#شدو
قسمت ۲۰
ی نگاه به تایمر دستگاه کردم
فقط دو دقیقه دیگه مونده بود
نگاه به زخمم کردم، وضعش خیلی وخیم بود
بدنمو ضعیف کرده بود، داشتم از حال میرفتم
افتادم روی زمین حس میکردم داخل بدنم پر از آب شده
استیو که کنار در وایساده بود، ی نگاه به من کرد و دید که افتادم روی زمین، اومد تا کمکم کنه که بلند شم،
استیو:«حالت خوبه؟»
«این دفعه... نه»
استیو ی نگاه به دستگاه کرد، کارش تموم شده بود، پادزهر رو برداشت
استیو:«باید همین الان به خودت تزریقش کنی»
«نمیتونم، چون به محض اینکه تزریقش کنم انرژی آذرخشم آزاد میشه و دیگه فکر کنم خودت بتونی حدس بزنی چی میشه....(تیر کشیدن جای زخم) باید سریع بریم سمت زمین»
بی سروصدا از آزمایشگاه زدیم بیرون
رسیدیم به محوطه بیرون
داشتیم میرفتیم به همونجایی که هایمدال ما رو اورد
به زور با کمک استیو و استورم خودمو نگه داشتم
استیو:«خیلی دیگه نمونده...»
ی دفعه یکی از نگهبانا جلومون سبز شد
نگهبان:«Stop them»
ی دفعه با ی چیزی شبیه چراغ قوه بقیه نگهبانا رو خبر کرد
استیو:«میتونی مبارزه کنی»
«فکر کنم بتونم»
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
قسمت ۲۱
استیو با سپرش(نسخه واکاندایی) مشغول مبارزه با نگهبانا بود
منم نمیتونم دست خالی با اونا بجنگم، باید از استورم استفاده میکردم، اما بدون آذرخش واقعا نمیشد
هر چقدر از نگهبانا و سربازا رو میکشتیم بازم اضافه میشدن
حال استیو رو نمیدونم ولی من نمیتونم اینجوری به مبارزه ادامه بدم...
همینجوری که سربازا داشتن میومدن سمتم
نزدیک استیو اومدم
«اینجوری فایده نداره....(نفس نفس زدن)»
استیو:«چکار کنیم؟»
پادزهر رو بهش دادم،
«این باید پیشت باشه....»
استیو:«برای چی؟»
«چون اگه بگیرنش دیگه دستمون بهش نمیرسه»
نگاه به آسمون کردم و گفتم:«متاسفم.....»
استیو:«چی؟»
استیو نگاه به آسمون کرد و گفت:«نه، نباید همچین کاری کنی، عمرا بزارم برم؟»
.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..
ارتباط ذهنی:
«دراگون، آماده ای؟»
دراگون:«مطمئنی؟»
«آره....»
.. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..
هایمدال دریچه بایفراست رو باز کرد و استیو رو به سمت زمین برد
منم هم زمان با رفتن استیو، با دراگون ادغام شدم
استیو:«شدووووووووووووو»
برای ادغام با دراگون چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم
دراگون وارد بدنم شد
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
قسمت ۲۲
به محض وارد شدن دراگون
❌پخش کردن آهنگ از دقیقه ای که گفتم❌
چشمام رو باز کردم(ایجاد حلقه آذرخش توی چشم)
فریاد زدم و به سمتشون دویدم
هر کدوم از اونا با سلاح هاشون بهم حمله میکردن
متوجه شدم سلاحاشون از دفعه قبل پیشرفته تر شده یا حداقل من اینجوری حس میکنم
استورم رو یکم پرتاب کردم تو هوا، داشت میومد پایین، قسمت پایینیش رو گرفتم و از سمت چپ به راست حرکتش دادم
با موج آذرخشی که ایجاد شد سربازا به طرف عقب پرتاب شدن
تعدادشون داشت بیشتر میشد، استورم رو گذاشتم سر جاش(پشت لباسم)
آذرخش رو وسط دستام جمع کردم و گلوله اذرخش رو به سمتشون پرتاب کردم
ولی اونا کم نمیوردن پرتاب شمشیر و نیزه هر لحظه بهم بیشتر میشد ولی گلوله آذرخش کار خودش رو کرده بود
دیگه توان نداشتم، تا دوباره حمله نکردن ی نگاه به خودم کردم دیدم دو سه جا از دستام خراش شمشیر و نیزه ـس
زخمم هم داره خون ریزی میکنه
با خودم گفتم همین الان وقتشه، باید انجامش بدم
استورم رو به زمین کوبیدم و رفتم به سمت آسمون
با سرعت به طرف زمین اومدم
(موج آذرخش)
دیگه تقریبا کسی نمونده بود
پس تصمیم گرفتم با سبک خودشون باهاشون مبارزه کنم و استروم رو مثل شمشیر به دست گرفتمو دونه دونه سربازا رو نابود کردم
نفس نفس میزدم، بدنم داشت شل میشد
نشستم روی پاهام، استورم رو هم به عنوان تکیه گاه گذاشتم
دیدم چندتا سرباز دارن میان سمتم
خواستم برم طرفشون که با صورت افتادم زمین و بی هوش شدم........
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
قسمت ۲۳
استیو سریع خودشو رسوند به برج استارک،
استیو:«ثور...... ثور به کمکت نیاز دارم»
ثور:«وایسا این یکی رو هم بخورم بعدش🍺»
استیو:«ثورررر»
ثور:«باشه بابا»
ثور اومد پیش استیو و گفت:«چیه، چی شده؟»
استیو:«شدو تو دردسر افتاده»
ثور:«کجا؟»
استیو:«سیاره سیاه»
ثور:«چی؟ سیاره سیاه!! اونجا چکار میکنه»
استیو:«وقت نیست، بیا تو راه بهت توضیح میدم»
ثور و استیو با بایفراست به آزگارد رفتن
وقتی رسیدن ثور گفت:«تو بمون، من میرم به پدرم بگم، دونفره از پسشون بر نمیایم»
و با میولنیر به سمت قصر پرواز کرد
استیو:«هایمدال، میتونی شدو رو ببینی؟»
هایمدال یکم مکث کرد و گفت:«آره میتونم ببینمش، افراد سیاه گرفتنش، و خودش هم اصلا اوضاع خوبی نداره»
(هم زمان در سیاره سیاه)
سرباز:«قربان، اوردیمش، توی سالن بازجوییه»
(درحال رفتن به سالن)
رئیس:«اون که داشت خوب مبارزه میکرد، یهو چش شد؟»
سرباز:«نمیدونم، ی دفعه افتاد، ولی این به نفعمون شد»
رئیس:«اره، الان ی موش آزمایشگاهی برای آزمایش نمونه داریم(خنده ریز)، بگو نمونه رو بیارن»
(باز کردن در سالن)
رئیس:«به هوشه یا نه؟»
نگهبان:«بله قربان، همین الان به هوشش اوردیم»
رئیس:«خیلی خب، میتونی بری»
روی ی تخت منو بسته بودن، دستام به دو سر تخت، پاهام به میله های پایین تخت، کمرم رو به تخت، با ی گیره بزرگ هم سرمو ثابت نگه داشته بودن، دهنم رو هم بسته بودن
رئیس:«به به.... ببین کی اینجاس، تنها بازمانده امگا»
وقتی این حرف رو زد، میخواستم بهش حمله ور شم اما نمیتونستم
لکه خون روی لباسمو دید، داشت اون تیکه لباسم رو میزد بالا
میخواستم مقاومت کنم
رئیس:«ششششش آروم باش، کاریت ندارم، فقط میخوام ببینم این چیه»
یکی از کارکنای آزمایشگاه اومد داخل سالن
زخم رو که دید گفت:«این زخم مال اشعه سفینه های جدیدمونه»
رئیس:«از کجا میدونی؟»
👤:«چون با اینکه قبلا امتحانشون نکرده بودیم ولی ی همچین آثاری ازش پیش بینی میشد»
رئیس:«خب پس.....»
نگاه به من کرد و گفت:«.... پس قبلا ازت پذیرایی شده....»
رئیس:«نمونه رو اوردی؟»
👤:«بله قربان، بفرمایید»
رئیس ازش نمونه رو گرفت، وارد سرنگ ـش کرد و فرو کرد تو جای زخمم
«(داد زدن با دهن بسته) اومممممممممممممممممم😖»
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۴
بعد از تزریق سرنگ، بدنم شروع به نشون دادن واکنش کرد، ی حالت مثل تشنج داشت،
انقدر که هم شدت تشنج و هم دوز نمونه زیاد بود که اوردوز کردم و بی هوش شدم....
(همزمان زمین، خونه شدو)
صدای آلارم سنسور
بابا:«چی شده؟»
کارلوس:«ضربان قلب شدو خیلی ناجوره، اگه دیر بشه دیگه نمیشه کاری کرد»
بابا:«(توی ذهن خودش) شدو....»
کمی بعد
"هشدار، هشدار، ورود نفوذی"
رئیس:«چخبر شده؟»
سرباز:«قربان به محوطه نفوذ شده، توسط چند نفر از آزگارد و اون مردی که با شدو بود»
رئیس:«اومدن دنبال شدو...... همشونو بکشین، نگهبان های سالن رو هم بیشتر کنین»
استیو:«اونجا، شدو اونجاس(اشاره کردن به سالن)»
ثور:«لوکی، تو هم با استیو برین سراغ شدو، ما راه رو باز میکنیم»
همه سربازا هجوم اورده بودن
استیو با سپرش(نسخه واکاندایی)، لوکی با جادوش، ثور با میولنیر و اودین هم با گونگنیر مبارزه میکردن
استیو و لوکی وارد سالن شدن
نگهبان ها هم رئیس رو از اونجا بردن
لوکی داشت باهاشون مبارزه میکرد
استیو رفت سراغ آزاد کردن شدو
استیو:«خدای من، شدو... شدو.. بیدار شو، باید سریع حرکت کنیم»
استیو سعی داشت منو بیدار کنه
لوکی هم نگهبان ها رو کشت اومد کمک استیو تا با هم منو ببرن
استیو داشت بند ها رو ازم جدا میکرد
ی لحظه چشمام رو باز کردم
«استیو......»
استیو:«نه نه نه، بیدار بمون.... شدوو»
لوکی:«باید سریع تر ببریمش، زمانش داره تموم میشه»
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۵
استیو و لوکی، با استفاده از بایفراست شدو رو اوردن خونه
(از دید کارلوس)
صدای استیو از پشت در اومد
مامان شدو در رو باز کرد
سریع شدو رو اوردن خوابوندن روی تخت
وضعش خیلی وخیم بود سریع به بابای شدو گفتم:«زنگ بزنین به لوک، دست تنها نمیتونم»
حسگر ها رو بهش وصل کردم تا بتونم وضیعتش(ضربان قلب و...) متوجه بشم
«وضعش خیلی وخیمه، پادزهرا...... پادزهرا رو بده»
استیو محلول رو بهم میده
«خیلی کمه،حداقل دو تای دیگه لازمه »
ی نگاه به صفحه مانیتور کردم و گفتم:
«ضربان قلبش رو به افزایشه،نشون میده که زهر به سمت قلب حرکت کرده و داره از کار میندازش، اگر وضع ادامه پیدا کنه ٪۱۰۰ امکان سکته قلبی هست»
لوکی:«گفتی حداقل دو تا نیاز داری؟»
«آره...»
از پشت لباسش دو تا محلول پادزهر بیرون اورد و بهم داد
استیو:«چطوری.....»
لوکی:«موقعی که داشتیم میاومدیم، نزدیک آزمایشگاه بودم،یه چند تا رو، محض اطمینان برداشتم مثل اینکه به درد خورد.»
(صدای باز شدن در خونه)
ثور و لوک با هم رسیدن
اومدن توی اتاق،
لوک:«کارلوس همین الان تزریق و انجام بده.......همه به جز ثور،بیرون »
پادزهر ها رو ریختم توی سه تا سرنگ
«سه تا بیشتر نداریم، یکی برای زخمش،یکی تو گردن،یکی تو قلبش. »
لوک:«ثور، دراگون داخل بدنشه؟»
ثور:«آره»
«سریع بیارش بیرون، وگرنه نصف پادزهر به بدنش نمیرسه»
ثور دستای شدو توی حالت ادغام قرار داد، چون اونجوری هم دراگون میتونه خارج شه
به محض خروج دراگون، تزریق و انجام دادیم.
لوک:«باید منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه، کارلوس حواست باشه تشنج نکنه، چون احتمالش زیاده»
«باشه، یه چندتا وسیله برای درمان احتیاج دارم،به بن بگو برام بیاره»
لوک:«باشه، برام پیامک کن»
از اتاق شدو اومدم بیرون و در رو نیمه باز گذاشتم تا اگه چیزی شد متوجه شیم
مامان شدو:«حالش چطوره؟»
«بهش پادزهر رو تزریق کردیم، باید ببینیم چی میشه، فعلا بزارین استراحت کنه»
مامان شدو رفت تو اتاق شدو و شروع کرد به تمیز کردن صورت شدو
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۲
قسمت ۲۶
۱۰ ساعت از زمان تزریق پادزهر گذشته و شدو هنوز بیهوشه....
خیلی گرسنه ـم.
زنگ میزنم و پیتزا سفارش میدم.
همزمان که منتظر پیک غذام وضعیت شدو رو دوباره بررسی میکنم تا از سالم بودنش مطمئن شم.
(صدای زنگ در)
در رو باز کردم، پیک بود. غذامو تحویل گرفتم.
آماده خوردن بودم، که صدای شکستن شیشه شنیدم. سریع رفتم سمت اتاق.
دیدم شدو دستش رو روی میز گذاشته، و بی حال زل زده به شیشه های شکسته لیوان.
شدو:«..تشنمه...»
سریع یه لیوان آب میارم و کمک میکنم که بخوره
وضعیتشو بررسی میکنم
«حالت چطوره»
شدو:«(با بی حالی)بد نیستم.... ولی نفس که میکشم،پایین تنمو حس نمیکنم»
کارلوس:« نگران نباش، وضعیتت برای کسی که تازه از مرگ برگشته و ساعتها تحرک نداشته، خیلی هم عادیه.»
رفتم سمتش و گفتم:«میخوام یه نگاه بهش بندازم،اگر راحتی...(اشاره میکنم به زخم)»
با بی حال سرشو تکون میده.
آروم لباسش رو زدم بالا و گفتم:«به نظر که خیلی بهتر شده»
شدو:«(با بی حالی) ی چیز دیگه ..... مثل ی خرسی که ۱۰ ساله غذا نخورده گرسنمه»
«مامانت برات سوپ درست کرده»
شدو دستشو گذاشت رو صورتشو گفت:«نههه😫»
«ولی..... چون تو بدنت به انرژی نیاز داره و سوپ هم انرژی بهت نمیده پس....»
رفتم سمت میز و پیتزا رو اوردم
«.... ی پیتزا هست»
شدو:«پیتزا؟»
«آره.... گرسنه بودم پیتزا سفارش دادم 😅
قبل از اینکه به هوش بیای رسید، تا گرمه..... نصف نصف؟»
شدو:«نیکی و پرسش؟😄»
«میتونی بشینی؟»
شدو:«بزار یه امتحانی...»
(به ارومی کمکش میکنم بشینه، و بالشت پشتش رو تنظیم میکنم)
نشستیم و با هم پیتزا رو خوردیم.
شدو:«تاحالا در مورد خودت چیزی نگفتی»
«چون وقتی پیش نیومد»
شدو:«خب... الان بگو.... کجا زندگی میکنی؟ مثل من خونه مامان بابات؟»
« نه راستشش،خودم یه خونه ی کوچیک دارم، مامان بابام خیلی وقته آمریکا نیستن»
شدو:«پس کجان؟»
«ایتالیا..... به خاطر شغل پدرم رفتن اونجا، دوران دانشجویی من بود، میخواستن منم با خودشون ببرن ولی خودم نخواستم، الان ۱۰ سال بیشتره که ازشون خبر ندارم»
شدو:«ازشون خبر نداری؟؟؟؟»
«نه، وقتی خودشون نمیخوان....»
شدو:«اوهوم....»
«اینجا ویسکی یا چیز دیگه ای دارین؟»
شدو:«آره، تو یخچال هست»
«تو هم میخوری؟»
شدو:«نه، اصلا نخوردم و نخواهم خورد،نمیدونم ممکنه چه اثری رو بدنم بزاره،ولی مطمئنم تاثیرش از اونی که برای تو میزاره،برام غیر عادی تره ....»
«چطور؟؟»
شدو:«داخل امگا، همه مردم آذرخش دارن اما فقط بعضی هاشون مث من میتونن استفاده ای غیر از زنده نگه داشتن خودشون بکنن،
به همین دلیل چون میزان الکل نوشیدنی، آذرخش رو تحریک میکنه، نوشیدنی های ما با بقیه مردم فرق داشت، بعد الان اینجا نمیدونم میزان اثرش روی آذرخشم چقدره»
«آها.....خب پس(نوشیدن ویسکی) من که خیلی خسته ـم، بهتره تو هم استراحت کنی»
..........................
پایان فصل ۲.
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۳
قسمت ۱
(اداره)
دیروقته، تایم اداری یک ساعته تموم شده و من باید این پروژه رو تحویل کاپیتان بدم
«اینم از تایید،بالاخره تموم شد...»
حسابی روی صندلی خودمو کش میدم
«اخیش....... بزار ببینم...»
یه نگاه به ساعت کردم، دیدم ساعت ۹ شبه
«وای چقدر زود گذشت، هنوز شام درست نکردم»
با سرعت وسیله هام رو جمع و جور میکنم، پروژه رو تحویل میدم و میرم بیرون تا ی تاکسی گیر بیارم
اتقدر سرعت تاکسی کم بود که کلافه ـم کرده بود.
ای خداااا، تا برسم خونه پیر میشم
بالاخره رسیدم، با عجله هزینه رو حساب میکنم و میرم سمت خونه،
از شیشه بالای در نگاه میکنم
«چرا همه چراغا خاموشه؟؟»
ی حس بدی بهم دست داد،
قضیه بو داره......
با احتیاط کلید رو توی در میچرخونم و کلت ـم رو آماده میکنم
آروم با دست راستم در رو باز میکنم و کلت ـم رو جلو تر از خودم حرکت میدم، وقتی با دستم کلید چراغ رو حس میکنم.....
اون رو فشار میدم، با استفاده از قدرت شنوایی که میتونستم تو این وضع ازش استفاده کنم، سعی کردم صداهای اطراف رو بشنوم
(صدای بمب شادی🎉)
به محض شنیدن صدا سریع به طرفش شلیک کردم
تیر به بمب شادی برخورد کرد و پرت شد یه طرف دیگه
کارلوس سرش رو از پشت دیوار اورد بیرون
کارلوس:«چکار داری میکنی؟»
سریع رفتم سمت کارلوس، نفس نفس میزد
وقتی رسیدم رو به روش بوق شادی(🥳 از اینا) توی دهنش بود، از ترس که نفس نفس میزد مدام این بوق شادی باز و میشد و صدای بوقش در میومد
«چیزیت که نشد؟»
کارلوس بوق شادی رو از دهنش در میاره
«تولدت مبارک»
ی چند لحظه مکث میکنیم و با هم میزنیم زیر خنده
.......
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۳
قسمت ۲
با هم رفتیم سمت میز
«وای خدا ، کی تونستی این کارا رو انجام بدی ؟»
کارلوس:«با یه مرخصی جورشون کردم 😅»
باسلیقه میز و چیده بود.
ی کیک شکلاتی کوچیک اون وسط میز
بعد با شمع سکه ای و چند تا وسیله دیگه مثل (گلبرگ گل و..... ) میز رو چیده بود.
وقتی نشستم روی صندلی
کارلوس رفت و یه بطری ویسکی اورد و گفت:«امتحان نمیکنی؟»
«خودت میدونی چرا.»
کارلوس:«میدونم... ولی خب امتحانش که ضرر نداره، فقط خودمونیم.»
«ولی...»
کارلوس با عجله یه ذره ویسکی توی لیوان ریخت و گفت:«بیا دیگه ، فقط یه ذره.»
لیوان رو ازش گرفتم، با یکم مکث خوردمش.
کارلوس:«خب؟....»
«اخخ، این دیگه چه کوفتی..، گلومو .. گلومو می سوزونه...(سرفه سرفه)...»
ی چند ثانیه که گذشت...
دستام شروع شد به تند شدن، انگار اذرخش تو بدنم وول میخورد و میخواست یه راهی برای خروج پیدا کنه...
کارلوس:«چیشده؟»
«نمیتونم اذرخش رو کنترل کنم، برو کنار...»
سریع لایه حفاظتی رو فعال کردم تا آسیبی به جایی نرسه.
کنترل اذرخش از دستم خارج شد و باعث شد که، لایه حفاظتی پر نور بدرخشه...
شدت حرکت شون (اذرخش) زیاد بود
سعی کردم که ی جا متمرکز ـشون کنم
که ی دفعه....
کارلوس:«شدو..پشت سرت..»
ی نگاه به پشت سرم کردم
ی دریچه پشت سرم باز شده بود
با تعجب از جام پا شدم و با احتیاط رفتم سمتش....
به خاطر رنگ سیاهش مثل سیاه چاله بود ولی مکش اونو نداشت ( فکر کردن)
شاره های اطرافش هم بنفش رنگن...همم.. شاید...؟
با صدا هایی که شنیدم از جا پریدم... وایسا..(با دقت گوش کردم)
انگار... انگار صدای به هم خوردن فلزه...
👤:«محکم تر بزن...... مگه نون نخوردی، با این وضع اولین نفر کشته ......»
«لیلی!!!! این..... این صدای لیلیه»
با هیجان به طرف کارلوس برگشتم..
کارلوس :«لیلی کیه؟»
یه نگاه به دریچه کردم و داد زدم:«لیلی... لیلی صدامو میشنوی؟ منم،شدو..»
لیلی:«......»
«لیلی... منم شدو.. »
لیلی:«شدو!... شدو؟؟»
یکدفعه دریچه بسته شد...
شدو:«اونا..... اونا زنده ـن😧»
کارلوس:«کیا؟»
«مردم امگا...»
.......
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۳
قسمت ۳
نشستیم روی صندلی که گوشیم زنگ خورد
«مامانه..... الو سلام مامان...... نه هنوز شام نخوردیم....... باشه الان میایم.... خداحافظ»
کارلوس:«مامانت چی میگفت؟»
«شام امشبمون جور شد،میریم خونه مامانم.»
کارلوس:«پس پاشو که سریع بریم تا کیک آب نشده،دیگه همونجا کیک و بخوریم »
رفتیم آماده شدیم.....
(ترمز کردن ماشین)
پیاده شدیم.
زنگ خونه رو زدم.
مامان در رو باز کرد.
وقتی بابا کیک رو توی دست کارلوس دید، فهمید که تمام نقشه هاشون برای سوپرایز کردم من توسط کارلوس به فنا رفته😂
فقط نگاه بابام وقتی کیک رو دست کارلوس دید(😒)(زدم زیر خنده)
همه با هم رفتیم داخل،بعد از یکم صحبتی که کردیم،
بابام رو کرد به من، گفت:«خب... دخترم امشب شب توئه، فرمانده خودتی😄 دستور؟»
یه نگاه جدی به مامان انداختم، اونم برای تایید سرشو تکون داد.
بابا حس بدی پیدا کرد،و مشکوک نگامون میکرد
که با خنده گفتم: «سلام بر آقایون سرآشپز😂.....»
کارلوس سرشو به سمت بابام برد، گفت:«تا حالا از حرفی که زده بودین پشیمون شده بودین؟🤦🏻♂»
بابا:«نه 😑»
چند دقیقه بعد....
بابا و کارلوس مشغول درست کردن شام بودن
منم توی بالکن داشتم بیرون رو نگاه میکردم
ی زمزمه هایی از آشپزخونه به گوشم میخورد...(گوشم و تیز کردم)
بابا:«براش کادو گرفتی؟»
کارلوس:«نه....»
بابا:«ی نقشه هایی دارم...... شدو...»
«باشه😅....»
اوخ، فهمید که دارم از قدرتم استفاده میکنم🙈😂
ی چند دقیقه که گذشت مامان اومد پیشم
مامان:«چیزی شده؟ تو فکری»
«نه بابا.... چیزی نیست»
مامان:«من که تو رو خوب میشناسم... ی چیزی هست که نمیگی»
«خب ..ـ. ام.... راستش.... راستش امشب ی چیزی خیلی مهم و فهمیدم»
مامان:«چی؟»
«.. زنده بودن مردم امگا...... این یعنی مامان بابام هم زندن»
دیدم چشمای مامانم بعد از حرفم پر از اشک شد.
بغضش ترکید و رفت توی اتاقش.
بابا با عجله اومد...
بابا:«چیشده؟»
«امم... خب راسیتش، مامان بابام زندن»
بابا:«چی؟!»
رفتم توی اتاق مامان،کارلوس هم داشت به بابا توضیح میداد
پیش مامانم روی تخت نشستم
«مامان.... میدونم داری برای چی گریه میکنی، حتی اگه پیداشون بشه و خودشون ازم بخوان هم از جفت شما جُم نمیخورم.... هیچوقت یادن نمیره شما کسایی بودین که منو توی پارک پیدا کردین... شما بودین که منو به فرزندی قبول کردین.... بزرگم کردین،
اگه به خاطر شما نبود من الان به اینجا نمی رسیدم....... اصلا معلوم نبود زنده میموندم یا نه...... مامان..تو روخدا گریه نکن دیگه😢»
وقتی دیدم آروم نمیشه.... بغلش کردم
توی گوشش گفتم:«من هیچوقت نه شما رو ترک میکنم و نه فراموشتون میکنم....(تقققققق)
در اتاق محکم باز شد و کارلوس با عجله گفت
کارلوس:«شدو بدو ...... دریچه!!»
با تعجب از روی تخت پا شدم و سریع رفتم سمت هال
دریچه باز شده بود اما چطوری؟ من که کار خاصی نکردم ........
آروم رفتم سمت دریچه..
بابا:«میخوای چیکار کنی؟»
«صدای لیلی رو از همین جا شنیدم، بهترین فرصته که برم چک کن، بینم این دریچه به کجا ختم میشه»
مامان اومد پیش بابا و گفت:«لیلی کیه؟»
«بهترین دوستم توی امگا»
آروم دستم رو بردم سمت دریچه
ی مکش ریزی داشت، پام رو گذاشتم اونور دریچه وقتی رفتم داخلش......
..........
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۳
قسمت ۴
وقتی که وارد دریچه شدم اون سیاهی از بین رفت و....
«(بغض کردن😢) خدای من.... »
کارلوس:«اینجا کجاست؟»
«اینجا......اینجا امگا ـست»
بابا:«صبرکن ما هم باهات بیایم، ممکنه خطرناک باشه...»
«باشه... کارلوس یکم ویسکی با خودت بیار، ممکنه دریچه بسته بشه»
بابا به مامان گفت:«تو نمیای؟»
مامان:«نه، شما برین..»
بابا و کارلوس از توی دریچه رد شدن
داشتیم اونجا راه میرفتیم
با حسرت و دلتنگی نگاهی با اطراف مینداختم
کارلوس:«ی سوال..... چرا دریچه ما رو اورد اینجا... چرا نبرد جایی که پدر و مادرت اونجان»
«نمیدونم، شاید ی ربطی داره.... شاید به ی جای مشترک ما رو اورده»
یکم که رفتیم جلوتر وایسادم...
بابا:«چی شده؟چرا وایسادی»
«اینجا همونجاییه که من دیدم تمام امگا سوخته و تنها بازمانده منم....»
که ی دفعه سرم شروع کرد به سوت کشیدن، از صدای بلندش دستام رو گذاشتم رو گوشام و چشمام رو بستم 😖
کارلوس:«شدو.... حالت خوبه؟ چت شد یهو؟»
همینجور که سرم سوت می کشید انگار ی سری تصاویر و اتفاقات جلوی چشمم رد میشدن
بعد سریع اون سوت کشیدن سرم قطع شد و
(نفس نفس زدن)
چشمام رو باز کردم.
بابا:«چه اتفاقی افتاد؟ حالت خوبه؟»
«من چیزیم نیست،خوبم...... ی سری اتفاقات مربوط به اینجا رو به یاد اوردم»
کارلوس:«اِ دریچه.... دریچه کو؟!»
«فکر کنم به خاطر فشاری که بهم اومد بسته شده»
بابا:«حالا میخوای چیکار کنی؟»
«امممممم..... باید ی نشونه ای ازشون باشه که بفهمم کجا رفتن»
داشتیم به سمت اسلحه خونه راه می افتادیم که.......
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop
#شدو
فصل ۳
قسمت ۵
داشتیم به سمت اسلحه خونه راه می افتادیم که صدای فرود یه سفینه رو شنیدم
سریع رفتیم داخل اسلحه خونه
بابا:«(نفس نفس زدن) چخبر شده؟»
«صدای فرود اومدن یه سفینه بود...»
از گوشه ی در اسلحه خونه یه نگاه به بیرون انداختم
«... این سفینه آلفا هاست»
کارلوس:«حالا آدم خوبن یا آدم بده؟»
«یه سری هاشون خوبن و یه سری هاشون بد... بیا امیدوار باشیم آدم خوباشون به تور مون خورده باشن»
یکم صبر کردیم تا ببینیم به سمت کجا میرن
«دارن میان این سمت.... باید این قفسه رو جا به جا کنیم....»
با قفسه هم کمدی که مربوط به مهمات بود رو جا به جا کردیم
در مخفی اسلحه خونه رو باز کردم
«برین داخل، تا زمانی که نگفتم نیاین بیرون»
داشتم دنبال سلاح میگشتم که چشمم خورد به تیرکمون خودم که توی یکی از کمد هایی بود که درش باز مونده بود
«سلام رفیق قدیمی...»
کمان رو برداشتم
و تیردان رو آویزون کردم به شونه ـم
رفتم یه گوشه قایم شدم تا ببینم چکار میخوان انجام بدن
(باز شدن در)
...
https://eitaa.com/plmqazqwertyuiop