🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روس سرِ شیعیان میهمان نواز و بی ریای عراق قدم می گذاشتیم که با ماشین های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (ع) می ستودند و مدام خوش آمد می گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت مان آمدند.
پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان می کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارف های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می خواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می گرفتند تا میهمان خانه آن ها شویم و هر کدام می خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع) را از آن خودشان کنند و ما شرمنده این همه مهربانی بی منت، از کنارشان عبور می کردیم.
به علت محدودیت های امنیتی، از ورود وسایل نقلیه به مرکز شهر نجف جلوگیری می شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پُر توان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (ص) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرز های ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُند تر می شد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم لبخند می زند!
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش می کردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می دیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی پروا گریه می کرد. زینب سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (ص) کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میفته، واسه منم دعا کن!" از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:" دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!" و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:" برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!: و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پَر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و خدا می داند در هر گامی که به حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی مجید می گفت با تصویر گنبد ائمه (ع) در تلویزیون درد دل می کند، من باور نمی کردم و وقتی می دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد:" الهه..." چشمان خودش از جوشش اشک هایش به خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
.............
زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی داشتم، زمزمه کردم:" مجید! من الان چی بگم؟" نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (ع) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد:" به آقا سالم کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!" و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گری فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام در های ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (ع) !هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می کردیم که زینب سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد:" الهه جون! زیارت نامه می خونی؟" تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می شدم که با لبخندی پاسخ دادم:" من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می خونم." و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می خواندم که همگی در مدح امام علی (ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد:" ما هم نتونستیم بریم حرم!" که آسید احمد دستی سرِ شانه اش زد و با مهربانی پاسخ داد:" عیب نداره بابا جون! می شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (ع) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه این که دل خودمون چی می خواد!" سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد:" زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!" و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی توانستم به عمق اعتقادش پِی بردم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (ع) وداع کرده و با اراده ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. موکب های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله ای به رهگذران خدمت می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان هایی از شید داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می کردند و با چه مهر و محبتی استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم.
ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می کشید که طول مسیر را حس نمی کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم میزدیم.
سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می شد که حتی بین خودمان هم فاصله میفتاد و به زحمت به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست های تکفیری نرسد و با چشم خودم می دیدم با همه فتنه انگیزی های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیرو های نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل ها و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر ازجاده، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می کرد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که غرق پرچم های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از خُردسالشان را در حاشیه جاده جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (ع) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (ع) چیزی نمی دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می کردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (ص) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می کرد و همراه همسر و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشممان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم امام حسین (ع) با دل این ها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می کنند و میدخواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم:" مجید! اینا چرا این همه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟" مجید کوله پشتی اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد:" اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیف دنیا رو می کنن! ببین دارن چه لذتی می برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (ع) حال می کنن! آسید احمد می گفت بعضیهاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می کنن و اربعین که میرسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می کنن! یعنی در طول سال فقط کار می کنن و پسانداز می کنن به عشق اربعین!" و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی اش، اینچنین خاصه خرجی می کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می کردم. نه می فهمیدم چرا این همه پَر و بال می زنند و نه می توانستم شیداییشان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده روی برای رسیدن به کربلا می شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی رود که برای معشوقشان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد:" الهه! تو اینجا چی کار می کنی؟" به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد:" الهه جان! تو این جاده این همه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (ع) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از ۲۹ سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی های عراقی که از بلندگوهای موکب ها پخش می شد، صدایش را به سختی می شنیدم و به دقت نگاهش می کردم تا بفهمم چه می گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی ریایم، صادقانه اعتراف کرد:" من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟" در برابر نجابت مؤمنانه اش زبانم بند آمده و او همچنان می گفت:" الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه های شب قدر امامزاده اس! من و تو پارسال تو امامزاده اون همه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اون همه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچهاش اون همه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!" از حجم مصیبت هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه ای زمزمه کرد:" شاید قرار بود همه این بدبختی ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب های امامزاده نمی تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوض اون گریه ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!" سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد:" الهه! من احساس می کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!" که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف هایی که از مجید می شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه ای که برای شفای مادرم از شب های قدر امامزاده انتظار می کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان این همه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (ع) قدم می زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می خواست که مادرم زنده می ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی شد! از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می کردند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
غذایی که هرگز گمان نمی کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه ها از سرانگشتان بی ریایی آب می خورَد که به عشق امام حسین (ع) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده اش در گوشه ای دیگر استراحت می کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم:" مجید! این غذاهایی که اینجا می خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونهمون!"
از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت:" الهه! اون روز هم اربعین بود!" و نمی دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت:" اون روز با اینکه دلم برات می لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!" سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (ع) نجوا کرد:" من تو رو هم از امام حسین (ع) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (ع) دردِ دل می کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بی تاب شده بودم! بهش می گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!" و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم:" پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!" از هوشمندی ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم:" مجید! باورت میشه؟!!!" و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته تر شهادت داد:" به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می دیدم همه دارن میرن، با خودم می گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!" و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم.
گاهی می ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می کشند و به عشق امام حسین (ع) پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا!
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
خورشید کم کم در حال غروب بود و نمی دانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می خواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (ص) را فراهم کند که پرده روز را جمع می کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره افسانه ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار می کرد در دو طرف جاده، پرچم های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه های بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی می کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقه های افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت های جهان اسلام می دانست. در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود:" دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله ای هم به نام اسرائیل نمی شناسیم!" عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه های مصیبت بار جنایت های این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموش نکرده و می دانستم جنایت های امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلی هاست. با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحتبه یکی از موکب های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوشرویی تعارفمان می کرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (ع) را به او بدهیم. آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله هایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می شدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینب سادات به سالن خانم ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشت های نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحبخانه راضی نمی شد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک ها را برایمان پهن کرد و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که این همه که ما از پذیرایی خالصانه و بی ریای شیعیان عراقی لذت می بردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان سالن استراحت می کردند، دلشان می خواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من و زینب سادات که از حرف هایشان چیز زیادی متوجه نمی شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می دانست، هم صحبتشان شده و همچون کسانی که سال هاست همدیگر را می شناسند، با هم گرم گرفته بودند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
j๑ïท➺ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
گویی محبت امام حسین (ع) وجه مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجه مشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچم هایی از کشور های مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشور هایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و این ها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشور های عربی منطقه بود. مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشسته بود، هم صحبت شده و من و زینب سادات بیشتر با هم حرف می زدیم. مثل دو خواهر، روی تشک کنار هم نشسته و همانطور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم:" به نظرت تا روز اربعین چند نفر وارد کربلا میشن؟" ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد:" نمی دونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!" سپس در برابر نگاه متعجبم، لبخندی زد و سرِ حوصله برایم توضیح داد:" قبل ازاینکه بیام اینجا، ترجمه یه مقاله از یه روزنامه خارجی رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگترین حرکت مذهبی تو دنیاست! حتی از مراسم حج هم بزرگتره!" و نمی توانستم انکار کنم که فقط مرزهای ایران از هجوم جمعیت بسته شده و می دیدم که سه ردیف جاده موازی نجف به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته عبدالله و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به عملیات های متعدد تروریستی تهدید کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت:" ببین اینجا چقدر غذا و میوه و آب پخش می کنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا اضافه بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله هائیتی، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود پنج میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو مراسم اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده مهمون امام حسین (ع) هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند میلیونی که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه میفتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا می دونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!" و حقیقتاً مقایسه میهمانداریشیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک غذایی را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که می دیدم خادمان موکب ها به زائران التماس می کنند تا میهمان سفره آنها شوند، که می دیدم برای پذیرایی از عزاداران امام حسین (ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین (ع) را بر فرق سرِ خود اکرام کنند، که میدیدم پیرمردان سالخورده و محترمِ هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب تعارف می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتانشان، عشق و علاقه چکه می کرد! هر چند من هنوز هم نمی فهمیدم پسر پیامبر (ص) از چه جامی این ها را اینچنین مست کرده که او را ندیده و پس از گذشت چهارده قرن از شهادتش، برایش اینگونه سر و جان می دهند! محو حرف های زینب سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران عاشق می چرخید که هر یک در گوشه:ای دراز کشیده و در اوج خستگی، نشانی از پشیمانی در نگاهشان دیده نمی شد که چشمم به یک زن جوان عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه باردار بود.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمی توانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که می توانستم از مهربانی بی ریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (ع) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد:" الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین (ع)رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباس های زائر رو به صورتشون می مالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشور بشن!" و این ها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و می دانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم و می دیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمی شوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (ع) همچون نور چشم خود می دانستند.
☆ ☆ ☆
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بی قراری می کرد و با دلتنگی به زمین بوسه می زد.
من و زینب سادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان می کردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفش هایمان حسابی گِلی شده و لکه های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمی داد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین (ع) ،همه سختی های این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر (ص) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب (س) و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن می شد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب می کرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخورده ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته می شد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلی های موکب ها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقی ها اجازه نمی داد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمی شدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباس های گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفش هایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدم های همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر کفش ها به لباس ها می پاشید و کسی اعتراضی نمی کرد که در این مسیر هر چه سختی می رسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحه های شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا می پیچید، منظره ای افسانه ای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم می زدیم. بارش باران هم کُند تر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید:" دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟"
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم:" آره! خیلی خوب خوابیدم!" از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم می دید، به رویم خندید و با گفتن "خدا رو شکر!" در سکوتی شیرین فرو رفت. از گونه های درخشانش که از هیجان بهجت انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، می فهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر می برد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:" مجید! الان چه حالی داری؟" از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد:" فکر می کنم دارم خواب می بینم!" و حقیقتاً می دیدم چشمان کشیده اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش می کردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را به افق بُرد و مثل این که در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد، عاشقانه زمزمه کرد:" قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین (ع) داره میگه بیا!" و باز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:" الهه! اگه یه لحظه امام حسین (ع) از ما رو برگردونه، دیگه نمی تونیم قدم از قدم برداریم!" و من نمی توانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان می گفت:" این جمعیت رو ببین! این همه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش این همه تهدید کرد که بمب می ذارم، می کُشم، سر می بُرم، چی شد؟ امسال شلوغ تر از پارسال شد که خلوت تر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین (ع) بهشون میگه خوش اومدید!" و خدا می خواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد:" همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین (ع) ! کی غیر از امام حسین (ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر (ص) می ترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین (ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردن های داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف می کرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین (ع) شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء (ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری می کند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب کربلایش می شوند، هر چند شرح عش قبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاه های هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینب سادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّن بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد:" اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن!" و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:" از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی می کنن. خیلی هاشون هم همه سال رو تو همین موکب ها زندگی می کنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلی هاشون پناه گرفتن. همه شون هم مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و ایزدی هستن." نگاهم به چادرها و ساختمان های سیمانی موکب ها بود و از تصور این که خانواده هایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر می کردند تا تروریست های تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
موکبی که در آخرین شب مسیر پیاده روی به میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانواده ای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی می کردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (ع) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی می کردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و می خواستند سهم این همه تنهایی و بی کسی را با من و زینب سادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی می کردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانه ای زیبا و ویلایی را در منطقه ای سرسبز نشانمان می داد و سعی می کرد به ما بفهماند که این تصویر خانه شان پیش از اشغال موصل توسط تروریست های داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمی آمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما درد دل می کردند و هر چند می دانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمی شویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، می خواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح می دیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم می زند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت می کشیدم که نزدیکترین افراد خانواده ام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریست های تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو می شدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون می خوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبت هایم پیش چشمانم رژه می رفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینب سادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفش هایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفش هایم را پوشیده بودم، سوزش تاول ها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوش تر از آنی بود که به این جراحت ها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان زده غم هایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم می کرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:" چیزی شده الهه جان؟"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
می دیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش می درخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:" نه، چیزی نشده." که دلش خوش نشد و باز پرسید:" خسته ای؟" و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم می کرد، نمی توانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم.
می دیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمی خواستم از بار رنج هایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینب سادات جدا نمی شدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم. حالل درد و سوزش تاول های پایم هم بیشتر شده و به وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:" چی شده مادرجون؟ پات درد می کنه؟"
لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینب سادات هم سؤال کرد:" کفشت اذیتت می کنه؟" و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم:" نه، خوبم!" و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی می کردم قدم هایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده می شد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام می شد و همین قدم زدن های آهسته، لنگیدن پایم را پنهان می کرد.
هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم، شور و نوای نوحه های عزاداری که با صدای بلند از سمت موکب ها پخش می شد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرم تر می شد و نه فقط عراقی ها که هیئت هایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی می کردند. کار به جایی رسیده بود که موکب داران میهمان نواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را می بستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (ع) شوند و به هر زبانی التماسمان می کردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچم های دو طرف جاده را به شدت تکان می داد. غرش غلطیدن پرچم ها در دل باد، در نغمه نوحه های حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی می شد و در آسمان بالا می رفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکب ها، نماز به جماعت اقامه می شد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمی شناختند که بی آن که در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میفتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۴۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حالا من هم همپای این همه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بی قراری می کردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (ع) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش پَر پَر می زدم. حالا رمز زمزمه های عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من از زبانش می شنیدم و در نگاهش می دیدم و حتی از حرارت نفس هایش احساس می کردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگین تر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمی آمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بی دریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا می فهمیدم روزهایی که با همه مصیبت هایم بی پروا ضجه می زدم، روز خوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت می سوخت. همه جا در فضا، میان پرچم ها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (ع) می تپید و دل تنگم را با خودش می بُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم می سوزد و به شدت می لنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:" الهه! چرا اینجوری راه میری؟" و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:" هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس." و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرف ها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقب تر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینب سادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید می گفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمی کرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفش هایم را درآورد که دیدم سر هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:" پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!" مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه می کرد که زیر لب پاسخ دادم:" فکر نمی کردم اینجوری شده باشه." و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینب سادات نشنوند، توبیخم کرد:" با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟" و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی می گشت که مامان خدیجه اشاره کرد:" اون پایین ماشین هلال احمر وایساده..." و هنوز جمله اش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
زینب سادات با دلسوزی به پایم نگاه می کرد و حالا توبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:" آخه مادرجون! چرا حرفی نمی زدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!" از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازه ای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور می کردند و خیال این که من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کرده ام، دلم را آتش می زد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس می زد و پیشانی اش خیس عرق بود. چند قدم آنطرف تر، به دیوار سیمانی یکی از موکب ها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد:" حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟" و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینب سادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدم های مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگی اش دست به کار شد. از این که سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک می کشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جوراب هایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدم هایم را زیر آب می شست. از این که مقابل مامان خدیجه و زینب سادات، با من این همه مهربانی می کرد، خجالت می کشیدم، ولی به روشنی احساس می کردم که نه تنها از روی محبت همسری که این بار به عشق امام حسین (ع) اینچنین عاشقانه به قدم هایم دست می کشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که می خورد، بیشتر می سوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:" این پاها روز قیامت شفاعتت رو می کنه!" از نگاه مجید می خواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت می کشید که چیزی به زبان نمی آورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدم هایم می شست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخم های پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:" مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!"
آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (ع) را در نگاهم می دید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرین زبانی دلداری ام داد:" ان شاءالله که می تونی عزیزم!" ولی خیالش پیش زخم هایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جوراب هایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بی آن که چیزی بگوید، کفش هایم را در کیسه ای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:" الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!" سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفش های اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش می کردم و مطمئن بودم کفش هایش را نمی پوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئن تر بود که این کفش ها را پای من می کند که به آرامی خندید و گفت:" مگه نمی خوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!"
سپس خم شد و بی توجه به اصرار های صادقانه ام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باند های هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرف های من نبود که خودش کفش هایش را به پایم کرد و شود و پرسید:" راحته؟" و من قاطعانه پاسخ دادم:" نه! اصلاً راحت نیس! من کفش های خودم رو می خوام!" از لحن کودکانه ام خنده اش گرفت و با مهربانی دستور داد:" یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمی زنه؟" و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی می کردم و سوزش زخم هایم کمتر شده بود، ولی دلم نمی آمد و باز می خواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن "پس بریم!" با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانواده اش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت:" دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلی ها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!" سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:" فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!" و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدم های مجروح من که پس از روزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش می رفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (ع) کشیده می شدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که می دیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه می زنند و می روند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفش های میهمانان امام حسین (ع) را پاک می کردند و آن طرف تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (ص) زینت دهند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشیدو دیدم به پهنای صورتش اشک می ریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (ع) می چرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سَر و روی شانه هایش و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (ع) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینب سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمی خواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید می دید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و می شنیدم زیر لب زمزمه می کرد:" یا امام حسین..."
و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که صدایش در گریه می غلطید و در گلویش گُم می شد. حالا زائران با این هیبت گِل آلود، حال عشاق مصیبت زده ای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر می زنند. همه جا در فضا همهمه " لبیک یا حسین!" می آمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام می رسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی می توانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینب سادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو می کشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پرده ای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخم های پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین می زدم، کف پایم آتش می گرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان می کردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر می کشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکب ها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گَرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعت های طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزن هایی می افتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا می رفتند و حتی لب به یک ناله باز نمی کردند، خجالت می کشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش می کنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از این همه مهربانی اش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بی پروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید!" کفش ها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانی اش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (ع) را هم با تمام وجودم احساس می کردم. از دور دروازه ای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه می گفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز می شود.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۳
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صف های به هم فشرده ای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمی دیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت می کشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالن های جداگانه ای برای بازرسی خانم ها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیات های تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش می کردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمی توانستم مامان خدیجه و زینب سادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدم هایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم می چرخاندم، مامان خدیجه و زینب سادات را نمی دیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینب سادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک می کشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغ های حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچه ای که گم شده باشد، بغض کردم. با لب هایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیت الکرسی می خواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت می گشتم و هیچ کدام را نمی دیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم رسیده بودند که دیگر نمی توانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده می شدم. قدم هایم از فشار جمعیت بی اختیار رو به جلو می رفت و سرم مدام می چرخید تا مجیدم را ببینم.
می دانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت می شوند و این بیشتر ناراحتم می کرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله می گرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمی شناختم، بیشتر وحشت می کردم. حتی نمی دانستم باید کجا بروم، می ترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از این همه بلا تکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلک هایم دل به باریدن نمی دادند، گریه ام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا می زدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش می گشتم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو می رفتم و باز می ترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر می گشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمی شناختم که فقط مظلومانه گریه می کردم و با تمام وجود از خدا می خواستم تا کمکم کند. ساعتی می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و پایین می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمی کَند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بی خبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه می کردم. دیگر چشمانم جایی را نمی دید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش می بُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زن ها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشک های گرم و بی قرارم، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بی اختیار زمزمه کردم:" حرم امام حسین اینه؟" و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات ومبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:" نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (ع)!" پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (ع) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری می کرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد:" قربون وفاداریات بشم عباس!" و با همان حال خوشش رو به من کرد:" شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین (ع) بوده! تو خیمه گاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (ع) رو می بینی..." و دیگر نشنیدم چه می گوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم می رسید. عرب ها به یک زبان و ایرانی ها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (ع) می خواندند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مردها با هم یک دم گرفته و زن ها به شوری دیگر عزاداری می کردند و می دیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (ع) عاشقانه به سر و سینه می زنند و خیابان منتهی به حرمش را می بویند و می بوسند و می روند. گاهی ایرانی ها دم می گرفتند:" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد..." و گاهی عراقی ها سر می دادند:" یا عباس جیب المای لسکینه..." و می شنیدم صدای این همه عاشق قد می کشد:" لبیک یا عباس..." که هنوز پس از ۱۴۰۰ سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک می گفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمی توانستم با هیچ نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه می کردم که نه روضه ای به خاطرم می آمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به نرای نگاهی که از سمت حرم صدایم می کرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه می کردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (ع)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بی نیاز از حرکت جمعیت با قدم هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش می کشید!
چه منظره ای بود گنبد طلایی اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (ص) می آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی هاشم (ع) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک تر می شدیم، فشار جمعیت بیشتر می شد و تنها طنین " لبیک یا عباس!" بود که رعشه به تن زمین و آسمان می زد و دل مرا هم از جا می کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمی توانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمی شناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته ها پیدا نبود که تقریباً پای دیوار های بلند پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی می خورد و به سختی قدمی پیش می رفتم و باز در همان نقطه متوقف می شدم که در یکی از همین قدم ها، صحنه رؤیایی بین الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (ع) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله می کشید، مزار پاره تن فاطمه (س) و نور دیدگان علی (ع) بود که به رویم می خندید و به قدم های خسته و مجروحم، خوش آمد می گفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (ص) کجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و ناله ام به هوا رفت. محو حرم بهشتی اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمی کَندم و پلکی هم نمی زدم تا نگاه مهربانش را لحظه ای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم می کند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر می آمد، به عشقش ضجه می زدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش می کردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
بانگ "لبیک یا حسین!" جمعیت را می شنیدم و دست هایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر (ص) بالا رفته و رو به گنبدش پَر می زد، می دیدم و من سرمایه ای برای اینچنین جانبازی های عارفانه ای نداشتم که تنها عاجزانه گریه می کردم و نمی دانستم چه بگویم که فقط به زبان بی زبانی ناله می زدم. دلم می خواست تا پای حرمش به روی قدم های زخمی ام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و می دیدم حسین (ع) با دل ها چه می کند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم داده اند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از این هاست! بنده ای که در راه دفاع از دین خدا، همه دارایی اش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از این هاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر می کشید و صد هزار حسرت که پهنه بین الحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم می کرد و در پاسخ مویه های غریبانه ام، چنان دستی به سرم می کشید که دلم آرام می شد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربه اش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غم هایم ذکر "حسین!" بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) ،تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (ع) بودم.
تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین (ع) به آرامش نرسیده و من بی آن که لحظه ای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز می کردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بی قرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار می کردم که شبی را با حضور بهشتی اش سحر کرده و بی خیال های و هوی دنیا و بی خبر از همسر و همراهانم، به هم صحبتی کریمانه اش خوش بودم. ساعتی می شد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین (ع) شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله می زد و گریه می کرد تا پس از قرن ها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای " العطش کودکان حسین (ع) همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین" الله اکبر" در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین (ع) به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (ع) تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه می کردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمی کرد که در مسیر بین الحرمین پریشان می گشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفش داری های زنانه حرم حضرت عباس (ع) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفش داری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهره های پاک و معصومشان نگاه می کردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان زحمت می دهند تا برای امام حسین (ع) عزاداری کنند که پسر فاطمه (س) عزیزتر از این حرف هاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم می خواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (ع) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم! حالا ایمان آورده بودم که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانه ای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (ع) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (ص) وارد شده و میهمان کربلایش باشم و حالل چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (ع) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (ع) به خوابی خوش فرو رفتم.
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:" الهه..." همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پله های کفش داری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان باران می بارید که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام
حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
.............
در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و می دیدم با این که الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم:" جانم..." و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:" تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم..." و حالا از شوق دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و پا می زد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (ع) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها می دویده و حالا می دیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:" من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم..." و دلم می خواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (ع) مژده دادم:" مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه می گفتی باهاش درد دل می کنی، ولی من باور نمی کردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم..." و مجید مثل این که تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (ع) بخشیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش بلند شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه می کرد:" یا علی!" که من هم زبان به ذکر "یا علی!" گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۵۹
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین (ع) ببرد.
☆ ☆ ☆
از ترنم ترانه ای لطیف چشمانم را می گشایم و دختر نازنیم را می بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می کند تا بیدار شوم. با ذکر "یا علی!" نیم خیز شده و همانجا روی تخت می نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می کشم. حالا یک ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (ع) ،رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (ع) کرده ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می کنم و روی ماهش را می بوسم و می بویم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون گل به رویم می خندد، سلام می کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (ع) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده ام! که حالا می دانم عشق حسین (ع) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (ع) را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی می کند و چه عاشقانه به فدایش می رود که رقیه هم برکت کربلاست...
"پایان"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me