هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#رمان_نگاه_عشق
الهه:
بابا: چه خبرتونه مادر و دختر صداتون تا ته کوچه میاد!
من: هیچی بابا یدونه سوسک اومده بود!
بابا باخنده: ای خدا بدویید بریم دیر شد دیگه!
من: الان میایم!
مامان سوسکه رو جمع کرد انداخت تو سطل آشغال و رفت حاضر شد منم رفتم حاضر شدم و یه رژلب کم رنگ و یه خط چشم نازک کشیدم ! چادرمم زدم سرم و یه عطر خوشبو زدم و رفتم تو هال .
من: من حاضرم!
مامان: چقد زود حاضر شدی!
بابا: حالا که حاضری برو ماشین خودتو یا ماشین منو از تو پارکینگ در بیار!
من: چشم!
رفتم ماشین رو درآوردم و مامان و بابا هم اومدن و رفتیم سمت خونه مامان پروین!
من: شما برید تا من بیام!
مامان: باشه دختر پس زودتر بیا!
من: چشم!
رفتن ماشین رو پارک کردم و میخواستم برم تو که همه چی سیاه شد...
رضا:
داشتیم میرفتیم خونه پروین خانم ! نزدیک بودیم که دیدم رامین یه کیسه سیاه انداخت دور سر الهه و بردش انداختش تو صندوق عقب ماشین!
من: مامان جا..ن شما و بابا برید تو ؛ من یه چند دقیقه دیگه میام!
مامان: باشه پسرم مراقب خودت باش!
من: باشه چشم!
مامان و بابا که پیاده شدن، رفتم دوییدم و سوار ماشین شدم پامو گذاشتم رو گاز و فقط فشار میدادم تا اینکه دیدم داره الهه رو میبره تو یه خونه متروکه! چند تا قلدر اونجا وایساده بودن البته بدون حساب کردن رامین!
اصلا برام مهم نیست که چه بلایی ممکنه سرم بیاد؛ فقط میخواستم الهه رو نجات بدم!
اگه می خوای بدونی که چه اتفاقی واسشون می افته بزن رو لینک👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/4208263303C7b6080e166
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
#رمان_نگاه_عشق
الهه:
بابا: چه خبرتونه مادر و دختر صداتون تا ته کوچه میاد!
من: هیچی بابا یدونه سوسک اومده بود!
بابا باخنده: ای خدا بدویید بریم دیر شد دیگه!
من: الان میایم!
مامان سوسکه رو جمع کرد انداخت تو سطل آشغال و رفت حاضر شد منم رفتم حاضر شدم و یه رژلب کم رنگ و یه خط چشم نازک کشیدم ! چادرمم زدم سرم و یه عطر خوشبو زدم و رفتم تو هال .
من: من حاضرم!
مامان: چقد زود حاضر شدی!
بابا: حالا که حاضری برو ماشین خودتو یا ماشین منو از تو پارکینگ در بیار!
من: چشم!
رفتم ماشین رو درآوردم و مامان و بابا هم اومدن و رفتیم سمت خونه مامان پروین!
من: شما برید تا من بیام!
مامان: باشه دختر پس زودتر بیا!
من: چشم!
رفتن ماشین رو پارک کردم و میخواستم برم تو که همه چی سیاه شد...
رضا:
داشتیم میرفتیم خونه پروین خانم ! نزدیک بودیم که دیدم رامین یه کیسه سیاه انداخت دور سر الهه و بردش انداختش تو صندوق عقب ماشین!
من: مامان جا..ن شما و بابا برید تو ؛ من یه چند دقیقه دیگه میام!
مامان: باشه پسرم مراقب خودت باش!
من: باشه چشم!
مامان و بابا که پیاده شدن، رفتم دوییدم و سوار ماشین شدم پامو گذاشتم رو گاز و فقط فشار میدادم تا اینکه دیدم داره الهه رو میبره تو یه خونه متروکه! چند تا قلدر اونجا وایساده بودن البته بدون حساب کردن رامین!
اصلا برام مهم نیست که چه بلایی ممکنه سرم بیاد؛ فقط میخواستم الهه رو نجات بدم!
اگه می خوای بدونی که چه اتفاقی واسشون می افته بزن رو لینک👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/4208263303C7b6080e166