مَـح يـع تـارح مـوي گَـنـديده ي طُ رو بـا دُنـيـا عَـوض نـمـي کٌـنـم رفـيـق😍💋💎✨♥️
@Narges2084
شعار روز قدس به زبان انگلیسی
ما اسرائیل را زیر پا له می کنیم
we crush Israel under foot
آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند
America can't do no wrong
اسرائیل ، خانه ی عنکبوت است
Israel, the house spider
حزب الله پیروز است
Hezbollah is victory
آمریکا تو با سلاح جنگی من با سلاح ایمان بجنگ تا بجنگیم
America , you with weapons of war
I with weapons of believe
Fight to fight
خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست
The blood in our veins, gift to our leader
جانم فدای یک لحظه عمر تو رهبر
Sacrifice my soul for a moment your life leader
اسلام پیروز است
Islam is victorious
آمریکا ننگت باد ، اسرائیل مرگت باد
Shame on you America
Israel, death to you
اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود
Israel must disappear from Time Of Page
دنیای زیبا ، بدون صهیونیست
Beautiful World without Zionism
#آزادی_قدس_خونبهایت
❤️ @Pooyagirls ❤️
هدایت شده از •|قاصدک|•
رفقا سلامممممم👋🏻
طاعات وعباداتتون قبول 😇🙏🏻
مارو که حسابی دعا میکنیدددد😌
قرار شده یه رمان عاشقانه🙈مذهبی💚بزاریم😍😍😍
فقط یه مشکلی پیش اومده😕
اونم اینکه اعضا باید به 150نفر برسه😋
اونوقت میشه ک ما میزاریم رمانو🤓🤓🤓📚
پس منتظرتونیماااااا👏🏻👋🏻👋🏻👋🏻
#ادمیننویســــ
~•| @Ghasedakkkkk |•~
دخٺراݩپویا/քօօʏaɢɨʀʟs
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۶🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ بیمارستان فوق تخصصی چرا.. یعنی سحر اینجاست؟!
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل این ترم..
بچها میدونستن من خبر ولی چیزی نمیگم..
برای همین گاهی پچ پچآیی میکردن که سها یه روز با استاد رفت و اومد دیگه چیزی از اون روز نگفت..
قول داده بودم نگم..
چی میگفتم اخه..
پچ پچآ آزارم میداد، ناراحتم کرده بود، هیچ راهی نداشتم، این روزا نگاه آقای پارساهم تغییر کرده بود..
که بلاخره دووم نیوورد و یه روز که ساعت کلاسیمون برگزار نشد،تا من وسایلامو جمع کنم خودشو بهم رسوند..
+خانوم درویشان پور؟!
لحنش شروع نکرده بوی دلخوری میداد..
همونطور که سرم پایین بود و ناخونمو بیهوده میکشیدم روی دفترم گفتم:
آقای پارسا نخواین اون روز رو براتون توضیح بدم!
آقای پارسا یه پسر قد بلند و چشم و أبرو مشکی بود!
و سر به زیر ترین فرد کلاس..اما خب از شانس بدش یا خوبش ،از من خوشش اومده بود من از یکی دیگه، یعنی از همون اولش هم تمایلی به علاقه ای که بهم داشت نداشتم..
مستاصل گفت: سها خانوم!؟
نذاشتم ادامه بده!
+آقای پارسا نه شما و هیچکس دیگه، نمیتونه از جریان اون روز خب دار بشه، من صرفا با استاد رفتم سحر رو ببینم و دیدمش و الحمدلله در جریان هستید که استاد داییه سحره!!
همین!
و بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم!
خدانگهدار!!
وسایلمو تند تند ریختم توی کوله م..
-خب منم دردم از اینه که استاد داییه سحر نیست بخدا نیست..
جا خوردم.. حسابی جا خوردم!
+یعنی چی؟!
کلافه نشست روی یکی از صندلیا و گفت:
یعنی دایی سحر نیست و فقط ار اقوامشه!
و اون اتفاقی که تو سعی در پنهون کردنش داری که بخاطر همین استادِ (لا اله الا اللهی گفت و ادامه داد) افتاده..
اومد نزدیک صورتمو گفت: سها اون روز کجا رفتین؟!
هضم این مشکل تو ذهنم خیلی سخت بود..
استاد دایی سحر نبود و فامیل بودن..
و از همه بدتر خودکشی و یا طلاق سحر مربوط میشد به استاد..
و این یعنی اینکه!!!!!!!!!
به اقای پارسا نگاه کردم که همچنان منتظر جوابی از طرف من بود..
بهرحال نباید خودمو میباختم و اجازه میدادم انگشت اتهام به سمتم بمونه!
محکم و استوار گفتم: من اونروز صرفا رفتم بیمارستان و سحر رو دیدم..
اقای پارسا اینارو از کجا فهمیدین؟!
بلند شد و ایستاد رو به روم!
+فهمیدم بلاخره اما خیالت راحت کسی ازشون خبر نداره!
سها خانوم؟!
نگاهمو دوختم به چشماش..
با صدای اروم ادامه داد : #بهتاعتماددارم!
هرچند کاری نکرده بودم و اعتماد اقای پارسا برام مهم نبود اما اون لحظه خوشحالم کرد..
ازش خداحافڟی کردم..
طول مسیرم تا کافه هرچقدر زنگ زدم روی گوشی سحر جوابمو نداد..
اصلا گیریم که جواب میداد من چه حقی داشتم که بگم بهم دروغ گفته یا بگم چه مشکلی بوده که طلاق گرفته..
اصلا حتی اگه مشکلشون استاد بوده باشه من چه حقی داشتم که بپرسم!
+خانوم درویشان پور؟!
استاد صادقی بود.. نمیدونم چرا دوست نداشتم نگاهش کنم.. دلخور بودم انگاری!
-بله استاد؟!
+وقت دارید یه سر بریم پیش سحر؟!
-من چرا بیام!
انگار انتظارشو نداشت و جا خورد که به لکنت افتاد..
+خب خب بریم پیشش روحیه ش بهتر بشه شما که خبر دارین!!
پوزخندم دست خودم نبود!
فکرای بد میومد تو ذهنم!!
نمیتونستم روی افکارم کنترل داشته باشم..
قبول کردم باهاش برم و یه سر به سحر بزنم..
اما امروز باید برام روشن میشد هرچند اگه حقی نداشتم..
میونه ی راه جرات به خودم دادم...
+استاد رابطه ی شما با سحر چیه؟!
قبل از اینکه بتونم آمادگیشو داشته باشم به شکل وحشتناکی زد روی ترمز..
چون کمربند نداشتم ، پرت شدم تو شیشه و برگشتم سرم جام..
دستمو گذاشتم روی سرم و زیر لب گفتم: روانی!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری
@Pooyagirls
دخٺراݩپویا/քօօʏaɢɨʀʟs
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۷🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ سحر قصد اومدن به دانشگاه رو نداشت،حداقل ای
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت..
همونطور که دست میکشیدم روی زخم سرم، با اخم برگشتم سمتش..
با دیدن چشمای ترسناکش، حرفی که میخواستم بزنم رو برگردوندم و پرسیدم:
+شما خوبین😐
مسخره بود ولی باید یه چیزی میگفتم!
-خانوم، درویشان، پور، قشنگ و واضح منظورتون رو بگین ببینم!!!!!!
اسمم رو شمرده شمرده گفت، معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه!
نگاهمو ازش گرفتم و با صدای آروم گفتم:
شما دایی سحر نیستین!!!
انکار کرد!!
-کی همچین حرفی زده؟؟؟
+حالا هرکی ولی نیستین!!!!!
-خانوم محترم..
+استاد نیازی نیست شما توضیح بدین از سحر میپرسم چون من دوست سحرم باید بدونم چرا بهم دروغ گفته!!!
-شما مطلقا از سحر چیزی نمیپرسی!
+میپرسم!
(نمیدونم این جرات رو از کجا پیدا کرده بودم! قطعا اگه بقیه ی بچها بودن چنین جسارتی نمیکردن!
البته استاد هم مثل باقی بچها باهام برخورد تند نداشت، واقعا)
+اصلا از خیرش گذشتم برگردیم، نمیخواد بری روحیه ی سحر عوض بشه!!
-خب مهم نیست زنگ میزنم!!
شاید پنج دقیقه فقط،نگاهم کرد..
ولی من از موضعم کوتاه نیومدم!
باید میفهمیدم!!!
+سحر خواهر زاده ی من نیست، اما غریبه هم نیستیم!!
پسر داییشم!!
تیز نگاهش کردم.. انگاری چیزی رو کشف کرده باشم!
+پس...
-پس نداره خانوم درویشان پور، پس نداره!
+نداره! از سحر میپرسم!!
-بپرسید موردی نداره!!
راه افتاد و رفتیم خونه ی سحر!
دیگه اون ترس اولی رو نداشتم..
نمیدونم خوب بود یا بد ولی دیگه نمیترسیدم..
انگار راه برام باز شده بود!!
و ای کاش چنین نمیشد..
تو اولین کوچه ی اون خیابون که اسمش بهار بود پیچید و اولین در نگهداشت!!
دستم نرسیده به دستگیره گوشیم زنگ خورد!
"داداشی"
+سلام داداشی!
-سلام خواهریم خوبی؟!
استاد بیرون ایستاده بود و گنگ نگاهم میکرد!
+قربونت خوبم! کاریم داشتی داداشی؟؟
+نه آجی فقط یهو یکم دلنگرونت شدم..
تک خنده ای کرد و ادامه داد،
میدونی که چقد دوست دارم!
نامطمين گفتم میدونم، میدونم و قطع کرد..
دلم به شور افتاد..
من دارم چیکار میکنم ، اسیر چی شدم که حتی خونه ی یه غریبه هم دارم میرم!
+نمیاین پایین؟!
استاد منتظر بود!!
گوشیمو در آوردم زنگ زدم، علی...
+جون دلم، چیشد اجی؟!
-علی من دارم میرم خونه دوستم عیادتش.. برم؟!
+بیرونی؟!
-اره!!
+برو شب باهم حرف میزنیم..
-ممنون علی!!
+فقط سها، مواظب خودت باش توروخدا..
چشمی گفتم و خداحافظی کردم..
استاد نگاهم کرد و با پوزخندی گفت؛
فکر نمیکردم انقد بچه باشی!
ترجیح دادم جوابشو ندم!!
مادر سحر راهنماییمون کرد سمت اتاقش!
در زدم، اول من وارد شدم و پشت سرم استاد..
سحر روی صندلیش نشسته بود و به دیوار خیره بود که با صدای سلام کردن من برگشت سمتمون و لبخند نیمه جونی زد و تعارف کرد بشینیم روی تختش!!
+خوبی سها؟!
لبخند زدم به چهره ش که این روزا خیلی معصوم شده بود..
-خوبم گلم تو چطوری چرا نمیای دانشگاه اخه!!
چهره ش غمگین شد..
+حوصله ندارم سها ولش کن..
استاد که تا اونموقع ساکت بود رو کرد به من و گفت:
سها خانوم مگه همه باید با سواد باشن؟! بذا ایشون مونگول بمونه!
خودش خندید. مادر سحر خندید. سحر نیمچه لبخندی زد.
من فقط نگاهش کردم!
داشت شرایط برام سخت میشد!
نگران خودم میشدم که با لبخند یڪی تپش قلب میگیرم!
که به لبخندش حساسم..
+خلاصه سحر خانوم کم کم وقتشه لوس بازی رو بذاری کنار و بیای سر درس و مشقت که کلاس منو نمیتونی بپیچونی!
-سپهر بیخیال شو واقعا حوصله ندارم بیام!!
یه لحظه، فقط یه لحظه آرزو کردم جای سحر بودم تا میتونستم به راحتی....
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
نویسنده : سیمین باقری
@Pooyagirls
دخٺراݩپویا/քօօʏaɢɨʀʟs
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۱۸🍃 نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺ چون جاده خلوت بود همونجا نگهداشت.. همونطور
💥💕💥💕💥💕💥💕💥#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۱۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقـرے ☺
سحر از مامانش و استاد خواست تنهامون بذارن تا بتونیم تنها صحبت کنیم!
استاد قبل از اینکه بره بیرون برگشت سمتمون و گفت
عای عای با جفتتونما غیبت ممنوع!!!
سحر خندید و من دهن کجی کردم..
کِی انقد با استاد صمیمی شده بودیم و خودم متوجه نبودم!
شاید اگه روزی یکی ازم دلیل بخواد و بگه "چرا دل بدیشان دادی" در جواب بگم "خود ستاند" یا همون شعری معروفی که توی ذهنم بود و به طور کامل بلدش نبودم!!
فقط میدونم هیچ دلیلی نمیتونم داشته باشم برای این خوشامدی که من تو قلبم احساس میکردم و این روزا بیشتر شده بود!!
تنها که شدیم رفتم کنار پای سحر روی زمین نشستم..
دستشو گرفتم و آروم گفتم: بگو سحرم!!
ترجیح دادم حال خرابشو خرابتر نکنم و همین اول کاری بهش نگم چرا بهم دروغ گفته که استاد داییش نیست!
+سها؟!
اشک چشماش شروع شد!!
+منو رضا چهارسال بود که نامزد بودیم، رضا همسایمونه، درسش تموم شده بود و تو شرکت مهندسی باباش مشغول به کار بود،درسته من اونموقع بچه بودم و انتخابم شاید عجولانه ولی رضا رو دوست داشتن و باهم مشکلی نداشتیم..
اما رضا حسادت خاصی داشت نسبت به سپهر..
اون پسر داییمه..
(چهره ی سحر تغییری نکرد انگاری یادش نبود که گفته داییش بوده بازهم سکوت کردم تا خودش ادامه بده)
پسر داییمه و ما فقط،پنج سال باهم تفاوت سنی داریم..
طبیعیه که همبازی دوران بچگی باشیم و رابطه مون باهم صمیمی باشه،اونقدر صمیمی که باهم بریم و بیایم..
اما رضا این رابطه رو درک نمیکرد
اوایل عادی بود تا کم کم ازم خواست باهاش حرفم نزنم..
اما سپهر آدم راحتی بود،خودت که میبینی؟!
(بله میدیم که چقدر راحت یهو وسط یه حالت جدی اسممو میگه من باید نفسم حبس شه یا اون ماجرای ساناز بدبخت و...)
من کشیدم کنار بحاطر رضا سعی کردم از پسر داییم که عین داداشم میوند دور باشم و کارم کاملا منطقی بود!!
تا اینکه دانشگاهمو با مشاوره هایی که سپهر بهم داد همونجایی قبول شدم که خودش بود!!
تو این زمان دیگه حساسیت رضا بیشتر شد اونقدر زیاد که دیگه کلافه م کرده بود تا جایی که ازم خواست درساشو حذف کنم..
این موضوع خیلی برام سخت بود که اینهمه من عاشق رضام اما اون بهم شک داره و یه لحظه نمیتونه فکر کنه اون شوهرمه و هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه ،اونم سپهری که بدون هیچ قصدی مهربون بود!!!
اما دیگه زده بودم به سیم آخر یه روزایی رو بهش دروغ میگفتم مثل اون روز..
نمیخواستم ببینمش و بازهم سین جیم بشم!!
این یه طرف بود و اخلاق مامانم از یه طرف دیگه!
مامان از رضا و خانوادش خوشش نمیومد، همیشه از مامانش بد گویی میکرد..
اونقدر تو گوش من خوند که مادرش آدم بدجنسیه زندگیتو خراب میکنه دخالتتو میکنه که دیگه ناامید شده بودم..
یه شب رفتم دم در شرکتشون تا بیاد بیرون منتظرش موندم
وقتی اومد و رفتم پیشش بعد از حرفای روزمره مون ازش خواستم زودتر ازدواج کنیم...
+راست میگی سحر؟!
تو که گفتی بعد از اتمام درست و گرنه منکه شرایطشو داشتم!
خیلی خوشحال شده بود و منم خوشحال تر،اما از حرف بعدیم میرسیدن ولی باید میگفتم..
-اره عزیزدلم،فقط رضا؟!
رو به روش وایساده بودم و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم!
-من من نمیخوام تو خونه ی خودتون باشیم!
رضا تک پسر بود!
خواهراش ازدواج کرده بودن و پدر مادرش تنها بودن..
و تنها امیدشون رضایی بود که طبقه ی بالای خونشون رو برای بعد از ازدواجمون در نظر گرفته بودن..
من میدونستم شرایط رضا اینه قبول کرده بودم ولی مامان مشکل داشت و هیچ رقمه کوتا نمیومد...
و دلیلش رو هم به هیچکس نمیگفت..
رضا اونشب ناراحت و خسته تر از قبل ازم جداشد و رفتیم خونه..
وقتی مادرش فهمیده بود حرف منو،امد خونمون،خیلی عصبانی بود..
مامان هم جلوش گارد گرفته بود..
منو رضا کلافه دور تر ایستاده بودیم و نگاهشون میکردیم که چطور آروم آروم داره حرمتا از بین میره..
من اشک میریختم و رضا قدم میزد..
تا اینکه مادر رصا تیر خلاص رو زد و به مامان گفت:
تو هنوزم بعد از سی سال چشم دیدن زندگی منو نداری!!!!
و این فاجعه بود..
از جریانش خبر نداشتم ولی میدونستم پشت این جمله افتضاحاتی هست..
مادر رضا کیفشو برداشت و تو روم گفت: مگه از روی جنازه م رد شی که بشی همسر پسر یکی یه دونه ام!!
روی دوزانو سقوط کردم!
مامان هم دست کمی از من نداشت و روی مبل خشکش زده بود..
رصا اومد کنارم نشست سحر سحر کرد بغلم کرد عزیزم و قربونت برم بهم گفت خاک توسرم به خودش گفت ولی دیگه میفهمیدم که همه چی تموم شده!!
هیچی درست نمیشه!!
مامان که تازه به خودش اومده بود بلند شد و محترمانه ش اینکه رضا رو از خونه انداخت بیرون!!
من مونده بودم مادری که بهم گفت تنها جرمش همسایه ی دیوار به دیوار بودنه خونه ی پدریه منصورخان یا همون بابای رضا بوده که تو جوونی عاشق مامان میشه
و چه قصه ها که باهم نداشتن اما یه روز که سر و کله ی دختر عمه ی منصور خان پیدامیشه
دوست شهیدت کیہ...؟؟؟
تا حالا فکـر کردے با یه شهید رفیق شے؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا کہ همیشہ با همݩ؟؟
خیلے حال میده
امتحان کردے؟؟
هرچے ازش بخواے بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلے عزیزه
میخواے باهاش رفیق شے؟؟!!
توے این کانال مے تونے رفیق شهیدت رو پیدا کنے خیلے ها باهاش رفیق شدن و زندگے شون از این رو به اون رو شده.
https://eitaa.com/joinchat/1657995312C1fa40b70d9
👆🏻کانال عَلَمـدارِ ڪُمِیْـل💕✨💕✨
یه کانال پر از حال خوب با خدا
🌷🌷❤️❤️❤️
عکس و پروفایل مذهبی_دخترونه_چادری_پسرونه_رهبری😍
عکس و خاطرات شهیدان
داستان های مذهبی 🌸
رمان های مذهبی _اعتقادی_عاشقانه 😍❤️
همه در کانال
@man_khodaa
اگه میخوای حال دلت خوب بشه بیا اینجا👇👇👇👇
@man_khodaa
🌙ݕڛݦ اللة إݪڹۏږ 🌙
🌸هݦئۺة ږود بآ ڂۅڋ
ݦیۅة ے غݪڟـآڹ ڹخۏاهد برد
ݕة ڋښٺ آۅڔ أڹـــــــــآڔے
رآ ڪة از دښټ ݓوڂۅاهڐ ږڣٺ🌸
ۼڟڔݩۅݜٺةے بة ݓآریڂ ݕهآږ ۹۹🍃
💚 خوشحآݪ ݥيۺيݦ تشڔيڣ بيآږيد 💚
❤️ۺما دعوتید به انارݭتان ݦآ❤️
🍃@atreanar 🍃
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋
تو این روزای کرونایی🦠
که همه ی اجتماعات تعطیل شده😰
و میگن دور هم جمع نشید،
پرچم ما نوجوونا😎
همچنان بالاااااااااااااااست!!✌️🇮🇷
تو جمعِ باپرجامون
کلی حرفِ نوجوانانه☺️ و صمیمانه💌
داریم
که این روزها➕روز های قبل و بعدش
فکرمونو آروم
و حالمونو خوب میکنه!❣️
.
.
.
تک خوری نباشه!!😁😬 شما هم دعوتی!...😉😊
#یاران_صمیمی
#کانال_نوجوونی
🍃🌸 ما صمیمی هستیم 🌸🍃
💗🌸 https://eitaa.com/joinchat/2872705027Cbc15a2ac89
❤️بزن رو مداح مورد علاقت ببین چی میاد❤️
🎶وحید شکری
🎶حسین سیب سرخی
🎶امیر برومند
🎶حسن عطایی
🎶محمود کریمی
🎶سید رضانریمانی
🎶جواد مقدم
🎶نریمان پناهی
🎶محمد حسین پویانفر
🔴اگه دوس داری تو یه فقط فقط یک بسته گلچین مداحی زیبا رو داشته باشی این کانال رو از دست نده🔴
➕ بخش ویژه کد #پیشواز مداحان مطرح کشور
📎داخل کانال سنجاق شده👆👆
⚜️این هم لینک کانال⚜️
https://eitaa.com/joinchat/2527920153Cb1e4b6ad1f
اینم کانال #حاج_نریمان_پناهی که در خواست داده بودید
#درحال_عضو_گیری 📊📊
#حمایت_شود 💹
بروز ترین و فعال ترین کانال در ایتا
🖇اعلام مراسمات و صوت و ویدیو و گزارشات تصویری👇
https://eitaa.com/joinchat/3296657442C7159e4d9ec
از دستت نره😍😍😍👆👆👆
🔴 #اطلاعیــــــــــه
🌹 مژده به طرفداران #امام_خامنهای
🔵 #اولین و #بزرگترین کانال تحلیلی در ایتا افتتاح شد.
🌺شماهم بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/4126343189C0df58e261b
سلام وقت بخیر😊🌹
در صورت تمایل ب سهیم شدن در ثواب ختمها و همچنین شرکت در چله ها در کانال ختم و چله در خدمتتون هستیم☺️ در غیر این صورت پیام را نادیده بگیرید...!! 🌹
#ختم_صلوات
#ختم_قران
#ختم_امن_یجیب
#ختم_ذکر_یونسیه
#ختم_حدیث_کسا
#ختم_استغفار و....
#چله_دعاعهد
#چله_زیارت_عاشورا و...
🔴پنج شنبه هایی شهدایی
🔴جمعه های امام زمانی
🔴در ماه رمضان شبی یک مناجات در کانال میزاریم
چهل روزقبل محرم چله زیارت عاشوراو...
همگی در👇👇
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele