هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
#رمان_امنیتی
#آخرینغروبدلتنگی
بیست دقیقه را با همون حال میدوم
به طرف کربلا در همان مسیری که روزی حضرت زینب)س( از غم هجران برادر سر زد .
محمد برایم پیام میفرستد :سوژه رو نگه داشتیم شما کجایی
فورا جواب میدهم:
"نزدیکم فکر کنم یک کیلومتر...
تا...
کربلا..."
دیگر نمی توانم پیامم برا برایش بنویسم .چشمم در دل تاریکی به زنی می افتد که پشت به من ایستاد.
باد چادرش را از روی سرش می اندازد
چشمانم از دیدن کسی که در چند متری ام ایستاد گرد میشود .
مردی با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لبهایش را تکان میداد و ذکر میگفت.
سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون می آورد تا دکمه ی انفجار عامل را فشار دهد .
اسلحه ام را از داخل کیفم بیرون می آورم و فریاد میزنم :
-أصبر.
https://eitaa.com/joinchat/2139750535C6e6dbe8ec6
بهترین رمان پلیسی که تا باحال خوندی 😍