ماهمیشـهفڪرمیکنیمشھدا
یهکارِخاصیڪردنکه
شھیدشدن ...
نهرفیق...
خیلیڪارهارونڪردنکه
شھیدشدن
{اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلكــــ....}🌱
#ان_شاءالله
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۴
👇🌼" شروع فصل آخر" 👇🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
ظرف های صبحانه را شسته و مشغول مرتب کردن آشپزخانه بودم و چه نسیم خوش رایحه ای در این صبح دل انگیز پاییزی از پنجره آشپزخانه به درون خانه می دوید که روحم را تازه می کرد. حالا تعطیلی این روز جمعه فرصت مغتنمی بود تا ۹ آبان ماه سال ۱۳۹۳ را در کنار همسر نازنینم سپری کنم. دو ماهی می شد که مجید سلامتی دست راستش را بازیافته و دوباره به سرِ کارش در پالایشگاه برگشته بود و با حقوق به نسبت خوبی که دریافت می کرد، زندگیمان جان تازه ای گرفته بود. خیلی به آسید احمد اصرار کردیم تا بابت زندگی در این خانه، اجاره ای بدهیم و نمی پذیرفت که به قول خودش این خانه هیچگاه اجاره ای نبوده و دست آخر راضی شد تا هر ماه مجید هر مبلغی که می تواند برای کمک به نیازمندانی که از دفتر مسجد قرض می گیرند، اختصاص دهد. حالا پس از شش ماه زندگی شاهانه در این خانه بهشتی، نه تنها هزینه ای بابت پول پیش پرداخت نکرده که حتی بهای اجاره را هم به دلخواه خودمان صرف امور خیریه می کردیم و از همه بهتر، همسایگی با آسید احمد و مامان خدیجه بود که از پدر و مادر مهربان تر بودند و برای من که مدتی می شد از همراهی پدر و مادرم محروم شده و برای مجید که از روزهای نخست زندگی لذت حضور پدر و مادر را نچشیده بود، چه نعمت عزیزی بودند که انگار خدا می خواست هر چه از دستمان رفته بود، برایمان چند برابر برابر جبران کند. هر چند هنوز پریشانیِ جان من به آرامش نرسیده که پس از چند ماه، همچنان از پدر و ابراهیم بی خبر بودیم و نمی دانستیم در قطر به چه سرنوشتی دچار شده اند و بیچاره لعیا که نمی دانست چه کند و از کجا خبری از شوهرش بگیرد.
از آتشی که با آمدن نوریه به جان خانواده ام افتاده و هنوز هم دامن گیر پدر و برادرم بود، آهی کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مجید روبروی تلویزیون روی مبلی نشسته و چشم به مراسم عزاداری امام حسین (ع) دارد. ششم محرم از راه رسیده و خانه آسید احمد چه حال و هوایی به خودش گرفته بود که همه حیاط را سیاه پوش کرده و حتی داخل خانه خودشان را هم کتیبه زده بودند، ولی به قدری نجابت به خرج می دادند که از این جمع شیعه، هیچکس از من نخواست تا در خانه ام پرچمی بزنم و خودم هم تمایلی به این کار نداشتم که فلسفه این عزاداری ها همچنان برایم نامشخص بود. مجید از اول محرم پیراهن سیاه به تن کرده، ولی من هنوز نمی توانستم به مناسبت شهادت امام حسین (ع) در چهارده قرن پیش، رخت عزا به تن کنم و به مصیبت از دست دادنش، مثل مجید و بقیه، اشک بریزم که هر چند اهل بیت پیامبر (ص) برایم عزیز و محترم بودند، ولی نمی توانستم در فراقشان گریه کنم که من هرگز ایشان را ندیده بودم تا حاالا از دوریشان بی تابی کنم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
مراسمی که از تلویزیون پخش می شد، مربوط به تجمع نوزادان و کودکان شیرخواری بود که همگی به یاد فرزند شیرخوار امام حسین (ع) ،پیراهن های سبز به تن کرده و در آغوش مادرانشان به ناز نشسته بودند و همین صحنه برای من کافی بود تا داغ دخترم در دلم تازه شده و پرده اشکم دوباره پاره شود. چشمان کشیده مجید هم از اشک پُر شده و نمی دانستم به یاد مظلومیت کودک امام حسین (ع) اینچنین دلش آتش گرفته یا او هم مثل من هوای حوریه به سرش زده که دیگر چشم از چشم کودکان برنمی دارد. شاید هم دلهایمان در آتش یک حسرت می سوخت که این همه نوزاد در این مجلس دست و پا می زدند و کودک عزیز ما چه راحت از دستمان رفت. نمی خواستم خلوت خالصانه مجید را به هم بزنم که با دست مقابل دهانم را گرفته بودم تا مبادا صدای نفس های خیسم را بشنود و همچنان بی صدا گریه می کردم. مجری مراسم از مادران می خواست کودکانشان را روی دست بلند کرده و همچنان برایشان عزاداری می کرد و این همه نوزاد نازنین، در برابر نگاه حسرت زده ام چه نازی می کردند که مردمک چشمانم غرق اشک شده و نفس هایم به شماره افتاده بود. می ترسیدم که دیگر نتوانم مادر شوم، می ترسیدم نتوانم بار دیگر باردار شوم و بیش از آن می ترسیدم که نتوانم بارم را به مقصد رسانده و دوباره کودکم از دستم برود. صورت مجید از جای پای اشک هایش پُر شده و قلبش به قدری بی قراری می کرد که دیگر متوجه حال الهه اش نبود. بانویی در صدر مجلس روی صحنه رفته و می خواست هم نفس با این همه مادر عزادار، عهدی با امام زمان (ع)، بندد تا تمام این کودکان به مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان (ع) فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را نذر یاری مهدی موعود (ع) می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر (ص) کنند. خانمی که روی صحنه بود، شوری عجیب بر پا کرده و کودک شیر خوار امام حسین (ع) را با عنوانی صدا می زد که چهارچوب بدنم را به لرزه افکند:" یا مسیح حسین! یا علی اصغر ادرکنی..." نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای فضای خانه را به هم بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد دخترم، گریه های تلخم را در گلو خفه می کردم تا مجید را از اعماق احساسش بیرون نکشم. دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب نازی فرو رفته و یا از شدت گریه پَر پَر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که پیراهن سبز به تن کرده و سربند "یا حسین" به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به سمتم چرخید. تازه می دید که چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و نفسم از شدت گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنانکه به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد:" چیه الهه؟ چی شده عزیزم؟" و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره جراحت حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! قربونت بشم، آروم باش عزیزم!"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
و دل خودش هم بی تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های نمناکش، نجوا می کرد:" منم دلم براش تنگ شده! منم دلم می خواست الان اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!" ولی من لحظاتی پیش نوزادی را دیدم که درست شبیه حوریه ام بود و هنوز سیمای معصوم و زیبایش در خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم:" مجید تو ندیدی، تو حوریه رو ندیدی! همین شکلی بود، همینجوری آروم خوابیده بود! ولی دیگه نفس نمی کشید..." و دوباره آنچنان غرق ماتم کودک معصومم شده بودم که دیگر مجید هم نمی توانست آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب مصیبت زده ام ضجه می زدم. ساعتی به بی قراری های مادرانه من و غمخواری های عاشقانه مجید گذشت تا طوفان غم هایم آرام گرفت و دیگر نفسی برایمان نمانده بود که هر دو در سکوتی تلخ و پژمرده روبروی هم کز کرده و چیزی نمی گفتیم و خیال من همچنان پیش "مسیح حسین (ع) !" جا مانده بود که رو به مجید کردم و با صدایی که هنوز بوی غم می داد، پرسیدم:" مجید چرا به حضرت علی اصغر (ع) می گفت مسیح حسین (ع) ؟" با سؤال من مثل این که از رؤیایی عمیق پریده باشد، نگاهی به صورتم کرد و من باز پرسیدم:" مگه حضرت علی اصغر (ع) هم مثل حضرت عیسی (ع) تو گهواره حرف زده؟" و ناخواسته و ندانسته جواب سؤال خودم را داده بودم که این بار نه از غصه حوریه که به عشق دردانه امام حسین (ع)، شبنم اشک پای چشمانش نَم زد و زیر لب زمزمه کرد:" تو گهواره حرف نزد، ولی کار بزرگتری انجام داد! اگه معجزه حضرت عیسی (ع) این بود که تو گهواره به زبون اومد تا از پاکی مادرش دفاع کنه، حضرت علی اصغر (ع) تو گهواره خون داد تا از مظلومیت پدرش حمایت کنه..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش در بغضی عاشقانه شکست و نگاهش را به پای عزای امام حسین (ع) به زمین انداخت. ماجرای شهادت طفل شیرخوار امام حسین (ع) را قبلاً هم شنیده بودم، ولی هرگز چنین نگاه عارفانه ای پیدا نکرده بودم که من هم نه به هوای حوریه که به احترام جانبازی حضرت علی اصغر (ع) دلم شکست و حلقه بی رمق اشکم دوباره جان گرفت. هرچند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (ع) آتش گرفته بود که می دانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش می گذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (س) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردی ام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم:" مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علی اصغر (ع) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟" که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما می گشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علی اصغر (ع) بود تا به شفاعت کریمانه اش، دامن مرا بار دیگر به قدم های کودکی سبز کند! در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانه ام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد:" ان شاءالله..." و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمی توانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~🕌🌱
"عشقیڪواژهبیارزشوبیمعنیبود
تاکهیڪبارهخداگفتکهعشقاست حسین(؏) ♥️ "
#صلےاللهعلیکیااباعبداللهالحسین..✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~🕌🌱 "عشقیڪواژهبیارزشوبیمعنیبود تاکهیڪبارهخداگفتکهعشقاست حسین(؏) ♥️ " #صلےاللهعلیکی
#ܟߺࡄࡅ࡙ߺࡍ߭ܟ̣ߺߊࡍ߭♥️
همهۍدلخوشےام
اولصبحهاایناست
دوسہخطباتو
سخنگفتنوآࢪامشدטּ🙂🖐🏻
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.「🕊🥀」.
|☜حاجقاسم:↓
•|اشڪوسݪاحسࢪمایہۍمناست.
اۍخداۍعزیزوخاݪقبۍهمتا! دستمخاݪیست، توشہاۍبࢪنگࢪفتہام.
فقیࢪدࢪنزدڪࢪیم
چہحاجتبہبࢪدטּتوشہ؟|•
#شَهادَت..🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
「 .🌼' !」
[•♥•]
چہزیباگفتحـٰاجحسین:
یادمونباشھ!
کہهـرچـیبرایخُدا
کوچیکیوافتادگـےکنیم..
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنہ !
-
#حـٰاجحسینخـَـرازے🌸:)
هروقتخواستیگناهڪنےاین
سوالروازخودتبپرس↓
{مَّالَکُملَاتَرْجُونَلِلهوَقَارَا...؟🌿}
شماراچهشدهاستکهبرایِخدا
شأنومقاموارزشیقائلنیستید؟!(:💔
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
پیاز را به قیمت مرغ رسوندم ..
مرغ را به قیمت گوشت رسوندم
گوشت را به قیمت گوشی تلفن رسوندم
گوشی تلفن را به قیمت ماشین رسوندم
ماشین را به قیمت خانه رسوندم
خونه رو به قیمت کارخانه رسوندم
بازم میگید کاری نکردم ؟ اینقده انصاف داشته باشید
#فریدون😏!
#واےدلمبراشسوخت!
#راستمیگہخب!🤷🏻♀'
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد. از پاسخ سلام و احوال پرسی اش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش می کشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم. مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم:" چی شده؟: به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:" چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟" موبایلش را روی مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:" چیزی نشده..." در برابر نگاه وحشت زده ام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد:" عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده..." و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد :" ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه می خواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده." دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:" ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار می کرده؟" و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:" نمی دونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:" حالا چی میشه؟ زندانی اش می کنن؟" از روی تأسف سری تکان داد و گفت:" نمی دونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیر قانونی وارد کشور بشه." و می دید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:" آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان می دونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!" زبانم بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:" لعیا هم خبر داره؟" و مجید با ناراحتی پاسخ داد:" نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه."
☆ ☆ ☆
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی آمد. نه می توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۲۸
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشام های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدم کشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست ها قرار می داده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و اعتراض می کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یک سر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری ها می گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می کرده، اعدام می شده و معجزه ای می شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می شود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و این ها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان ها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بی گناه سوریه، در جیب تروریست ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی دفاع کرده است. دلم می سوخت که پدرم با همه کج خلقی ها و خودسری هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال ها زحمت که به همه داشته هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش می گرفت که ابراهیم با همه نیش ک کنایه های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می کشد که تازه باید مکافات جنایت هایش را پس می داد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۰
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
ساعتی از اذان مغرب می گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هر چند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین (ع) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می نشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:" الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟" و ای کاش چیزی نمیپ رسید و به رویم نمی آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:" نه، خوبم! چیزی نیس." و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:" حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۱
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
صورت گرفته مجید به خنده ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:" عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!" و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:" دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!" و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:" آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی خواد زحمت بکشی!" ولی خجالت می کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که این بار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:" دخترم! بیا بشین، کارت دارم!" نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری کردم که ان شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!" نمی دانستم چه می خواهد بگوید که با این همه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:" خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم." مجید مستقیم نگاهش می کرد و مثل من نمی دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:" حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده
بشیم!" و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:" به لطف خدا و کرم امام حسین (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!" نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد:" عزیزم! تو یه دختر سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می مونی!"
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۲
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونم چی بگم..." و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام حسین (ع) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر پَر زدم از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (ص) لبیک گفتم:" حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم..." و دیدم چشمان مجید پیش پاک بازی عاشقانه ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:" همین فردا برید دنبال گذرنامه هاتون تا إن شاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی خواد. همه چی اونجا هست." و آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد:" ماإن شاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز شلمچه." سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد:" اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع) !" و چه سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش تفرج می کردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجت انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی قراری می کردم. همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:" الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟" و خودم هم نمی دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم:" مجید! من می خوام بیام. نمی دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!" شاید هنوز حلاوت بهشتی شب های قدر و مستی قدح محبت امام علی (ع) در مذاق جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان می کرد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🕊
.
امام من؛
دوشنبههایمانراباسلامبهشماعطرآگین
میڪنیم،
ڪاشمیشدجوابتمامسلامهایمانرا
یڪجابدهید!
مابههرخیرۍڪهازشمابهمابرسد
محتاجیم...
#دوشنبههایامامحسنی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
.
--مدیوݧڪرمامامحسنمـ🌱✨
--مشہورازآوازهنامحسنم📜⛓
--میمیرمیہروزۍبہپاۍعلمش🤲🏻🔒
--آۍمردمعمریہغلامحسنـــمـ🔗🍇
#دوشنبہهاۍامامحسنے💚
بہ دلم لڪ زدھ..
با خندهۍ تو جان بدهم
طرح لبخنـ♡ـد تو
پایان پریشانیهاست..🌱
#حاج_قاسم|💗|
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہ دلم لڪ زدھ.. با خندهۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانیهاست..🌱 #حاج_قاسم|💗| ♡ (\(\
[ چہبارانبباردچھنبارد! چہبھارباشدچہنباشد!
چہبہروۍخودبیاوریمچہنیاوریم! جاۍشھدا
همیشہخالیست!.. ]
#شهداشرمندهکھمدامشرمندهایم💔!'
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me | یقیناًڪُلُھخَیر
~🕊
دیدیبعضےوقتهادلمونمیگیره؟!...
خودمونم
نمیدونیمچرا؟!
اینا؛همونسنگینےِگناهایےهست
کہمرتکبشدیم🥀
#شـاید_تلنگـࢪ💥
.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۴
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روس سرِ شیعیان میهمان نواز و بی ریای عراق قدم می گذاشتیم که با ماشین های شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل می کردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (ع) می ستودند و مدام خوش آمد می گفتند. در هر روستا و کنار هر خانه ای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا می داند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی می کردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکب ها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمت مان آمدند.
پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان می کرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارف های ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا می خواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکب های دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را می گرفتند تا میهمان خانه آن ها شویم و هر کدام می خواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (ع) را از آن خودشان کنند و ما شرمنده این همه مهربانی بی منت، از کنارشان عبور می کردیم.
به علت محدودیت های امنیتی، از ورود وسایل نقلیه به مرکز شهر نجف جلوگیری می شد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم می رفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پُر توان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (ص) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرز های ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُند تر می شد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم لبخند می زند!
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۵
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
............
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش می کردم که نمی دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می دیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی پروا گریه می کرد. زینب سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (ص) کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میفته، واسه منم دعا کن!" از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد:" دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!" و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد:" برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!: و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پَر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و خدا می داند در هر گامی که به حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی مجید می گفت با تصویر گنبد ائمه (ع) در تلویزیون درد دل می کند، من باور نمی کردم و وقتی می دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد:" الهه..." چشمان خودش از جوشش اشک هایش به خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_پنجم
#قسمت_۴۳۶
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
.............
زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی داشتم، زمزمه کردم:" مجید! من الان چی بگم؟" نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (ع) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد:" به آقا سالم کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!" و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گری فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام در های ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (ع) !هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می کردیم که زینب سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد:" الهه جون! زیارت نامه می خونی؟" تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می شدم که با لبخندی پاسخ دادم:" من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می خونم." و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می خواندم که همگی در مدح امام علی (ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•°~✨💚
شوقِدیدارتوسررفتزپیمانہما
ڪِیقدممینهیاۍشاهبہویرانہما
ماهنوزاۍنفستگرم،پرازتابوتبیم
سروسامانبدهبرایندلِدیوانہما
#السݪامعلیڪیابقیةاللھ..🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•°~✨💚 شوقِدیدارتوسررفتزپیمانہما ڪِیقدممینهیاۍشاهبہویرانہما ماهنوزاۍنفستگرم،پرازتاب
.
.
🦋🍃
مندرطٌگریزانشدمازفتنۀخویش
منآنِتواممرابھمنبازمده...ツ♥
#مهدۍجآن🌱
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
.
﴿ #شعبانیه :)🤍🔗
.
- خُدایاپناهمیبرمبرتــو..ازخشمت!
- خُدایـا! کشاندمبر نفْسمبا توجه
بهاو بار گناه را!
پسوای برمناگر نیامرزیمرا ⊰🥺٬
+ برگرد به سوی من :)
برگرد بر گنهکاریکهجهلش،اورا
فرا گرفته...!🥲🍂
خداوندا،پوشاندیبرایمنگناهانی
را در دنیا،حالآنکهبهچشمپوشیتو
در آخرتمحتاجترم •💔•
+ رُسوا نکنمـرا روزقیامت!😭
[ فاقبلعذری ؛ یا اکـرَمـَـ🤍🦋 ]
عُذرمرا بپذیـ✨ـر ؛ ایکریمترین :)🥺🌱
.