eitaa logo
دختران چادری🖤:)
169 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
345 ویدیو
56 فایل
✨﷽✨ یھ ڪاݩال 😌🌱 مٽڵ همه ڪاݩاݪا🌻 ما مغࢪوࢪ ݩیسٺیم 👐💖 پذیࢪا؁ آقایوݩ نیسٺیم 🍂 ڪݐے؟ یھ صݪواٺ، ࢪگبارے نہ!💕🌼 لف؟ ٺو ڪاݩاݪ ما ٺعریف نݜدھ 👀 مشاور رایگانمون : @pasokhgo313 ارتباط با مدیر🌈 @EEE_88 همسایمون :. @hejabhejabane
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌱بنࢪآے تبادݪـآٺـ نࢪجس🌱
بِسمِ اللهِ اَلرَحمانِ اَلرَحیمِ💜 از کانال دختران زینبی😍👇🏻 قسمت اول💕 رمان کوتاه💕 یک تصمیم خوب💕 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شب شده بود. صالح، در اتاق با تبلت مامان، بازی می کرد. برای فردا یک عالمه مشق داشت، اما حوصله نداشت آنها را بنویسد. دلش می خواست اول، بازی را تمام کند. مامان داخل اتاق آمد و گفت: بابا آمده و همه سر سفره، منتظر شما هستیم. صالح تبلت را روی میز گذاشت، دستهایش را شست و سر سفره نشست . وقت خوردن شام، فقط حواسش به بازی بود و به مرحله بعد فکر می کرد!؟ بعد سفره را جمع کردند و همگی نشستند تا فیلم ببینند. با خودش گفت: این فیلم را می ببینم، بعدا می روم مشقم را می نویسم. هنوز وقت هست! تلویزیون دیدن، دور هم بودن، خیلی مزه می دهد. کنار بابا نشست و به بالش های قلمبه زیر بغل او، تکیه داد به خاطر بازی با تبلت، چشم هایش خسته بود و زود خوابش برد... نشر دهید و منتظر ادامه ی رمان در کانالمون باشید☺️ اینم لینکمون بزن روش و ادامه ی این رمان و قمست های بعدی رمان رو ببین👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2375942272Cbbb65e7888 کپی رمان ها ممنوع🚫 فقط نشر دهید💕 زینبی
هدایت شده از تبادلات پرجذب میخک
- 🎈 - 🧤 ‹🧺👒› - تـــآزه میفهـمم،چرا‌مشڪیسٺ‌رنگ‌چــادرم ! مــاه رآ . .🌙 تـاریڪــے ِ شب🌑 آنقـدر‌جـذاب ڪرد🍦꧇) ! 🔴- زیر پره از و و های و های و فعالیت‌های که هر دختری نیاز داره و خلاصه یه جای واسه و 😎🔴 - - - - - - - - - - - - -‹💚🚛› https://eitaa.com/joinchat/3920560247C5733945b92🐣🌱! 😍🚫 😉 🌸🍒
هدایت شده از 🌱بنࢪآے تبادݪـآٺـ نࢪجس🌱
بِسمِ اللهِ اَلرَحمانِ اَلرَحیمِ💜 از کانال دختران زینبی😍👇🏻 قسمت اول💕 رمان کوتاه💕 یک تصمیم خوب💕 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شب شده بود. صالح، در اتاق با تبلت مامان، بازی می کرد. برای فردا یک عالمه مشق داشت، اما حوصله نداشت آنها را بنویسد. دلش می خواست اول، بازی را تمام کند. مامان داخل اتاق آمد و گفت: بابا آمده و همه سر سفره، منتظر شما هستیم. صالح تبلت را روی میز گذاشت، دستهایش را شست و سر سفره نشست . وقت خوردن شام، فقط حواسش به بازی بود و به مرحله بعد فکر می کرد!؟ بعد سفره را جمع کردند و همگی نشستند تا فیلم ببینند. با خودش گفت: این فیلم را می ببینم، بعدا می روم مشقم را می نویسم. هنوز وقت هست! تلویزیون دیدن، دور هم بودن، خیلی مزه می دهد. کنار بابا نشست و به بالش های قلمبه زیر بغل او، تکیه داد به خاطر بازی با تبلت، چشم هایش خسته بود و زود خوابش برد... نشر دهید و منتظر ادامه ی رمان در کانالمون باشید☺️ اینم لینکمون بزن روش و ادامه ی این رمان و قمست های بعدی رمان رو ببین👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2375942272Cbbb65e7888 کپی رمان ها ممنوع🚫 فقط نشر دهید💕 زینبی