eitaa logo
روابط عمومی پلیس اردبیل
459 دنبال‌کننده
20هزار عکس
7.7هزار ویدیو
132 فایل
#پلیس_تراز_انقلاب_اسلامی #پلیس_اردبیل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕗 ۲ | میز گوشه هال راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 ۴ | راه دیگری پیدا کنید راوی ◀️حجت الاسلام و المسلمین محسن منطقی 🔸بودجه کم شده بود و اوضاع مالی خوب نبود. در جلسه تصمیم گرفتیم مثل مؤسسات و سازمان های دیگر تعدیل نیرو کنیم. در جلسه طرحمان را گفتیم. او به شدت مخالفت کرد. گفت :« نمی شود یک شبه زندگی کارکنان را به هم زد. بگردید راه دیگری پیدا کنید.» 🔹این شد که جلسات کارشناسی بیشتری گذاشتیم. حذف اضافه کار، معلق کردن طرح های شروع نشده و کم کردن فعالیت های غیر ضرور. با تدبیر او حتی یک نفر هم بیکار نشد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) 📱
🕗 ۵ | به قدر کافی راوی ◀️ دکتر محمد فنایی اشکوری 🔸این همه کتاب و درس فقط نتیجه مطالعه نبود. زیاد مطالعه می کرد، اما بیش از مطالعه فکر می کرد، اما بیش از مطالعه فکر می کرد. مصرف کننده افکار دیگران نبود. حرف ها را می خواند، می سنجید، نقد می کرد و در نهایت نظر خودش را ارائه میکرد. گاهی میشد برای پاسخ به سؤالی، مدتی طولانی مکث می کرد. آن قدر که فکر می کردیم از پاسخ منصرف شده. بعد که جواب می داد، می فهمیدیم مشغول بررسی جوانب سؤال بوده. نظری نمی داد مگر اینکه به قدر کافی فکر کرده باشد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) @atashbekhtyar
🕗 ۶ | نقدها راوی ◀️ استاد حسن رحیم پور ازغدی 🔸به برخی نظرات علمی اش نقد داشتم. رفتم به دیدارش. اول جلسه چپ و راست اعتراض می کردم:«چرا در فلان جا چنین گفته ای؟» و «این چه استدلالی است؟»و...گرم شده بودم و پشت سر هم می گفتم:«این حرف شما غلط است، به فلان و بهمان دلیل». 🔹با دقت نقد هایم را شنید و یکی یکی جواب داد. بعدِ جلسه به خودم آمدم دیدم در تمام این مدت حتی لحظه ای چهره اش در هم نرفتو نگفت :« تو که هستی که این طوری مرا نقد می کنی!؟» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) @atashbekhtyar
🕗 ۸ | بودجه مصوب راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین محسن منطقی 🔸دولت بودجه مؤسسه را واریز نمی کرد. حقوق کارمندان و هزینه های جاری را نداشتیم. جلسه اضطراری گرفتیم و اوضاع را گزارش دادیم. اول توصیه های اداری کرد و دستور پیگیری داد. بعد رو به مدیران گفت:« همین الان بروید جمکران و از حضرت حجت علیه السلام کمک بخواهید.» 🔹عده ای راهی جمکران شدند. یکی دو ساعت بعد مسؤل مالی مؤسسه تماس گرفت و گفت :«مبلغی که مدت ها پیش قولش را داده بودند، به حسابمان نشست.» @atashbekhtyar
🕗 ۱۰ | دست ها راوی ◀️ عروس فرزند علامه مصباح یزدی 🔸ظرف می شستم که یکهو دست هایی از پشت آمد روی چشم هایم. خنده ام گرفت. فکر کردم همسرم یا خواهر شوهر کوچکم باشد و دست گذاشتم روی دست ها. گرم بود و مهربان. دست های او بود. تازه عروس این خانواده شده بودم و سن زیادی نداشتم. چند روز بیشتر نبود که محرم شده بودیم و کمی خجالت می کشیدم. این را فهیمده بود. با دستی که به روی چشمم گذاشت، همه خجالتم را برد. قند توی دلم آب شد. دلم می خواست زمان متوقف شود و دست هایش همان طور بماند. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 ۱۱ | هم بازی راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین حسین مصباح 🔸سال های آخر نمی توانست به راحتی بنشیند؛ حتی برای نماز. ولی آن روز تا بچه ها را دید، درد پا یادش رفت و ناخود آگاه بدون کمک نشست کنارشان. عرق چینش را گذاشت سر یکی از بچه ها و بعد گفت:«کلاه بابا رو نمی دی؟» 🔹این را گفت که ندهد. عرق چین بین بچه ها دست به دست می شد و او با صدای بلند می خندید. از شوخی با بچه ها کیف می کرد. بچه های کوچک تر را بغل می گرفت و با همان حال آن قدر قرآن می خواند و مطالعه می کرد که خوابشان ببرد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 ۱۴ | همراه راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین علی مصباح یزدی 🔸تا یادم می آید همیشه کار داشت و مشغول بود. از تبلیغ دین و فعالیت فرهنگی تا درس و بحث و مدیریت. گاهی یک ماه خانه نمی آمد. این جور وقت ها مادرمان ستون خانه بود. مادر به راهی که او می رفت، ایمان داشت. این همراهی برای ادامه دادن مسیر دل گرم ترش می کرد. شاید به همین خاطر بود که هیچ وقت دعوایشان را ندیدم. هیچ وقت ندیدم به مادرمان با تندی حرف بزند. مدام سفارش می کرد:«به مادرتان احترام بگذارید؛ دستش را ببوسید». 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) @atashbekhtyar
🕗 ۱۵ | لبخند راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔸رفتم بالای سرش چهره اش گرفته بود به خود می پیچید. گفتم:«درد دارید؟»گفت:«از فرق سر تا نوک پا.» 🔹کمی بعد مادرم آمد توی اتاق. می دانستم هنوز فرق سر تا نوک پایش درد دارد، اما لبخند زد. نمی توانست نگرانی و ناراحتی مادرم را ببینید. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 ۱۹ | گل های باغچه 🔸وقت هایی را هم می گذاشت برای گل های توی باغچه و گلدان ها و آن ها را آب می داد. این لحظه ها و تمام لحظه ها و تمام لحظه های دیگری را که با بچه ها حرف می زد و بازی می کرد، همه یادشان میرفت که او یکی از بزرگترین فیلسوف های قرن است؛ دیگر نه استاد بود، نه مفسر و نه یک اندیشمند اجتماعی؛ فقط پدر یا پدربزرگ یا مرد دل نازکی بود که با تمام وجود غرق بچه ها و نوه هایش شده بود. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس