eitaa logo
دانشجویان دانشگاه پیام نور استان آ .ش
6.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1هزار ویدیو
306 فایل
📣اطلاع رسانی اخبار آموزشی و فرهنگی دانشگاه پیام نور 🙋‍♂️پاسخ به سوالات آموزشی _تبلیغات _تبادل #ادمین_کانال👇 @adminpnuash درخواست ثبت #خدمات_آموزشی #کافی_نت کانال👇 @cafipnuash ✅ارتباط با مشاور مذهبی @gheshlaghiaghdam
مشاهده در ایتا
دانلود
💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! 🆔 @nahadpnuash
🔹اوّلین #فریضه_دانشجویی عبارت است از #آرمان_خواهی. 🔹آرمان‌خواهی مخالف محافظه‌کاری است، نه مخالف واقع‌گرایی. محافظه‌کاری یعنی شما تسلیم هر واقعیّتی -هرچه تلخ و بد- باشید و هیچ حرکتی از خودتان نشان ندهید؛ این محافظه‌کاری است. 🔹آرمان‌گرایی این است که نگاه کنید به واقعیّتها و آنها را درست بشناسید؛ از واقعیّتهای مثبت استفاده کنید، با واقعیّتهای سلبی و منفی مقابله و مبارزه کنید. 📚 #مقام_معظم_رهبری 💻 @nahadpnuash
مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد! گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده‌ای! باخوشحالی من و پدرش گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم .در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد ! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... پ.ن: شهید احمدرضا احدی دانشجوی نمونه رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران و رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ ✅شب جمعه هست جهت شادی ارواح طیبه شهدا و درگذشتگانمان بخوانیم الفاتحه مع الصلوات🌹🌹🌹🌹 @nahadpnuash
💚 تا حالا دو تا شدی؟😍 میدونی اگه واسطه گر ازدواج، موقع برگشتن به خونه اش بمیرد، هستش؟ میدونی این کار، چه مقام و عظمتی در پیشگاه خدا داره؟ پس چرا واسطه گری ازدواج تو کشورمون کم شده؟ چرا کمتر کسی این کار خوشگل و خیر و بابرکت رو انجام میده؟ اگه و رو میشناسید که آماده ازدواجند ، همین امروز به ادمین کانال ازدواج آسان شون کنید.. بسم الله 😉 🌸 دوستانتان را دعوت کنید🌸 🌸 @ezdevajj 🌸
⭐️ لوح | مجذوب رزمندگان 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «جوانهای حزب‌اللهی و مبارز و اینهایی که اهل جبهه و جنگ و میدان جنگ و مانند اینها بودند، با ایشان مأنوس بودند. و چیز عجیبی است: پیرمردی که مثلاً حدود هفتاد [سال] یا بیشتر سنّش است، دوروبرش تمام، این جوانهای علاقه‌مند و عاشق جبهه و مانند اینها [بودند]. و اینها اقناع میشدند؛ ببینید این مهم است. روحانی خوب، عالم دینی خوب، این‌ جوری است که مثل یک خورشیدی میدرخشد؛ وقتی می‌آیند نزدیک او، به ‌طور طبیعی نورانی میشوند؛ و ایشان این ‌جور بود.» ۱۳۹۸/۰۷/۰۸ 🔺 @nahadpnuash
✅ الامام الصادق (علیه السلام): صِلَةُ الاَْرْحامِ تُحَسِّنُ الْخُلُقَ وَ تُسْمِحُ الْـكَفَّ وَ تُطيبُ النَّفْسَ وَ تَزيدُ فِى الرِّزْقِ وَ تُنْسِئُ فِى الاَْجَلِ ✍️ امام صادق (علیه السلام): صله ارحام، اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک و روزی را زیاد می کند و مرگ را به تأخیر می اندازد. 📚«الکافی، ج 2، ص 15۸» 💻 @nahadpnuash
قسمت چهل دوست🌹 🗣مصطفی صفار هرندی 👇👇👇 💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 💫پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. 💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. 💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! 💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. 💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. 💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. 💫چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 💫من دردی حس نمی كردم! 💫آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! 💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. 💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. 💻 @nahadpnuash
🔰 اگر بخواهید گره‌های کور خود را با پناه بردن به کانون سرمایه داری غرب حل کنید، نه تنها دردی از جامعه خویش را دوا نکرده‌اید، که دیگران باید بیایند و اشتباهات شما را جبران کنند. 📆 امام خمینی (ره) | ۱۱ دی ۱۳۶۷ ‌‌🌺🇮🇷 @nahadpnuash
قسمت چهل و یک گمنامی🌹 🗣مصطفی صفار هرندی 👇👇👇 💫قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. 💫صبح برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. 💫 ابراهيم خسته بود و خوشحال. می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عمليات داشتيم فقط همين شهيد جا مانده بود حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. 💫خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. 💫 روز بعد از ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد. 💫می خواستيم چند روزی تهران بمانيم اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. 💫با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود مشغول صحبت و خنده بوديم. 💫پيرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. 💫سلام كرديم و جواب داد. همه ساكت بودند. برای جمع جوان ما غريبه می نمود. 💫انگار می خواست چيزی بگويد لحظاتی بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم زحمت كشيدی، اما پسرم! 💫پيرمرد مكثی كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 💫لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! 💫بغض گلوی پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشک شد. صدايش هم لرزان و خسته گفت: ديشب پسرم را در خواب ديدم. 💫به من گفت: در مدتی كه ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بوديم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها به ما سر می زد. اما حالا ديگر چنين خبری نيست! 💫پسرم گفت: «شهدای گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!» 💫پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. 💫به ابراهيم نگاه كردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پايين می آمد. 💫می توانستم فكرش را بخوانم. گمشده اش را پيدا كرده بود.«گمنامی!» 💫بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. 💫می گفت: ديگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چيزی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و اميرالمؤمنين علیه السلام كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلی بالاست. 💫بارها شنيدم كه می گفت: اگر كسی آرزو داشته كه همراه امام حسين علیه السلام در كربلا باشد وقت امتحان فرا رسيده. 💫ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلی برای رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانی است. 💫برای همين هر جا می رفت از شهدا می گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف می كرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير می كرد و معنوی تر می شد. 💫در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را می خوابيد و بعد بيرون می رفت! موقع اذان برمی گشت و برای نماز صبح بچه ها را صدا می زد. 💫با خودم گفتم: ابراهيم مدتی است كه شب ها اينجا نمی ماند!؟ 💫يک شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم برای خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. 💫فردا از پيرمردی كه داخل آشپزخانه كار می كرد پرس وجوكردم. 💫فهميدم كه بچه های آشپزخانه همگی اهل نمازشب هستند. 💫ابراهيم برای همين به آنجا می رفت، اما اگر داخل مقر نماز شب می خواند همه می فهمند. 💫اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي علیه السلام به نوف بكالی می انداخت كه فرمودند: 💫«شيعه من كسانی هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.» 🆔 @nahadpnuash
🌹پیامبر رحمت(ص): خاموشی زبان مایه ی سلامت انسان است.😍 📚نهج الفصاحه 💎 @nahadpnuash 💎
#اطلاعیه_مسابقه_دومین_دوره #پویش_کتابخوانی سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. علاقمندان جهت شرکت به کانال زیر مراجعه فرمایند👇👇 🆔 @nahadpnuash
مسابقه نوبت دوم.pdf
1.3M
و 👆 سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. ✅خواهشمند است تا تاریخ 98/10/10 ضمن پاسخ به سوالات پاسخنامه را به ادمین کانال ارسال و یا به دفتر نهاد تحویل دهید. 🏆🏆به نفرات برگزیده جوایز نقدی اهدا خواهد شد. . 🆔 @nahadpnuash
✅ رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله فرمودند: 📍 لايَدخُلُ الجَنَّةَ عَبدٌ لا يَأَمَنُ جارُهُ بَوائِقَهُ؛ 📌 كسى كه همسايه از شرش در امان نباشد به بهشت نمى‌رود. 📚 نهج الفصاحه، ص۶۸۱، ح۲۵۳۲ 💎 @nahdpnuash 💎
💎 بانشاط ‌تر است 💎 ✅ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🔹 «در مدیریّت هرجا جوانها باشند، مدیریّت، مدیریّت با‌نشاط‌تری خواهد بود و توصیه‌ی ما این است که در مدیریّتهای مختلف، و بیشتر مورد استفاده قرار بگیرند.»1397/01/01 💻 @nahadpnuash
قمست چهل و دو فقط برای خدا🌹 🗣دوست شهید 👇👇👇 💫رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شديدا آسيب ديده بود. 💫به محض اينكه مرا ديد خوشحال شد و خيلی از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نمی فهميدم! 💫دوستم گفت: سيد جون، خيلی زحمت كشيدی اگه تو مرا عقب نمی آوردی حتما اسير می شدم! 💫گفتم: معلوم هست چی ميگی!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصی رفتم. 💫دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودی كمكم كردی و زخم پای مرا هم بستی! 💫اما من هر چه می گفتم: اين كار را نكرده ام بی فايده بود. 💫مدتی گذشت. دوباره به حرف های دوستم فكر كردم. 💫يکدفعه چيزی به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصی آمد. 💫با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسی را كه بايد از او تشكر كنی، آقا ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمی نبودم که بتوانم کسی را هشت کيلومتر آن هم در کوه با خودم عقب بياورم. برای همين فهميدم بايد کار چه کسی باشد! يک آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشد و قدرت بدنی بالائی داشته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! 💫اما ابراهيم چيزی نمی گفت. 💫گفتم: آقا ابرام به جَدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت میشم. 💫اما ابراهيم از كار من خيلی عصبانی شده بود. 💫گفت: سيد چی بگم؟! 💫بعد مكثی كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالی می آمدم عقب. ايشان در گوشه ای افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود. من تقريبا آخرين نفر بودم. در آن تاريکی خونريزی پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من می گفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقای شما باشد. برای همين چيزی نگفتم. تا رسيديم به بچه های امدادگر. 💫بعد از آن ابراهيم از دست من خيلی عصبانی شد. چند روزی با من حرف نمی زد! 💫علتش را می دانستم. او هميشه می گفت كاری كه برای خداست گفتن ندارد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائی بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم. 💫چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهای خمينی هستيد!؟ 💫ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستيم. 💫بعد پرسيد: پيرمرد توی اين دشت و کوه چه می کنی؟! 💫گفت: زندگی می کنم. 💫دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداری؟! 💫پيرمرد لبخندی زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا می رفتم. 💫ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خمينی(ره) برای شماست. 💫پيرمرد خيلی خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم. 💫بعضی از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يک هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادی! 💫ابراهيم گفت: اولاً معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثانی مطمئن باشيد اين پيرمرد ديگر با ما دشمنی نمی کند. شما شک نكنيد، كار برای رضای خدا هميشه جواب می دهد. 💫در آن شناسائی با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلی سريع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آورديم. @nahadpnuash
🌾🌸🌺🌷 🔴 ضروری قبل از ازدواج 🔴 🔰دختر خانم ها؛ آقا پسرها؛ بهتر است بدانید که: 🌹1. به قصد اصلاح، درمان و یا هدایت با کسی ازدواج نکنید! و فراموش نکنید ازدواج درمانگاه نیست! -چشمتان را خوب باز کنید ببینید آیا با همین خواستگارتان بدون هیچ تغییر و اصلاحی در رفتارش، عقایدش، وضع علمی و مالی‌اش می توانید زندگی کنید یا نه؟ و بر مبنای همین الان، کاملا واقع بینانه ، تصمیم بگیرید. 🌺2. از سر ترحم ، کمک و دستگیری با کسی ازدواج نکنید! 🌷3. از سر طمع، تفاخر و پُز دادن و مشهور شدن، با کسی ازدواج نکنید! ✅ادامه دارد... 🌸🌺🌷🌾 👇👇 @ezdevajj
🌸امیرالمؤمنین عليه السلام اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: 🔺قانع بودن به نادانى، آزمندى به دنيا، بخل ورزى به زيادى،رياكارى در عمل، و خودرأی بودن 🔰لولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ 📙 المواعظ العدديّة، صفحه 263 💎 @nahadpnuash 💎
🔰 لوح | مسلح به تولید 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «تولید بایستی در کشور پیدا کند؛ کار این است. راهبرد اساسی ما مصون‌سازی اقتصاد از است؛ آسیب‌ناپذیرکردن و در واقع مسلّح‌کردن انقلاب به سلاح تولید داخلی و اراده‌ی داخلی و مانند اینها.» ۹۸/۰۸/۲۸ 🔺 @nahadpnuash
#اطلاعیه_مسابقه_دومین_دوره #پویش_کتابخوانی سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. علاقمندان جهت شرکت به کانال زیر مراجعه فرمایند👇👇 🆔 @nahadpnuash
مسابقه نوبت دوم.pdf
1.3M
و 👆 سلام بر ابراهیم 📖به اطلاع دانشجویان محترم می رساند که سوالات دومین نوبت از سری مسابقات پویش کتابخوانی ، از داستان 19 الی 40 کتاب سلام بر ابراهیم در کانال قرار گرفت. ✅خواهشمند است تا تاریخ 98/10/10 ضمن پاسخ به سوالات پاسخنامه را به ادمین کانال ارسال و یا به دفتر نهاد تحویل دهید. 🏆🏆به نفرات برگزیده جوایز نقدی اهدا خواهد شد. . 🆔 @nahadpnuash
قسمت چهل و سه در محضر بزرگان🌹 🗣امیر منجر 👇👇👇 💫سال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حرکت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود. 💫از خيابانی رد شديم. ابراهيم يکدفعه گفت: امير وايسا! 💫من هم سريع آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: چی شده؟! 💫گفت: هيچی، اگر وقت داری بريم ديدن يه بنده خدا! 💫من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. 💫با ابراهيم داخل يک خانه شديم. چند بار يا الله گفت و وارد يک اتاق شديم. 💫چند نفر نشسته بودند. پيرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود. به همراه ابراهيم سلام كرديم و در گوشه اتاق نشستيم. 💫صحبت حاج آقا با يکی از جوان ها تمام شد. 💫ايشان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم کردی، چه عجب اين طرف ها! 💫ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنيم خدمت برسيم. 💫همينطور که صحبت می کردند فهميدم كه ايشان، ابراهيم را خوب می شناسد. 💫حاج آقا کمی با ديگران صحبت کرد. 💫وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهيم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت کن! 💫ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنيد. خواهش ميکنم اينطوری حرف نزنيد. 💫بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت کنيم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت می رسيم. 💫بعد بلند شديم، خداحافظی کرديم و بيرون رفتيم. 💫در بين راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه اين بابا يه كم نصحيت می کردی ديگه سرخ و زرد شدن نداره! 💫باعصبانيت پريد توی حرفم و گفت: چی ميگی امير جون، تو اصلاً اين آقا رو شناختی!؟ 💫گفتم: نه، راستی کی بود !؟ 💫جواب داد: اين آقا يکی از اوليای خداست. اما خيلی ها نمی دانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابی بودند. 💫سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبی محبت فهميدم که جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگی بوده. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫يكی از عمليات های مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگی، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند. 💫با وجودی كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولی به تهران نيامد! 💫رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟ 💫گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالی كنند، بايد چند نفری بمانند. 💫گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتی!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ما رهبر را برای ديدن و مشاهده كردن نمی خواهيم، ما رهبر را می خواهيم برای اطاعت كردن. 💫بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد. 💫ابراهيم در مورد ولايت فقيه خيلی حساس بود . نظرات عجيبی هم در مورد امام داشت. 💫می گفت: در بين بزرگان و علمای قديم و جديد هيچ کس دل و جرأت امام را نداشته. 💫هر وقت پيامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنيا و آخرت می خواهيم بايد حرف های امام را عمل کنيم. 💫ابراهيم از همان جوانی با بيشتر روحانيان محل نيز در ارتباط بود. زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ايشان بهره های فراوانی برد. 💫شهيدان آيت الله بهشتی و مطهری را هم الگويی كامل برای نسل جوان می دانست. 🆔 @nahadpnuash
✅ #مثل_هیزم_های_کوچک 🔹در صحرا هیزم های بزرگ را با هیزم های کوچک و ریز روشن می کنند. 🔹 #گناهان_بزرگ هم با #گناهان_کوچک شروع می شوند. 🔹به همین خاطر است که قرآن کریم روی گناهان ریز و کوچک حساسیت نشان داده و می گوید: اگر به سراغ شر و شرارت بروید هر چند کم و ناچیز باشد، نتیجه آن را خواهید دید. 💻 @nahadpnuash
✅ پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله): 🔹 ای مردم ! دنیا، سرای اندوه است و نه شادی ! و جای دشواری است و نه آسودگی! به همین خاطر هر کس آن را بشناسد، با امیدی شاد نمی شود و با سختی ای اندوهگین نمی شود . 📚 بحار الانوار ج 77 ص 187 💻 @nahadpnuash
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی با مرگ خو بگیر! همین است زندگی با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه ای رود سر به زیر! همین است زندگی تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار دریاست یا کویر؟ همین است زندگی! بر گِرد خویش پیله تنیدن به صد امید این "رنج" دلپذیر همین است زندگی پرواز در حصار فرو بسته حیات آزاد یا اسیر، همین است زندگی چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن "لبخند" ناگزیر، همین است زندگی دلخوش به جمع کردن یک مشت "آرزو" این "شادی" حقیر همین است زندگی با "اشک" سر به خانه دلگیر "غم" زدن گاهی اگرچه دیر، همین است زندگی لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو از ما به دل مگیر، همین است زندگی فاضل نظری
قسمت چهل و چهار زیارت🌹 🗣جبار ستوده 🗣مهدی فریدوند 👇👇👇 👇👇👇 💫سال اول جنگ بود. به همراه بچه های گروه اندرزگو به يكی از ارتفاعات در شمال منطقه گيلان غرب رفتيم. 💫صبح زود بود. ما بر فراز يكی از تپه های مشرف به مرز قرار گرفتيم. 💫پاسگاه مرزی در دست عراقی ها بود. خودروهای عراقی به راحتی در جاده های اطراف آن تردد می كردند. 💫ابراهيم كتابچه دعا را باز كرد. به همراه بچه ها زيارت عاشورا خوانديم. 💫بعد از آن در حالی كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه می كردم گفتم: ابرام جون اين جاده مرزی رو ببين. عراقی ها راحت تردد می كنند. 💫بعد با حسرت گفتم: يعنی ميشه يه روز مردم ما راحت از اين جاده ها عبور كنند و به شهرهای خودشون برن! 💫ابراهيم انگار حواسش به حرف های من نبود. با نگاهش دور دستها را می ديد! لبخندی زد و گفت: چی ميگی! روزی می ياد كه از همين جاده، مردم ما دسته دسته به كربلا سفر می كنند! 💫در مسير برگشت از بچه ها پرسيدم: اسم اين پاسگاه مرزی رو می دونيد؟ يكی از بچه ها گفت: «مرز خسروی» 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫بيست سال بعد به كربلا رفتيم. نگاهم به همان ارتفاع افتاد. همان كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود! 💫گوئی ابراهيم را می ديدم كه ما را بدرقه می كرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. 💫آن روز اتوبوس ها به سمت مرز در حركت بودند. از همان جاده دسته دسته مردم ما به زيارت كربلا می رفتند! 💫هر زمان که تهران بوديم برنامه شب های جمعه آقا ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. 💫می گفت: شب جمعه شب رحمت خداست. شب زيارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام است. همه اوليا و ملائک می روند كربلا، ما هم جايي می رويم كه اهل بيت گفته اند: ثواب زيارت كربلا را دارد. 💫بعد هم دعای كميل را در آنجا می خواند. ساعت يک نيمه شب هم برمی گشت. 💫زمانی هم كه برنامه بسيج راه اندازی شده بود از زيارت، مستقيما می آمد مسجد پيش بچه های بسيج. 💫يک شب با هم از حرم بيرون آمديم. من چون عجله داشتم با موتور يكی از بچه ها آمدم مسجد. 💫اما ابراهيم دو سه ساعت بعد رسيد. پرسيدم: ابرام جون دير كردی!؟ 💫گفت: از حرم پياده راه افتادم تا در بين راه شيخ صدوق را هم زيارت كنم. چون قديمی های تهران می گويند امام زمان(عج) شبهای جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق می آيند. 💫گفتم: خب چرا پياده اومدی!؟ 💫جواب درستی نداد. 💫گفتم: تو عجله داشتی كه زودتر بيائی مسجد، اما پياده آمدی، حتما دليلی داشته؟! 💫بعد از كلی سؤال كردن جواب داد: از حرم كه بيرون آمدم يک آدم خيلی محتاج پيش من آمد، من دسته اسكناس توی جيبم را به آن آقا دادم. 💫موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولی ندارم. برای همين پياده آمدم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫اين اواخر هـر هفته با هم می رفتيم زيارت، نيمه های شب هم بهشت زهرا سلام الله علیها سر قبر شهدا. بعد ابراهيم برای ما روضه می خواند. 💫بعضی شب ها داخل قبر می رفت. در همان حال دعای كميل را با سوز و حال عجيبی می خواند و گريه می كرد. 🆔 @nahadpnuash