐕 و از گردنش گاز گرفت و پاره اش کرد نیمور: _جکس بیا اینجا آفرین پسر خوب 😂 هوفففف خطر از بیخ گوشم رد شد!!!😮‍💨 *زامبیا دور شدن*🧟‍♂ لوگان: _بیایید بیرون اونا رفتن🚶‍♂ ،همه حالشون خوبه؟؟؟🧑🏻 کینگ: _آره ولی همه مون گشنه ایم دوروزه غذای درست و حسابی نخورده ایم😵‍💫 نیمور: _راستی لوگان شنیدی تو بیسیم چی گفتن؟💀 لوگان: _آره شنیدم خب پس علی رو گروگان گرفته ان🧐 فک کنم میخوان که براشون اسلحه و غذا ببریم تا علی رو آزاد کنن🤨 کینگ: _الان اسلحه و غذا حکم طلا و الماس رو داره نباید بدیم بهشون!!😐 لوگان: _کی گفته ما باهاشون معامله میکنیم؟ 😂😈 نیمور: _چه فکری تو سرته 😂🤨 کینگ: _نظرتون چیه درباره غذا فکر کنیم؟ من دارم از گشنه گی میمیرم🤧😪 لوگان: _ ناهار گوزن داریم‌ تا من شکار میکنم شما آتیش🔥 رو درست کنید💪🏻⁩ *کمی بعد*⏰ نیمور: _بچه ها میدونید این ویروس چطور به وجود اومد؟🧟‍♂ لوگان: _این ویروس توسط یه دانشمند که میخواست عمر انسان هارو طولانی کنه ساخته شد☠ و اون این آزمایش رو روی موش امتحان کرد🐭 بعد اون موش اینو گاز گرفت و این زامبی شد🧟 و یکی یکی همه زامبی شدن....... البته این چیزی بود که تو رادیو شنیدم📻🎙 نیمور: _اووووو ، خبببب بگذریم درباره خودتون بگید😌 اسپایدی: _من یه افسر پلیسم خیلی اتفاقی با کینگ آشنا شدم و اون منو آورد تو اردوگاه⛺️ لوگان: _منم لوگان هستم رهبر این گروه و یه شکارچی 🗿👌🏻 دریا: _خب منم یه پزشکم اسمم دریاس و از طریق لوگان اومدم به این اردوگاه😅 نازنین: _خب منم که میشناسی ☺️ لوگان: _خبب غذا آماده شد بخورید که فردا باید بریم علی رو نجات بدیم👀 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
لوگان: _هی خوابالو پاشو زود باش باید بریم علی رو نجات بدیم 😁👍 نیمور: _*خمیازه* اوکی برو بریم🥱 کینگ: _وایسید منم میام 🤠 لوگان: _خب پس اسپایدی تو بمون و از بقیه که تو اردوگاه میمونن محافظت کن 🤌🏻 اسپایدی: _به روی چشم داداش👁 سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.....🛻 کمی بعد رسیدیم به همون آدرس📻 یه کارخونه بزرگ و متروکه بود ......🏚🏭 *صدای در*🚪 سکوت عجیبی حکم فرما بود😥 کینگ: _من اصلا حس خوبی نسبت به اینجا ندارم خیلی جوش سنگینه حس میکنم چند نفر دارن به ما نگا میکنن😶‍🌫👀 نیمور: _نگران نباش ما همدیگه رو داریم😆 پس نترس مگه نه لوگان؟!..... لوگان کجایی؟😨 برگشتم پشتمو نگاه کردم لوگان اونجا نبود😨 نیمور: _کینگ لوگان کجاس.... 🧐😰 کینگ هم ناپدید شد🥶 یهو با یه چوب زدن تو سرم و بیهوش شدم😵‍💫 *چند ساعت بعد*⏰ عااااخ سرم درد می‌کنه.....🤕 علی: _*خنده* هممونو بسته ان به صندلی اینجوری میخواستید منو نجات بدید؟🤣 لوگان: _فکر اینجاشو نکرده بودم ‌🤦🏻⁩ کینگ: _ولی من فکر اینجاشو کرده بودم😉 کینگ از لای کف کفشش یه چاقو در آورد🔪 و خواست برش داره....🖐🏻 یهو نگهبان وارد شد🧑‍💼 و یه نگاه به ما انداخت و رفت یهو چاقو از دست کینگ افتاد🤦‍♂ نگهبان برگشت و با شک نگاه به ما کرد👀 هووف خوشبختانه کینگ پاشو گذاشته بود رو چاقو تا نگهبان چاقو رو نبینه🧠 کینگ دستش به چاقو نمی‌رسید چاقو رو با پاش هل داد سمت علی👤 علی چاقو رو برداشت و دستاشو باز کرد‌💪🏻⁩ از اونور نگهبان کلیداشو فراموش کرده بود....🔑 نگهبان برگشت که کلیداشو برداره🗝️ و علی رو دید که داره دست لوگان رو باز می‌کنه 🆘 خواست داد بزنه ولی علی چاقو رو پرت کرد و خورد یه قفسه سینه اش 😵🫀 نگهبان تو اون حالت خواست داد بزنه که علی دستشو گذاشت جلو دهن نگهبان🤐 علی: _هییششششش صدات در نیاد🤫 و با چوب بیسبال زد تو سر نگهبان و اونو کشت🏑💀 علی: _خیلی وقت بود از این کارا نکرده بودم😈🩸 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ (قسمت هفتم)🧟‍♂ علی اومد و مارو آزاد کرد💪 یهو یه نفر اومد تو و....🧍‍♂ شهراد: _عالی بود 😈 ولی همیشه باید یه قدم از حریفام جلو باشم درسته؟☠ *همه افراد شهراد سلاح هاشون رو به طرف ما گرفتن*😨 شهراد اومد و اسلحشو گرفت رو سر لوگان 🔫 شهراد: _سلاحتونو بندازید زمین وگرنه دوستتون میمیره☠👿 *سلاح هامونو انداختیم زمین *🤦‍♂ شهراد: _خب حالا جای پایگاهتونو بگید و اسلحه هاتونم بدید بهم 🏕 تا اینو گفت لوگان با زانو زد تو خایـ*ه های شهراد و اسلحشو برداشت گرفت سمت شهراد 🗿👍 لوگان: _حالا شما اسلحه هاتو بندازید زمین وگرنه رئیستون میمیره😈 شهراد با درد گفت: _اسلحه هاتو بندازید زمیننن🥴 یکی از زیر دست های شهراد: _ولی رئیس ما بدون تو هم میتونیم ادامه بدیم بهت نیازی نداریم 😏 هیچکدوم از افراد سلاح هاشونو زمین ننداختن 😶 _کارشونو تموم کنید😏😎 نیمور : _فرار کنیددد!!!😧 نیمور همزمان که داشت فرار میکرد یه نارنجک انداخت وسط اتاق🏃‍♂ پریدیم تو یه اتاق و درو بستیم 🚪 *ترکید*💥 همشون جزغاله شدن ‌🔥 بلند شدم درو باز کنم🚪 تا فرار کنیم که فهمیدم در قفل شده و چون در اهنیه باز نمیشه😅 علی بلند شد و اسلحه شو گذاشت رو سر شهراد😏😡 علی: _همش تقصیر تو بود 🤬 تو سزاوار مرگی شهراد: _همه مجبوریم از اینکارا بکنیم تا زنده بمونیم خب؟😞 کینگ اومد و اسلحه علی رو کنار کشید🙃 کینگ: _همه یه شانس دومی دارن مگه نه اون 🙂هم از اطرافیانش ضربه خورده مثل من بزارید اونم بیاد تو گروه ما 🙏 شهراد: _من یه راه خروج بلدم اگه بخوابید میتونم راهنماییتون کنم؟😕 +خب ببینید این زیر زمین می‌ره و میرسه به یه فاضلاب و از فاضلاب برید بالا می‌رسید وسط خیابون🕳️🐀 کینگ: _بیا علی دیدی گفتم به یه دردمون خورد😀 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ 🧟‍♂ از فاضلاب یکی یکی بیرون اومدیم 🐀 رفتیم ماشینو برداریم ولی اطرافش پر از زامبی بود 🧟‍♂ همه رفتن به زامبیا حمله کردن🪓 ولی کینگ در فاضلاب رو باز کرد 🕳️و رفت پایین و از اونور زامبیا اومد بالا ، سوار ماشین شد🚙 با سرعت کوبید به زامبیا 🧟‍♂به ما نگاه کرد👀 و گفت: _عقل که نباشد جان در عذاب است 😂‌👌🏻⁩ *سوار ماشین شدیم *🚶‍♂ شهراد: _بچه ها هوا داره تاریک میشه فکر کنم باید یکم عجله کنیم و تند تر بریم!🌑 *پارت پورت(ماشین بنزین تموم کرد)* 💥 نیمور: _اوووو نههه الان نههه🤦‍♂😨 علی: _بچه ها پیاده شید ماشین بیشتر از این راه نمیره☠🚗 لوگان: _افتادیم وسط یه جنگل تاریک🌳 و کیلومتر ها از اردوگاهمون🏕️ فاصله داریم‌🤦🏻⁩ صدای ناشناس: _کمککککک😭! *صدا از توی جنگله🏞* *دویدیم سمتش🏃‍♂* چند تا زامبی یه دخترو دنبال می‌کردن🧟🏃‍♀ اون خورد زمین🧎‍♀ و زامبیا اومدن بالا سرش🧟‍♀ تا میخواستن بخورنش علی با شاتگانش همشونو کشت🗿‌👌🏻⁩ عسل : _ممنون که نجاتم دادید بیاید دنبالم من یه جای امن دارم😊👍 *کمی بعد*⏱ *نشستیم کنار آتیش*🔥 نیمور: _کینگ داداش خیلی تو فکری چی شده؟🤨 کینگ: _من یه چیزی تو فاضلاب دیدم 🕳️🐀اون موقع که داشتم میرفتم ماشینو بردارم اون زامبی نبود انسان هم نبود اون یه هیولای واقعی بود😨 علی: _آفتاب زده به سرت مغزت کار نمیکنه خیالاتی شدی حتما🗿 عسل: _نه اون راست میگه😅😆 *هممون شکه شدیم و به عسل نگاه کردیم😨* عسل: _اون یه پرفسور روانیه همونی که زامبی هارو ساخت اون یه روانی تمام معناس! 👨‍🔬 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
بسم رب الحسین 🌘 🧟‍♂ 🧟‍♂ ⟨*صدای گنجشک ها*⟩🕊️ ⟨*صبح شده*⟩🌅 👤شهراد: _بچه ها بچه ها کل شب 🌃دنبال بنزین ⛽بودم رفتم از یه ماشین 🚗خراب تو وسط خیابون بنزین پیدا کردم حالا میتونیم بریم!😉 عسل: _منم میتونم با شما بیام؟😊 لوگان: _بعله چرا که نه😄 نیمور: _من میرونم ماشینو 🚗 علی: _بیا پایین بچه ماشین روندنتم مثل هواپیما ✈️روندنته کار خودمه😎 ماشینو راه انداختیم و رفتیم🚗 کمی بعد رسیدیم به پایگاه ولی.....🏕 نیمور: _خب ما اومدیمممم کجاید!!😀 لوگان: _کجایید پس؟😟 شهراد: _بیاین اینجا ! یه جنازه پیدا کردم!!!💀 لوگان: _اوووو نه جنازه کیه😬 شهراد: _اینو میشناسم یکی از زیر دستام بود جنازه اونه😐 نیمور: _وات؟! اینجا چه خبره؟💀 علی: _اینجور که بوش میاد افراد شهراد اومده ان 🔫و همه چی رو غارت کرده ان به علاوه افرادمونم برده ان!😶 شهراد: _میدونم کجا رفته ان آماده شید میبرمتون اونجا😵🏚️ اسلحه هامونو برداشتیم و رفتیم🏃‍♂ شهراد: _کینگ نقشه ای داری که چطوری وارد اون خرابه بشیم و نجاتشون بدیم؟🤷 کینگ: _آره😄 +خب علی و لوگان تیر اندازیشون حرف ندارع اون دو میرن بالای اون خونه 🏢و از اونجا با تک تیر انداز مارو پشتیبانی میکنن 🛡 و من و نیمور وارد میشیم🏚 اگه تا ده دقیقه نتونستیم برگردیم👀 شهراد و شما وارد بشید 🧍‍♂عسل تو هم از پشت خرابه وارد میشی 🏚و وقتی سرشون شلوغه اونارو آزاد می‌کنی اوکی؟ لوگان: _کینگ تو کجا کار میکردی؟🧐 کینگ: _یه وکیل بودم 🤓 لوگان: _ترشی نخوری یه چی میشی😂‌👍🏿⁩ نیمور: _خب طبق نقشه میریم جلو 🗺️، کینگ بیا دنبالم🏃‍♂ وارد شدیم و ...‌🏚️⁩ ده دقیقه بعد......⏳ علی: _اونا گیر افتاده ان وگرنه تا الان اومده بودن باید بریم🙄 لوگان: _نه صبر کن😆 در اون حال ما گیر افتاده بودیم و اسپایدی رو داشتن میکشتن....😶‍🌫 ایلیا(غارتگر): _اون اسپایدی رو دار بزنید💀 اون برادرمو کشت می‌خوام جلو همه دوستاش با زجر بمیره😈 حلقه دار رو انداختن دور گردن اسپایدی....🤐 نیمور:*زیر لب*(لوگان بجنبب!!)😨 صندلی از زیر پای اسپایدی جدا شد💺 چشمامو بستم......😵 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
☣️ ☣️ چارپایه از زیر پای اسپایدی جدا شد.....😶 چشمامو بستم👁 تا صدای شلیک💥 شنیدم 👂چشمامو باز کردم👀 طناب دار اسپایدی پاره شده بود و افتاد زمین😨 ایلیا(غارتگر): _چطور شد؟😐 دوباره صدای شلیک اومد و سه نفر از افراد ایلیا تیر خوردن😨 ایلیا: اونا همه جا هستن شلیک کنیدددد🥶 زیر دست ایلیا: ولی رئیس ما نمی‌دونیم اونا کجان به کجا شلیک کنیم😩 ایلیا : _از در پشتی فرار کنید!!!🏃‍♂ دویدن از در پشتی تا فرار کنن 🏃‍♂🏃 که یهو علی رو جلو در پشتی دیدن🧍 علی: _جایی تشریف میبرید ؟😎 علی رگبارشو در آورد و رندشون کردن 🩸💀 ایلیا برگشت از اینور فرار کنه که شهراد جلوش سبز شد😤 *یه مشت زد تو صورت ایلیا*🤕 شهراد: _این عوض خیانت کردنت🤫 بعد کلت در آورد و مخشو پوکونود‌ و خون پاشید رو صورتش☠ شهراد: _اینم عوض اینکه میخواستی منو بکشی https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ 🧟‍♂ علی: _خب باید یه پایگاه جدید پیدا کنیم 🏕️ عسل: _به نظر من میتونید برا یه مدت بیاید به کلبه🏠 من تا زمانی که بتونید پایگاه پیدا کنید علی: _ممنون‌👍🏿⁩ ﴿*در حال رفتن به کلبه عسل*﴾ عسل: _خب از اینجا به بعدشو باید پیاده🚶‍♂ بریم چون زامبیا🧟‍♂ صدامونو بشنون جامون لو می‌ره🚫 *از ماشین پیاده شدیم*🚗 نیمور: _اونجارو ببینید دور و بر کلبه عسل زامبی هست الان چجوری رد بشیم؟🧟‍♂🧟‍♂ ﴿ناگهان یه صدای جیغ😱 از پشت ما که جنگل هست اومد🌳 و یه لشکر زامبی از پشتمون حمله ور شدن به ما...🧟‍♂🧟‍♂﴾ لوگان: _😳شلیک نکنید فقط فرار کنید از سلاح سرد استفاده کنیدددد!!!🔪🪓 ﴿هممون با سرعت از وسط زامبیا فرار کردیم و رسیدیم به کلبه🛖﴾ *تق تق*🚪 علی: _کیه در میزنه🗿 نیمور: _باز کن دیوانه منم😂 +هوووف مردم خیلی وقته ندویده بودم 😅😮‍💨 لوگان : _کینگ کجاس؟!😐 نیمور: _مگه با شما نبود؟؟؟🥶 ﴿همه به همدیگه نگاه کردن و یه نگاه به من انداختن🤐﴾ ﴿خواستم برم از در بیرون تا کینگ رو پیدا کنم که علی جلومو گرفت🤫﴾ علی: _بری بیرون تو هم از دستمون میری نرو 🙏 نیمور: _برام مهم نیست اون بهترین دوستمه جونمم میدم براش🫀 علی: _نه خیر انگار تو کله شق تر از منی خو با هم میریم💀 ﴿علی و نیمور تقریبا یه ساعت میشد که رفته بودن و همه منتظر اونا بودن⏰﴾ ﴿علی و نیمور با کینگ که رو دوش نیمور بود وارد شدن🤦‍♂﴾ *نیمور کینگ رو گذاشت زمین*🧎‍♂ لوگان: _چیشده چرا قیافتونو اونجوری کردید؟😑 ﴿*علی سرشو تکون داد و به زخم کینگ اشاره کرد*👀﴾ عسل: _اون جای گازه!!! 👄 ﴿نیمور بالای سر کینگ نشسته بود و گریه میکرد😭﴾ کینگ : _من تا چندین ساعت دیگه زامبی میشم لطفا منو بکشید🧟‍♂🧟‍♂ لوگان: _نه همچین کاری نمی‌کنیم ، شهراد کینگ رو ببند به صندلی و پیشش بشین و مراقب باش که چیزیش نشه💺 عسل: _یه راهی هست! من واکسن ضد زامبی داشتم 🧪تو آزمایشگاهمون🆑 ولی فقط دوتا واکسن بود 💉که اون پرفسور روانی فقط طرز ساختشو بلد بود 🧫صد در صد تو آزمایشگاهمون از اون واکسنا هست ولی چون تو وسط شهره و پر زامبیه رفتن بهش مشکله💯 نیمور:_از میون اونهمه زامبی چطوری رد میشیم 🤦 علی: _پرواز میکنیم!🚁 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
🧟‍♂ 🧟‍♂ [قسمت دوازدهم] علی: _پرواز میکنیم🚁 نیمور: چجوری؟؟😐 علی: _سوال نکنید فقط بیایید دنبالم🚶‍♂ لوگان: _ بمونید تو پایگاه شهراد مراقب بقیه باش !👀 علی عسل لوگان و نیمور با هم راه افتادیم ولی نمیدونستیم کجا میریم فقط به علی اعتماد کرده بودیم🧠 کمی بعد رسیدیم به یه کوه 🏔️و اونو بالا رفتیم و رسیدیم به یه پایگاه نظامی🏥💀 نیمور: _علی دیونه شدی؟😵‍💫 فقط افرادی که اینجا کار میکنن میتونن وارد بشن😐 اونم با اثر انگشت👆 و تشخیص چهره 🧑🏻در باز میشه چطوری میخوای وارد شی👁 علی: _خب من اینجا کار میکنم💀‌👍🏿⁩ علی دستشو گذاشت رو دستگاه جلوی در🚪 و در باز شد و دستگاه با صدای خانوم گفت: _خوش آمدید سرهنگ 👩🏻!! هممون پشمامون ریخته بود😐💔 نیمور: _علی تو یه نظامی بودی و به ما نگفتی؟🥴 علی: _مگه شما ها پرسیدید که بگم؟😂🗿 *وارد پایگاه نظامی شدیم*🏥 علی کلید🗝️و انداخت سمت لوگان و .... : _بگیر این کلیدو برو در اتاق مهمات رو باز کن هر اسلحه ای بخوای هست میتونی بر داری +نیمور با من بیا🚶‍♂🚶 علی: _نیمور اینجا یه هلیکوپتر 🚁داریم میتونی باهاش پرواز کنی یا فقط هواپیما میرونی؟⁦👌🏻⁩ نیمور: _میتونم دادا💪 لوگان: _آهای اینجارو ببینید +حال میکنید چه استایلی برا خودم ساختم علی یه چند تا لباس خفن با کلاه و چکمه و اینا بود اونارم برداشتم دمت گرم 😂🗿 نیمور: _اوف شدی کپی یگان ویژه ها💀 علی: _خب نیمور این ابو گرازه رو راه بنداز بریم🚁 https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop