eitaa logo
دخٺراݩ‌پویا‌/քօօʏaɢɨʀʟs
152 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
686 ویدیو
86 فایل
[…`°🌸🎨^…] 〖شاید مصلحٺ همونیھ کھ میخواے!😇〗 _خدا رو چھ دیدے؟!🌱 : ) [تولدکانال98/8/30💞] کپی؟!🕶 °|با‌ذکر‌یھ‌دونھ‌صلوات!☺ خادم امام زمان️🏖↫ 🎈| @Asma3184 ◎_◎ ادمین تبادلاٺ ☔️↫ 🎈| @ya_sahbazaman ^_^
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: ☺ بالاخره قطار تویِ ایستگاه راه آهن شهرمون توقف کرد و من انگار پرنده ای که آزاد شده و از قفس فرار کرده باشه.. بین جمعیت میگشتم که هرچه زودتر علی رو پیدا کنم.. دلم یه آغوش امن میخواست، یکی که یادم ببره دلتنگیامو دور بودنامو.. دیدمش کنار آبسردکن ایستگاه ایستاده بود و گوشیش کنار گوشش بود، همونموقع گوشیم زنگ خورد فهمیدم علیه ، جواب ندادم.. +سلام داداشیم :) برگشت سمتم و لبای خیلی خندون، دستاشو از هم باز کرد همونطور که در آغوشم گرفت گفت؛ _سلام عزیز داداش! رسیدنت بخیر! دلم یذره شده بود برات! بغضم گرفت از مهربونیش از دلگرمی که بهم میداد از حس امنیتی که کنارش داشتم! رفتیم خونه.. برنامه ام با مامان بابا و زن دایی هم همین بود که یک دل سیر موندم تو بغلشون و چیزی که نصیبم شد ارامش محض بود! دایی و پروانه هنوز نیومده بودن خونه.تا من یه استراحت کوچیک کردم و برگشتم؛ اونا هم اومده بودن و شرایط یه دورهمی خوب فراهم شده بود! +پس تبریز موندگار شدی دایی جان؟! با حسرت گفتم؛ اینطور که معلومه! +غصه نخور بابا حالا که رفتی دیگه چم و خم کار اومده دستت بمونی راحتتری.. _تو که از دل من خبر نداری آقا محسن یه چیزی میگیا.. +خب مامان جان سها تمام تلاششو کرده دیگه میخواستین چیکار کنه! گاهی وقتا نمیشه عزیزدلم! راست میگفت علی، گاهی نمیشه که نمیشه! از درس خوندنای شبانه روزیم بگیر تا حرف زدنم با اساتید، نشد که نشد! کسی چه میدونست چی در انتظار منه، زندگی چهار ساله ی من هم تو اون شهر و اون رشته ی ناخواسته رقم خورده بود و من مطاع بودم.. ترجیح دادم به روزهاے پیش روم فکر کنم روزای قشنگی که باخانوادم قرار بگذرونم و خوشحال باشم روزایی ڪه آخرین خنده های از ته دلم روداشتم❤️ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ...***** @Pooyagirls🥀
💔 🍃 نویسنده: ☺ تو این چند روز هر موقع زنگ میزدم خونه، مامان گوشی رو برنمیداشت هرچقدر میپرسیدم مامان کجاست علی و بابا دست به سرم میکردن میدونستم کع دارن دست به سرم میکنن! اخه سه روز بشه و مامان هربار دستش بند باشه یا خونه نباشه که بتونه بامن حرف بزنه؟ دیگه داشتم کلافه میشدم که زنگ زدم پروانه و هرطور ڪه شده بود قضیه رو از زیر زبونش کشیدم.. تازه اینجا بود ڪه فهمیدم بدبختی یعنی چی! دنیا دور سرم میچرخید! مامانم یه هفته س درد قلب امونش رو بریده بود ، رو تخت بیمارستان افتاده بود من خبر نداشتم.. حالام که خبر دار شدم، باید بمونم و تکون نخورم! علی میگه تکون نخور.. بابا میگه تکون نخور.. دایی میگه بذار دلواپس اومدن تو نباشیم.. +دایی جان بمون، مامانتم خوب میشه، یعنی خوبه‌ بهتر میشه! -دایی مامانم!! +گریه نکن سها جان، دایی بمن اعتماد نداری؟؟ اعتماد داشتم دایی راست میگه.. حتما مامان خوب میشه! ولی کو دلی که آروم بگیره اخه.. دو سه روز پر استرسی برام میگذشت دایم گوشی دستم بود با علی و پروانه حرف میزدم! دلداریم میدادن.. صبح با آقای صادقی کلاس داشتم و موقع نماز نخوابیده بودم.. بعد از نماز چشمام گرم شده بود که زهرا صدام زد.. باید زود میرفتیم ، استاد حساس بود به دیر رفتن.. مانتو کرم رنگمو پوشیدم و تندی رفتم بیرون تا به زهرا برسم! اونقدر گیج بودم که چند بار نزدیک بود با مخ برم‌ تو زمین.. سر کلاس هم دو‌دقیقه ای یک بار سرمو میذاشتم روی صندلی بخوابم.. +خانوم درویشان پور یعنی انقد کمبود خواب دارین که آوردین سر کلاس! استاد صادقی عصبانی بود و وقتی عصبی میشد خیلی ترسناک میشد.. سحر سعی کرد مداخله کنه و هی پشت سر هم میگفت استاد ببینید استاد سها چیزه! وقتی از خواست برم بیرون و برگردم تا خوابم بپره اونقدری جدیت داشت، که باعث بشه کل سالن رو اشک بریزم تا برم و برگردم! وقتی نشستم کنار سحر آروم گفت؛ گریه کردی؟؟ دیوونه! جوابشو ندادم.. تا اخر کلاس تمرکز نداشتم و فقط نگاهم به استاد بود که فکر کنه گوش میدم.. استاد هم هراز گاهی نگاهم میکرد! ساعت کلاس که تموم شد استاد صدام زد که بمونم.. همونطور که وسایلاشو جمع میکرد و به طرف در میرفت گفت؛ ببینید خانوم، تحت هر شرایطی که باشید، رعایت تمام اصولِ ادب سر کلاس بنده واجبه،متوجه این که! دفعه ی بعد بدتر برخورد میشه! روزخوش! در عین ناباوری گذاشت و از کلاس رفت بیرون! چرا فڪر میکردم ازم عذرخواهی میکنه! اونقدر ضعیف و حساس شده بودم که بشینیم روی اولین صندلی و اشک بریزم! اما خب عصر با خبری که علی بهم داد کل اون اتفاق تلخ رو فراموش کردم! خبری که تهش شد صدای قشنگ مامانم: +خوبم سهای من!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @Pooyagirls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیشب شیخ حسین انصاریان حرف خوبی زد. گفت:خدایا به محرومیت در ماه رمضانت صبر کردیم این تنبیه بزرگی بود، دیگه با محرومیت به محرمت نمیتونیم صبر کنیم مارو با حسینت تنبیه نکن😔 این حرفش خیلی درد داشت، خدایا ما نمیتونیم از حسین جدا بشیم.😭😔 هرکاری با ما میکنی عیبی نداره هر آزمایش و ابتلایی سرمون میاری مختاری خدایا حسین و محرم حسینت رو از ما نگیر مارو از امام حسین علیه السلام جدا نکن. الهی آمین🤲📿❤️ 🌹 @Pooyagirls 🌹
از فردی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴﭻ ﺍﻣﺎ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ... ﺧﺸﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮد؛ ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ، خیال ﺁﺳﻮﺩﻩ تری داریم... @Pooyagirls
اے صبح سپید عاشقے زود بیا 🌹 @Pooyagirls 🌹
عجب جمعه دلگیری بود علی رفت و مهدی نیامد...🖤💔🥀
🔸🔶 التماس دعا يعنی چه؟ خداى متعال به حضرت موسى عليه السلام فرمود: «اى موسى! مرا با زبانى بخوان كه با آن معصيتم نكرده اى». موسى عليه السلام گفت: از كجا چنين زبانى بياورم؟ فرمود: «با زبانِ ديگران، مرا بخوان» عدّة الداعی صفحه170 ( و این است ارزش التماس دعا ❤️ گفتن) در این شب عزيز قدر همدیگر رو ﺩﻋا کنیم... التماس دعای فراوان🙏 @Pooyagirls
🎍 مولای غریبم ، دراین دنیای نامرد شیطان لباس های متنوعی میپوشد گاه در لباس یک انسان خوب گاه در لباس یک دوست گاه در لباس یک فامیل گاه در لباس............... رد کردنشان سخت است ، پس زدن هوای نفس سخت است جمع کردن قلب تکه تکه ات سخت است و تمام کردن همه چی فقط برای مولایت تو به من توان رد شدن از این دنیای نامرد را بده که اگر بخواهم به میل این دنیای نامرد عمل کنم من هم نامرد میشوم ودر بین سربازان تو کسی به نام نامرد وجود ندارد هوایم را داشته باش ای حضرت ماه 🌙منتظرت میمانم دخترتان..... @Pooyagirls
میشه هم جوون بود👩🏻 میشه خوشتیپ بود👗 میشه خوشگل بود 🧕🏻 میشه پولدارم باشی🤑 میشه بهترین چیزارم داشته باشی💄💍🎒 ولی شهیدم بشی❤️ @Pooyagirls
آخرین شب قدر ........... هرچه میخواهی بخواه....... تاکه پشیمان نشوی زنهار ...... امشب آخرین شب قدره ببینید چقدر زود گذشت اما هنوز توفیق امشب رو داریم امشب براتون غنیمته خووووب خووووب خوب ازش لذت ببرین التماس دعای فراوان🙏 🥀 @Pooyagirls 🥀
لا به لای اشکهایم از خدا میخواستم من از این احیا فقط یک کربلا میخواستم چهارده معصوم را دادم قسم جان حسین من حسین از تک تک آل عبا میخواستم گریه کردم با کتاب الله ، آل الله را یک زیارت در همان حال بکا میخواستم گفته‌ام «العفو» اما محض غفلت از حسین بخششی از شاه در حین دعا میخواستم بالحسین بالحسین بالحسین بالحسین من خدایم را هم از خون خدا میخواستم اربعین دور است اما فطر نزدیک ست ؛ پس عیدیِ این عید را از اشک ها میخواستم گرچه‌عیدی‌نیست‌بعداز روضه‌ی شاه‌غریب لاجرم در عیدها هم من عزا میخواستم من برای ثانیه_ثانیه ، عمرم از خدا روزی گریه برای سرجدا میخواستم بعد مرگم هم بروی سنگ قبرم حک کنید از کفن آزرده بودم ، بوریا میخواستم 🖤 @Pooyagirls 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط امشب رو برای او دعا کنیم...💔🙏 🥀 @Pooyagirls 🥀
برای من دعا کنید من شاید دعام بالا نره😢
_الو سلام کبوترای حرم امام رضا _بله _میشه گوشیو بدین به امام رضا کارش دارم میخوام بگم دلم براش تنگه😔 @Pooyagirls
شاید پارسال همین موقع شهادت حاج قاسم امضا شد😞 @Pooyagirls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهتر است جملات و عکس نوشته های انگیزشی را صبح بعد از بیدار شدن بخوانید تا به شما انگیزه و انرژی مثبت بدهد و بتوانید روزتان را با انرژی مثبت شروع کنید. البته می توانید همیشه یک جمله را همراه داشته باشید تا در مواقعی که احساس می کنید به انرژی و انگیزه نیاز دارید، آن را بخوانید. ●●♡●○@Pooyagirls○●♡●●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ۹🍃 نویسنده: ‌☺ نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم. همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود.. سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم! درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم! امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم! استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد! اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن.. تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی.. سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست.. هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم.. حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود! +خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه! چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم! +میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟ ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم! اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره! نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون! +سلام خانوم خوب هستین؟ -متشکرم استادشرمنده کهــ +دشمنتون، درخدمتم!! استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن.. ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم.. اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم! +خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون! ممکنه کارتون گیر کنه بهش! روز خوش! سطل آب یخ بود روی سرم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ @Pooyagirls
💔 🍃 نویسنده: ‌☺ نیمه های ترم دو رو میگذروندم، این روزها همه چی سرجای خودش بود و من هم خوشحال و سرحال تر از همیشه درسامو میخوندم امتحانام رو با موفیقت پاس میکردم. همچنان اسم سها درویشان پور ورد زبون همه بود و این باعث افتخار من شده بود.. سه شنبه ساعت دو تا چهار کلاس "اصول جزا" داشتیم! درس مورد علاقه م بود که باعث میشد فعالتر و پویا تر از همیشه حاضر بشم! امروز هم مثل هفته های قبل نبض کلاس به دستم بود و هرسوالی به ذهنم میرسید از استاد میپرسیدم! استاد اونقدر به هیجان اومده بود که هربار بحث جدیدی رو باهام آغاز میکرد! اما ای کاش هیچوقت نگفته بود که برم درباره جزا و حقوق ضایع شده ی زن در اسلام از نڟر کارشناسان غربی بررسی کنم!چند روزی کلافه و سر در گم بودم اونقدری که همکلاسیام دلداریم میدادن.. تنبل نبودم اما تحقیق بزرگی بود برای منه ترم دویی.. سختتر شد وقتی فهمیدم این موضوع پایان نامه ی ترم بالاتریاست.. هرکسی پیشنهادی میداد برای کمک کردن بهم.. حتی آقای پارسا که بعد از من جزء دانشجوهای برتر کلاسمون بود! +خانوم درویشان پور میخوای همکاری کنیم بخدا کمکتون میکنم البته حمل بر جسارت نشه! چون حمل بر جسارت کردم پیشنهادش و رد کردم و ترجیح دادم به حرف سحر فکرکنم! +میگم سها دایی من هرچقدرم خل باشه تو تخصصش عالیه! میخوای ازش کمک بگیری؟ ازش بدم میومد عمرا اگه از اون کمک میگرفتم! اما وقتی چند روز گذشت و به نتیجه نرسیدم بعد از کلنجار وحشتناکی که با خودم رفتم، از سحر خواستم از استاد صادقی برام وقت بگیره! نمیدونم بگم از بخت بلندم یا از بدشانسیم بود که اقای صادقی قبول کردن و من دو روز بعد تنها رفتم دفترشون! +سلام خانوم خوب هستین؟ -متشکرم استادشرمنده کهــ +دشمنتون، درخدمتم!! استاد شروع کردن اندازه ی یک ساعت برام توضیح دادن.. ازاسترسم کم شد انگاری فهمیدم باید چیکار کنم.. اما با حرفی که قبل از خارج شدنم از اتاق زد کلا پشیمون شدم! +خانوم درویشان پور سعی کنید هیچوقت از کسی متنفر نباشید حتی توی ذهنتون! ممکنه کارتون گیر کنه بهش! روز خوش! سطل آب یخ بود روی سرم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ @Pooyagirls
💔 🍃 نویسنده: ☺ چند ساعتی بود از اتاق استاد اومده بودم بیرون! یه مسیر تکراری رو صد بار قدم زده بودم! هی فکر میکردم و فکر میکردم! هر دفعه با یادآوریش لبخندم بیشتر میشد.. چیشد؟! دوباره مرور کردم با خودم.. استاد باهام بد حرف زد و من عصبانی شدم! بار اولش نبود که ضایه م میکرد، برای همین عصبانی شدم و برگشتم سمتش.. اونقدر لبخند مضحکش روی مخم بود که رفتم سمت میزش.. یادم رفته بود استاد شاگردی رو.. نزدیک صورتش شدم و با لحن تحقیر کننده ای‌ بهش گفتم؛ متاسفم براتون! طرز نگاهش خیلی زود عوض شد.. نمیدونم شاید فکر میکرد مثل همیشه ساکت میمونم و چیزی نمیگم که انقدر زود پشیمونی رو تو نگاهش ریخت و حواله ی حرفم کرد.. پشیمون شد اما خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و تبسم کرد.. تبسم کرد و گفت؛ ببخشید!!!!! نفسم داشت حبس میشد که اومدم بیرون! سه ثانیه بود ولی سه ساعته فکرمو مشغول کرده.. استاد تبسم کرد و گفت ببخشید!!! سرمو تکن دادم؛ به خودم تشر زدم، چته سها گفت ببخشید اره آدم خوبی بود گفت ببخشید لبخندشم کاملا عادی بود و با بقیه هیچ تفاوتی نداشت، اره خب نداشتتتت! کلافه شده بودم دیگه، نشستم روی جدول کنار چمنا و سرمو گرفتم بین دستام.. آروم زمزمه کردم؛ خدایا.. نمیدونستم باید اسم این حالمو بذارم چی ولی بد حالی بود.. الان فقط پروانه میتونست آرومم کنه، گوشیمو در آوردم و روی اسمش دوتا ضربه زدم و با بوق اولی، جواب داد! +جان دلم؟؟ _پروانه؟؟ +آروم باش!! _نیستم!! +توکل به خدا!! _درست میشه؟؟ +میشه عزیزم! _حال بدیه! +توکل کن!! آرامش دلم برگشت! بی جهت نبود ڪه اسمش "آرومڪ" سیو شده بود.. شاید خنده داره ولی آروم جونم بود! توکل کردم و تمام تلاشم رو گذاشتم که تمرکز رو از زندگیم نگیره! روزاے بعد سخت گذشت سرکلاسش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭ @Pooyagirls
💔 🍃 نویسنده: ☺ اولین جلسه ی کلاسش بعد از اون اتفاق برام عذار آور ترین جسله بود که استاد خیلی عادی باهام برخورد و شاید عادی تر از بقیه‌! خب یعنی چی؟! چرا من انتظارداشتم باهام متفاوت برخورد کنه؟! دست خودم نبود و ناراحت میشدم! هفته های بعد و هفته های بعد‌! دیگه بچها فهمیده بودن اون سهای قبلی نیستم و خیلی تو توخودمم! +آخه چته تو سها چرا اینجوری شدی! تبسم کردم! حالا دیگه دوست داشتم مثل ایتاد تبسم کنم :) _سحر خوبم من! این بار عصبانی شد و از جا بلند شد و پشت کرد بهم! +دروغ میگی دروغ‌! تو حیاط دانشگاه بودیم و ساعت بعد کلاس نداشتیم برای همین تصمیم گرفته بودیم بیایم کافه و چای بیسکوییت بخوریم‌! نگاهم افتاد به میز، چای من همونطور که دستم دور لیوانش بود سرد شده بود واز دهن افتاده! +سلام استاد! صدای سحر بود همزمان با اینکه داشتم کنجکاوی میکردم بدونم کدوم استاده، صدای استاد صادقی رو شنیدم که گفت؛ سلام دخترای خوب :) نمیتونستم نگاهمو بیارم بالا.. ولی دوست نداشتم از حالم بدونن! بزرو سلام علیک کردم و نشستم سر جام! سحر و استاد سرگرم خوش و بش بودن که گوشی سحر زنگ خورد! +سلام رضا دانشگاهم! -... +نه ببین نمیتونم کلاس دارم! با تعجب نگاهش کردم کلاس نداشتیم که.. استاد دوباره لبخند روی لبش بود! ! یه پسر تقریبا قد بلند و عینکی از پشت به سحر نزدیک و نزدیکتر شد! قبل از اینکه من حرفی بزنم، پسره سرشو برد زیر گوش سحر و گفت؛ ؟؟؟؟ استاد و سحر که پشتشون به اون بود برگشتن سمتش! منم که نمیشناختمش بلند شدم با تعجب صد چندان از ریلکس بودن استاد و دستپاچه شدن سحر پرسیدم؛ سحر این کیه؟؟ پسره زودتر از سحر گفت؛ همسرشونم مثلا :) پس رضایی که هیچوقت نشده بود عکسشو ببینم این بود! با لبخند نگاهش کردم.. +سلام اقا رصا خوب هستین من دوست سحرم مشتاق دیدار!! پوزخندی زد و گفت؛ مگه سحر خانوم مارو به کسی هم معرفی کردن؟؟ برگشت سرشو خم کرد توی صورت سحر و گفت؛ آره خانوم؟؟ +رضاجان ببین.... رضا نذاشت سحر ادامه بده و دستشو اوورد بالا به حالت تسلیم گفت؛ خسته م! با نگاه معنا داری که به استاد انداخت ادامه داد؛ دیگه نمیکشم، خوش باشید! رفت.. رضا رفت و بعد از چندثانیه سحر با ببخشیدی دوید سمت رضا.. اوتقدر توی بهت بودم که نفهمیدم کی و چجوری دوباره خودم تنها شدم!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 نویسنده : سیمین باقری @Pooyagirls