#سخنی_از_شهدا
باز هم مثل شبهای قبل. نیمه شب که از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده!
با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم، اما آخر شب، وقتی از مسجد آمد، دوباره روی فرش خوابید.
صدایش کردم و گفتم: داداش، هوا سرده، یخ میکنی. چرا توی رختخواب نمیخوابی؟
گفت: «خوبه، احتیاجی نیست.»
وقتی دوباره اصرار کردم گفت: «رفقای من الان تو جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم.»
#شهید_ابراهیم_هادی
📌 @ponezs
رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران، سروکله زدن و بازی و خنده بود، مثلا چند نفر دور م جمع شدند کلاه یک کارگری که از آنجا د میشد را بر میداشتند و برای هم پرت میکردند و مردم آزاری میکردند.
اما رفاقت با ابراهیم، #الگو_گرفتن و یا دیگری کارهای خوب بود.
او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش میداد. حتی حرفایی میزد که سال ها بعد به عمق کلامش رسیدیم.
من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها می رسیدم و مدل و ... درست میکردم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند.
ابراهیم نیز خیلی زیبا اما ... یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمیکنم:《نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش.》ابراهیم این را گفت و رفت.
#شهید_ابراهیم_هادی
📌 @ponezs