#فاطمهجان
چجورۍبهتبگمخدانگهدار....😭
پاشویارحیدر😔
پاشواۍپناهدلم(":
بمون آسمونم(1).mp3
11.36M
ڪہباتوبھارم🌸
ڪہبۍتوخزونم🍂
میخامباتوباشمهمہلحظہهام
بمونجونِحیدر💔😭
بمونتابمونم😔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#زیارتــــــــــفاطمهزهراسلاماللهعلیها
🖤ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🖤
#نیتتـــ
ازامروزاین باشہ تمام کارهاے خوبتـــــ رو
هدیه ڪنے به مادرمون حضرت زهراسلام الله علیها🙃❤️
حتی غذاهاے کہ هم درست میکنید
نیتـــــ نذری کنید
#تمامکارهایخوبمهدیہبہمادرمون🙂🙏
همہ همت تان را درفاطمیہ صرف ڪنید
🖤ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🙏ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🖤
براے خودتان روضہ بخوانید🙂❤️
روضہ مادر ،روضہپهلوےشکستہ
لازم نیستــــــــــــ متن های چندخطے
همین کہ باخودت بگویی
#مادرمانپابہماهبود
کافیستــــــــــــــــ🙃💔
#براےخودمانروضهبخوانیمواشکبریزیم
『🖤͜͡🌿』
•° لابهلايِ
گریـههایِبچههایِداغدار...
نالههایِمادرِبیمار،
دردآورتر است ...💔😭
•° یاعليمیگویدو
#پهلو به #پهلو
میشود 😭😭
ظاهرا اینبار از هربار...
دردآورتر است ...
•° از #زمینخوردن
همیشه زَنخجالت میکشد..
گَر ببیند - شوهرش -
بسیار دردآورتر است ...💔😭
•° پشتِ #در افتاده باشد
یا میانِ #کوچه ها...
ضربهي #مسمار بر مادرجوان...
خیلیدردآورتر است ...😭😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
چہڪندعلۍعلیہالسلام
بعدِتو!؟💔
#بیچارهحال...
[روزهـاۍبۍمـادرۍنزدیڪست(":💔😭
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
من بارها پیش عبدالله از تلاش هایم برای هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، با افتخار سخن گفته و حالا نه تنها نظر او را ذره ای جلب نکرده بودم که کتاب مفاتیح الجنان را در دست گرفته و به امید شفای بیماری مادرم، چشم به ادعیه بزرگان اهل تشیع دوخته ام! اگر پدر و ابراهیم و بقیه خانواده می فهمیدند چقدر سرزنشم می کردند که در عرض سه چهار ماه زندگی مشترک با یک مرد شیعه، از مذهب خودم دست کشیده و دلبسته اعتقادات شیعیان شده ام! ولی خدا بهتر از هر کسی آگاه بود که من به عقاید شیعه معتقد نشده بودم و تنها به کورسوی نور امیدی به دعایی از جنس توسل های عاشقانه شیعیان دل بسته بودم! من که به حقانیت مذهبم ذره ای شک نکرده و هنوز در هوای دست کشیدن مجید از مذهبش به روزهایی چشم داشتم که او هم مثل من با دستان بسته نماز بخواند، سر به فرش سجده کند، همه خلفای اسلام را به یک چشم بنگرد و به هر آنچه من باور دارم اعتقاد پیدا کند! ولی چه می توانستم بکنم وقتی خیالی وسوسه ام می کرد که باید این راه را هم تجربه کنم که شاید زنجیر پوسیده زندگی مادرم به این حلقه بسته باشد! کلافه از این همه احساس نیازی که در دل داشتم و راه پر از شک و ابهامی که پیش رویم بود، کتاب را بستم و بی آن که دعایی خوانده باشم، کتاب را در کشو گذاشته و خسته از اتاق بیرون رفتم.
بی حال از ضعف و تشنگی روزه داری در این روز گرم تابستان که خنکای کولر گازی اتاق هم حریف آتش باری اش نمی شد، روی کاناپه کنار هال دراز کشیدم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و خواست تا آماده باشم که بعد از نماز ظهر به دنبالم بیاید و با هم به دیدار مادر برویم. این روزها دیدن مادر برای من تکلیف سختی بود که نه چشمانم توان ادایش را داشت و نه دلم تاب دوری اش را می آورد. سخت بود شاهد عذاب کشیدن مادرم باشم، هر چند ندیدن صورت مهربانش سخت تر بود و تلخ تر! نمازم را خوانده بودم که عبدالله رسید و با هم عازم بیمارستان شدیم. آفتاب گیر شیشه را پایین داد تا تیغ تیز آفتاب بعد از ظهر کمتر چشمانش را بسوزاند و مثل این که برای گفتن حرف هایش تمرین کرده باشد، خیلی حساب شده آغاز کرد:" الهه! من بهتر از هر کسی حال تو رو می فهمم! اگه تو دختری منم پسرم! اون مادر منم هست! تازه اگه تو برای خودت یه خونه زندگی جدا داری، من همه زندگی ام مامانه! پس اگه حال من بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
سپس همان طور که حواسش به ردیف اتومبیل های مقابلش بود، نیم نگاهی به چشمان غمزده ام کرد و با لحنی نرمتر ادامه داد:" اینا رو گفتم که فکر نکنی من آدم بی خیالی هستم! به خدا منم خیلی عذاب می کشم! منم دارم از غصه مامان دیوونه میشم! ولی... ولی تو باید به خودت آرامش بدی! باید به خدا توکل کنی و راضی به رضای اون باشی!" از آهنگ جملاتش پیدا بود که چقدر از بهبودی مادر ناامید شده که اینچنین مرا به صبر و آرامش دعوت می کند. چشمانم به خط کشی حاشیه خیابان خیره مانده و دستم به مدد دلم که تاب شنیدن چنین حرف هایی را نداشت، گوشه چادر بندری ام را لوله می کرد و عبدالله که انگار خبر از قلب بی قرار من نداشت، همچنان میگفت:" خدا راضی نیس که تو انقدر در برابر تقدیرش بی تابی کنی! بخدا خود مامانم راضی نیس تو با خودت اینجوری کنی! هر چی خدا
بخواد همون میشه!" سپس آهی کشید و با لحنی لبریز غصه ادامه داد:" دیشب وقتی صدای جیغت رو شنیدم، جیگرم آتیش گرفت! آخه چرا با خودت اینجوری می کنی؟" در برابر سکوت مظلومانه ام، سری جنباند و با لحنی دلسوزانه سرزنشم کرد:" به فکر خودت نیستی، به فکر مجید باش! مجید این مدت خیلی داغون شده!" با چهار انگشت ردّ اشکم را از روی گونه ام پاک کردم و زیر لب پاسخ دادم:" دست خودم نیس عبدالله!" و آهنگ صدایم به قدری غمگین بود که چشمان عبدالله را هم خیس کرد و صدایش را در بغض نشاند:" می دونم الهه جان! ولی باید صبور باشی!" و خودش هم خوب می دانست که صبر در برابر چنین مصیبتی به زبان ساده بیان می شود که در عمل احساس تلخی بود که داشت گوشت و پوست مرا آب می کرد و وقتی تلخ تر شد که در بیمارستان حتی از دیدن نگاه مادر هم محروم شدیم. به گفته پرستاران تا ساعتی پیش به هوش بوده و بخاطر درد شدیدی که در سرتاسر بدنش منتشر شده، ناگزیر به استفاده از مسکّن های قدرتمندی شده بودند که مادر را به خوابی عمیق فرو برده بود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
دقایقی به نظاره صورت زرد و استخوانی اش بالای سرش ایستادم و با چشمانی که دیگر اشکی برای ریختن نداشت، به بدنش که زیر ملحفه سفید رنگ چیزی از آن نمانده بود، با حسرت نگاه می کردم که پرستار کنارم ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد:" امشب شب قدره! براش دعا کن! خدا بزرگه!" سرم را به سمت صورت ظریف و سبزه اش چرخاندم و بی آن که چیزی بگویم، فقط نگاهش کردم. حتماً نمی دانست از اهل تسنن هستم که با لبخندی امید بخش ادامه داد:" امشب دست به دامن حضرت علی (ع) شو! إن شاءالله که خدا مادرتو شفای خیر بده!" برای لحظاتی به چشمانش خیره ماندم و در جواب خیرخواهی اش به تشکری کوتاه بسنده کردم که او از من همان چیزی را می خواست که مجید چند شب پیش طلب کرده و امروز هم از صبح دلم بهانه اش را می گرفت. در مذهب اهل تسنن هم به عبادت در شب های قدر و اعتکاف در مساجد تأکید فراوان شده و این شب ها برای ما هم بسیار محترم بود، با این تفاوت که شب قدر برای ما تنها شب نزول قرآن و شب عبادت بود، ولی برای شیعیان، این شبها بوی ماتم شهادت امام علی (ع) و توسل به اهل بیت پیامبر (ص) را هم می داد و بنا بر همین رسم بود که پرستار هم از من می خواست امشب به بهانه توسل به امام علی (ع) شفای مادرم را از درگاه خدا هدیه بگیرم!
عبدالله رفته بود با پزشک مادر صحبت کند که پس از چند دقیقه برگشت.
با چشمانی که می خواست خون گریه کند و باز مردانه مقاومت می کرد، به مادر نگاهی غریبانه کرد و از من پرسید:" بریم الهه جان؟" وقتی پای تختش می ایستام، دل کندن از صورت مهربان و معصومش سخت بود و هر بار باید با دلی خون، پاره تنم را در این گوشه بیمارستان رها می کردم و می رفتم. شانه به شانه عبدالله راهروی طولانی بیمارستان را طی می کردم و جرأت نداشتم از صحبت های پزشک معالج مادر چیزی بپرسم و خود عبدالله هم تمایلی برای بازگو کردن این قصه مصیبت بار نداشت. به انتهای راهرو نرسیده بودیم که محمد و عطیه و بعد هم ابراهیم و لعیا از در بزرگ شیشه ای عبور کرده و وارد سالن بیمارستان شدند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
یہڪمۍحرفبزن(": حرفِرفتننزن😭💔 #حاجمھدۍرسولی🎤 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ @porofai
•••
صداۍبۍجَوابمـاندنِ
سَلامحِیدرآمَد💔
#حضرتمادر
•••
مادر
تـوبسترافتاده
نفسنفسمیزنہ
ازمولارومیگیره
مرداولخیبرالتماسشمیڪنہ
میگہفاطمہجان
ڪلمینۍ😭💔
منعلۍام
آخہمادرچیزایۍدیدهڪہاجازه
ندارهبہزبونبیاره🥀
#آجرکاللهیاصاحبالزمان🖤
•••
گفت↓
خدانڪنہاحدۍببینہڪہ
یہروزمادرۍبیادخونہ
وگوشہۍچادرشردِپاوخاکۍباشہ
#الحقاونلحظهبایدجونداد💔
•••
احدۍنباشہمادرشودستبـہڪمر
وصورتسیلۍخوردهوسـرخببینہ💔
#تصورشهمخیلیدردداره😭
•••
احدۍنبینہالهـۍ🤲🏻
خواهرنبودۍببینۍچجوربالگدزد💔
#یـاالله😔
عـاشـقبہمعـشـوق :
بادرددندههاۍشڪستہجدالڪن
تقصیردستِبستۍمن شدحلالڪن
#فـآطـمـیـه🖤
[واأُمـّـاه]
اینروزهانفسزدنت مختصرشده
یعنۍَڪہماندنتبہ"اماواگر"شده💔😭
#فـآطـمـیـه🖤